صفحه اصلی   

        کلوپ نسوان   

        کافه مونث   

        مشق هفته   

        روزنامه دیواری   

        کتابهای اینترنتی مدرسه    

        صفحه فیس بوک مدرسه   

        کانال یوتیوپ مدرسه   

        همگرایی جنبش زنان در انتخابات   

        لایحه ضد خانواده   

        کمپین یک میلیون امضا   

        8 مارس    

        22 خرداد    

        مبصر کلاس   

        دردسر جنسیت   

        چالش ماه   

        اخبار   

        English    

  اینترنت مدرسه فمینیستی

 

      کافه مونث....  
 

دختر اورمیا

داستانی از روح انگیز پورناصح-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: هر چه جلوتر می روم عاصی تر می شوم. آب دریاچه را می دیدم مطمئن تر می شدم. بعد از این همه راه، حداقل از دور باید معلوم می شد. شاید چون عجله دارم، راه طولانی تر می شود. هیچ وقت نشده این جاده را با آرامش بروم. هر بار سراب می بینم ته دلم خوشحال می شوم. با دیدن پرنده ها که روی سراب پرواز می کنند یا شنیدن صدایشان فکر می کنم رسیدم. نکند همه اش فقط سراب باشد.

این دختر پاک دیوانه شده؛ باز به سرش زده. همیشه با بزرگترها در افتاده. اگر تا رسیدنم کاری دست خودش ندهد خوب است. مرا باش که باز راه افتادم. مگر آن زمان که چراغ به دست آن جا می ایستاد، به حرف هایم گوش داد که حالا گوش بدهد. لیلا می گفت چند روز است پای پیاده با بطری های آب، کنار دریاچه می رود و آب آن ها را به دریاچه می ریزد. بعد ساعت ها می ایستد و نیایش می کند. بعضی وقت ها چند نفر هم همراهش می روند. آن ها هم راحت نمی نشینند که او هر کاری دلش خواست بکند. خودت را زود برسان. می شناسی اش؛ فکری به ذهنش برسد دیگر دست بردار نیست. شاید به حرف تو گوش بدهد.

نکند راست راستی فکر می کند با این آب ها می تواند دریاچه را پر کند. این دریاچه هم انگار آب شده رفته زیر زمین. زبانم لال اگر این جوری بشود به جای دریاچه، کویر می نشیند. خودش هم کویر نمک. همه چیز از بین می رود؛ تک وتوک درختی که مانده، پرنده های انگشت شمار و لجن کم و بیش مانده. فقط نمک باقی می ماند. آن وقت دیگر برای سفیدپوش شدن زمین و درخت ها نیازی به زمستان و برف نیست.

نور شدیدی چشمم را اذیت می کند. تا چشم کار می کند سفیدی ست که زیر نور آفتاب برق می زند. وای حالا چه کار کنم؟ دردسر کم داشتم. چه هوشی! از او هم دیوانه تر منم. توی چله ی تابستان برف کجا بود. ای کاش برف بود. لیلا همان روز که زنگ زده بود گفت که شوره زار را چندین کیلومتر زودتر از دریاچه می بینی. باور نکردم. یعنی نمی خواستم باور کنم. خدا می داند چه بلایی سر ما می آید. هیچ کس هم به فکرش نیست. نمی دانم این دختر تا حالا چه کار می کرد که کار به این جا رسیده است. می گفتم تا او هست غمم نیست. طفلک چه کار کند. چشم همه است و او. مجبور می شود به تنهایی جور هر دوره را بکشد. از وقتی راه افتادم منتظر دریاچه بودم. حالا جلوی چشمانم نمی بینمش. نمی دانم کی رسیده ام. سال ها پیش که می آمدم از چند کیلومتری بوی لجن خفه ام می کرد. پیف پیف می کردم و دستمالی روی بینی ام می گرفتم. حالا باید تا یک قدمی دریاچه بروی تا یک کمی بویش بیاید. آن موقع صدای دریاچه که قاطی جیغ و ویغ پرنده ها می شد، گوش ها را کر می کرد. آدم با چشم بسته هم می دانست کجاست. پرنده ها به پیشواز می آمدند. بدرقه می کردند. هر لحظه جلوی چشم هایم بودند. حالا دیگر نه پرنده ای. نه صدایی. آدم از این همه سکوت احساس تنهایی می کند، دلش می گیرد. از آن همه چیز فقط کمی بویش مانده. اصلا دلم نمی خواهد برای نوه هایم تعریف کنم: «یک زمانی این جا مثل شورآبی بوده، بعدها کم کم آبش خشک شده و نمکش مانده.» این هم نبود، حالا حالاها متوجه رسیدنم نمی شدم. به دور و برم نگاه می کنم. کوه های نمک از جای جای دریاچه سر بلند کرده اند. به رشته کوه های نمک می ماند. نزدیک آن کوه ها یک کشتی به نمک نشسته است. از توی کشتی پرنده ای به سویم پرواز می کند. نزدیکی های من روی زمین می نشیند. کمی نگاهم می کند، دوباره پرواز می کند و به کشتی ب




    English    فیس بوک     تماس با ما    درباره ما    اخبار    بخش های پیشین سایت    روزنامه دیواری    مبصر کلاس    مشق هفته    ویدئو - گزارش ها    کافه مونث    کتاب های اینترنتی مدرسه    کلوپ نسوان