در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
داستانی از روح انگیز پورناصح-14 دی 1391
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: «هر لحظه فكر ميكرد پشت سرش ايستاده است. هر بار ميخواست چيزي بخورد احساس ميكرد چشمهايش از روي آن نگاهش ميكند. از اين كه شايد روزي وارد خوابهايش هم بشود، وحشت ميكرد. بايد كاري ميكرد...» این بخشی از داستانی کوتاه به قلم روح انگیز پورناصح است که در ویژه نامه مدرسه به مناسبت «روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان»، منتشر می شود. روح انگیز پورناصح با نگارش داستان «کجایی؟»، سعی دارد خشونتِ پنهان شده در روابط معمولی آدمها را که می تواند شخصیت و هستی زن را منهدم کند در قالب ادبیات داستانی، بازتاب دهد: توي شلوغي اتوبوس تلفن همراهش را به زور از كيفش درميآورد، اسم يوسف را كه ميبيند مثل جن ديده ها چشمهايش را به موبايل مي دوزد. دگمه ي آف را فشار مي دهد. اگر جواب بدهد مثل آنروز همه ي چشمها مثل دوربين خبرنگارها به طرفش برمي گردد، انگار بلندگو قورت داده، حالا بيا و به اين نگاهها جواب بده. دلش شور ميزند. مجبور ميشود ايستگاه بعدي پياده شود. بپرسد كجايي؟ چه بگويم. آن روز كه گفتم نيم ساعت بعد ميام، گفت اگه تا پنج دقيفه نياي خودم ميام مي اورمت. حالا چه كار كنم. يك ساعت مانده تا برسم. تقصير خودمه. دوست دارم دلهره بكشم، اما جمع كه مي شويم، نميتوانم دل بكنم و بلند بشوم. حالا خوب است مي داند كجا رفته است. دروغ نباشد هر روز بيشتر از بيست بار زنگ ميزند. هر بار صداي زنگ مضطربش ميكند. سوالهاي كليشه اي را پيش خود تكرار ميكند. كجايي؟ با كي؟ صداي كيه؟ كِي ميياي؟... حالا ديگر ميتواند گوشي را بردارد و بلافاصله بدون شنيدن سوالها پشت سر هم جوابها را بگويد، اما سبز شدن او از خانه را نميتوانست حدس بزند. يكدفعه مي ديد وسط آشپزخانه ايستاده. دلش يك جوري ميشد، از جا مي پريد. با كنايه ميگفت، چيه؟ ترسيدي؟ چشمهايش را اين ور و آن ور مي چرخاند. چه خبر؟ سلامتي. زمان از كار برگشتنش زود زود از پنجره بيرون را نگاه ميكند. او را كه مي بيند زود شروع به كار ميكند. اگر ببيند نشسته است، فكر مي كند از صبح تا حالا كاري نكرده است. مي گويد از صبح تا شب كار ميكنم، آن وقت تو هم كارها را سمبل ميكني تا بيشتر بگردي. چه قدر يادداشت بذارم روي ميز و تو بي توجه از كنارش بگذري؟ بي انصافي ميكند. همه اش را از حفظ هستم: همه جا گرد و خاك است. نگاهي به زير مبلها بينداز. پيراهنم اتو ندارد. شيشه ي پنجره ها كثيف اند. چند روز است سبزي خوردن نداريم. نه آشي، نه قورمه سبزي. زيرسيگاري پُر است. چقدر نان سوپرماركت بخوريم. ديگه نميخوام دوستات رو ببيني، تأثير بدي رويت گذاشته اند پس چرا با سوسن ميگردي، چيزي بهت نميگم. اون چه لباسي بود ديشب تنت كرده بودي وووو بعد از خواندن آنها احساس ميكرد جاذبه ي زمين بيشتر شده است، شايد هم وزنش سنگينتر. گُر ميگرفت و عرق ميكرد. بايد كپي شناسنامه اش را روي ميز او بچسباند تا هميشه جلوي چشمش باشد. فكر ميكند فقط خودش بزرگتر ميشود. قدش بلند است، فكر ميكند بيشتر ميفهمد. شهروز بچه كه بود كنار ائلمان ميايستاد و با زبان شيرينش ميگفت، تو قدت بلنده، اما من شنم بيشتره. من زودتر از تو مييم مديسه. در مقابل اعتراض او كه من بچه نيستم. مي گفت، مگه من چيزي بهت ميگم. مگه من باهات كاري دارم. تويي كه با كارهات زندگي |
|||||||||||||||||||||||