در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مینو مرتاضی لنگرودی-14 دی 1391
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: برای خرید هدیه ای برای نوۀ خواهرم به مغازۀ خرازی بازارچه زَرگنده می روم. به تماشای ویترین اسباب بازی ها مشغول می شوم. می شنوم که فروشنده به دخترک هفت ـ هشت ساله ای در باره تفاوت رنگِ لباس عروسک باربی با عروسک سیندرلا توضیحاتی می دهد و می گوید لباس باربی ها صورتی است، هر مدل که بخواهی داریم. لباس سیندرلاها هم آبی است هر مدل سیندرلای مو مشکی و یا مو طلایی یا حتی مو حنایی بخواهی داریم، اما لباس همه شون آبیه. و دخترک مدام این پا و آن پا می کرد و زل زده بود تو چشم فروشنده و می گفت «من عروسک سیندرلا با لباس صورتی می خوام!»... به آنها نگاه می کنم، زن جوانی با چادر و مقنعه مشکی به اتفاق دختر و پسرش که به نظر می رسد شیره به شیره باشند آمده که برای فرزندانش اسباب بازی بخرد. پسرک با کمی نگاه کردن به این طرف و آن طرف یک بسته عروسک سرباز فضایی با ابزار مخصوص جنگ ستارگان انتخاب می کند و مادر هم بلافاصله آن را برایش می خرد. فروشنده با عتاب و خطاب رو می کند به دخترک و می گوید «از برادرت یاد بگیر دیدی چه راحت و سریع چیزی رو که می خواست انتخاب کرد و خرید. آنقدر هم من و مامانش رو اذیت نکرد؟؟» دخترک خودش را بیشتر پشت مادر پنهان می کند. مادر با صبوری و مهربانی دستی به سر دخترش می کشد و می گوید: «دخترم رنگ صورتی را دوست داره و می خواد که رنگ لباس عروسک اش حتماَ صورتی باشه». فروشنده می گوید: «خوب، من که می گم باربی ببره». دخترک با لجاجت از پشت چادر مادرش می گوید «باربی دارم... سیندرلا می خوام. با لباس و ساعت صورتی...» من در آن سوی مغازه هدیه ای را که می خواهم انتخاب می کنم. فروشنده هنوز درگیر انتخاب دخترک است. رو می کند به من و می گوید: «ببخشید خانوم اگه این دختر بذاره ما به فروش مون برسیم خیلی خوبه. یه ساعته با خودش درگیره و نمی تونه انتخاب کنه و من و مادرش رو گذاشته سر کار؟!!» و به سراغ من می آید و همچنان که مشغول کادو پیچ کردن هدیه است با محبت نگاهی به پسر بچه میاندازد و با خشم و کنایه ظرف دو دقیقه کنفرانس مبسوطی درباره خصلت های دخترها و زن ها و انواع گوناگون آن ها از حاج خانوم های محله گرفته تا باربی ها و سیندرلاهای زَرگنده و تمامی زن های عالم می دهد. در حین سخنرانی فروشنده، چند دختر جوان برای خرید اسپری و لاک و ماتیک وارد مغازه می شوند. فروشنده هدیه کادوپیچ مرا به دستم می دهد و پول اش را می گیرد و در حالی که کنفرانس غَرایش را به غُر غُری لطیف و طنز تبدیل کرده چاپلوسانه به سمت دختران جوان و زیبا که لابد باربی های محلهاند می رود و می گوید «از دست شما دختر خانوما؟» و رو می کند به آنها و با کرنشی طنز آلود اضافه می کند: «بفرمایید در خدمتم!» کار آن ها را زود راه میاندازد و نگاهی پرسش آمیز به من می کند گویی می پرسد چرا معطلی؟ باید از مغازه بیرون بیایم ولی دلم می خواهد ببینم دخترک عاقبت چه تصمیمی می گیرد. سرم را به ویترین لوازم آرایش گرم می کنم و می گویم می خواهم نگاهی به اینها بیندازم. فروشنده می رود سراغ دخترک و مادرش و سعی می کند تا مادر را مجاب کند که دخترک را قانع کند از عروسک های موجود چیزی را انتخاب کند و خلاص ... فروشنده طوری رفتار می |
|||||||||||||||||||||||