در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مریم صیامی نمین-6 اردیبهشت 1392
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: آخرای بهار بود، آفتاب از لای پنجرهی نیمه باز اتاق، سرک میکشید تو و دراز می کشید روی تختخوابش. عطر یاس و گرمی دلچسب آفتاب اونو صبح زوداز تو رختخواب کشونده بود بیرون... بیقرار بود و دائم به ساعت نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد که امروز دیگه انتظارش به سرمیرسه. ـ وای نکنه که شاگرد اول نشم! اگه نشم از دوچرخه خبری نیست.... بابا بهش قول داده بود اگه امسالم شاگرد اول بشه، یه دوچرخه قرمز قشنگ زنگداربراش جایزه بخره، برای همینم دل تو دلش نبود، به حرفای باباش فکر می کرد، همین دوروز پیش که داشت می رفت کرمان ماموریت، وقت خداحافظی، لپشو کشیده بود و گفته بود: ببینم چی کار میکنی، میتونی دوچرخه قرمز رو صآب شی یا نه؟ با خنده باباشو ماچ کرده بود و گفته بود: معلومه که می شم، حالا میبینی... یاد بابا افتاد، دستشو گذاشت روی لپش، بوی بابا تو مشامش پیچید. چقدر موقع بوسیدن، از نرمی پوست صورت اصلاح شدهش و بوی شیرین ادکلن تازهش خوشش اومده بود. بابا همیشه تمیز و مرتب بود و همه به خاطر این سر به سرش میذاشتن، یهویی دلش برا بابا تنگ شد. رفت تو اتاق خوابمامان و بابا، که عکس عروسیشون توی یک قاب بزرگ قهوه ای کنگرهدار با خطای ظریف طلایی، روی دیوار بالای تخت زده شده بود. بابا با موهای مشکی براق که یه موجی توی چتریهاش بود و چشایی که از شادی برق می زد، با اون خال سیاه روی گونهش، با کت و شلوار مشکی که یه میخک سرخ به یقه کتشزده بود، پیرهن سفید و کروات قرمز، در حالی که دستاشو دور کمر مامان حلقه کرده بود، دست چپشو گذاشته بود روی دست راستش، تا حلقه طلایی براقش دیده بشه و مامان باموهای مشکی بلندی که پاییناش پیچ و تابی خورده بود، چشای درشتی که وقتی نگاش میکردی، نمیتونستی ازش چش برداری، با گونههای برجسته و صورتی رنگی که آدمو یاد گلبرگ گلای رز می نداخت با لبای قشنگش با اون لبخند دوست داشتنیش، چالههایی که تو لپش افتاده بود، تو لباس تور سفیدی که دور کمرش تنگ شده بود، تا ظرافت بالاتنهشو بهتر نشون بده، و دامنی که چین خورده بود و پف کرده بود، با اون قد بلند و اندام باریک،عینهو یه فرشته زیبا شده بود. بیخود نبود که بابا این همه به خاطر به دست آوردن مامان صبر کرده بود. چون بابابزرگ، همین یه دخترو داشت. اسمشو گذاشته بود مهتاب و می گفت: این دختر مهتاب شبای زندگی منه. مامان تازه دیپلم گرفته بود و میخواست تو آزمون استخدامی اداره فرهنگ شرکت کنه که بابا سر و کلهش پیدا میشه. بابا بزرگ مخالفت میکنه و جواب رد میده، اما بابا این قدر میره و میاد و دوست و آشنا رو واسطه می کنه که بالاخره جواب مثبت رو از بابابزرگ که متوجه شده بوده، دخترشم بیمیل نیست میگیره. مامان که قصد داشته تقاضای استخدام بده، تا به خودش میاد میفهمه که یه مسافر کوچولو تو راه داره. با تولد اون زندگی شیرینتر و دوست داشتنی تر از قبل میشه و بابابزرگم با دیدن نوه کوچولوش سر از پا نمیشناخته. همه اینارو مامان براش تعریف کرده. یه نگاهی به عکس میکنه و با خودش میگه میشه منم مثل مامان خوشگل بشم؟ صدای مامان اونو به خودش میاره، دخترم ساعت هشت و نیم شد، میتونیم بریم. ازاتاق که بیرون میاد میبینه مامان آماده شده، به صورتش که نگاه میکنه، اثری از اون شادابی |
|||||||||||||||||||||||