در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
شب نجاتِ مامان، یا شب از دست رفتنِ کودکیام! ترجمه فرانک فرید-23 خرداد 1393![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، دهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «دی.اچ. وو» است. 9 روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9] و «غوز بالا غوز»[10] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و دهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید: – عزیز دلم، بیدار شو! پاشو... پاشو عزیز دلم!
صدایش مضطربتر شد. مستأصلتر از آن بود که تا آن موقع دیده بودم. فکر کردم: حتما دوباره دعوایشان شده و حالا نصف شبی باز هم باید "میرفتیم". ولی قبلاً اگر با عجله لباس عوض میکردیم، این دفعه فقط روبدوشامبر برادر کوچکم را پوشاند و بعد دمپاییهایش را، و از من هم خواست همین کار رو بکنم. من هم اطاعت کردم. تا از خانه بیرون نرفته بودیم و از آنجا دور نشده بودیم، نمیشد باهاش صحبت کرد. فکر کردم مثل همیشه داریم به یک دکه تلفن میرویم که منتظر یک تاکسی یا یک دوست بایستیم تا بیاید و ما را ببرد. آنجا میتوانستم باهاش حرف بزنم. رفتیم تو خیابون. آسمان صاف و پرستاره بود و شب ساکت و سرد گزنده. به ندرت تابستان تایوان چنین خنک میشد. به نظر میرسید همه چی و همه کس برای همیشه از جهان رخت بربسته باشد. مامان که برادرم را در میان بازوانش گرفت بود، با عجله راه میرفت. اما برغم تلاشی که میکرد کفشهای پاشنه بلندش مانع تند رفتنش بود. مویه میکرد. با همان صدایی که همیشه از آن میترسیدم. صدایی که از تاریکترین و ناشناختهترین اعماق جانش برمیآمد. بیوقفه مینالید و نق میزد؛ نیمه به چینی، نیمه به انگلیسی شکستهـبسته، که چقدر از او متنفر است، که دیگر نمیتواند تحمل کند، دیگر صبرش سرآمده، که دیگر نمیخواهد زنده بماند. وقتی با عجله از دکه تلفن رد شد، من کنارش تقریباً میدویدم. سعی کردم سرعت قدمهای یک دختر بچهی شش ساله را با او هماهنگ کنم. توی سرم غوغا بود: کجا میریم؟ من باید چکار کنم؟ چی بگم؟ به ریلهای راهآهن نزدیک میشدیم که ناگهان متوجه موضوع شدم. اون به آخر خط رسیده بود. میدانستم سالهایی را که او را به دیوار کوبیده بود، چاقو زده بود، با اسلحه تهدید کرده بود؛ سالهایی که مشت و لگد خورده بود، استخوانهایش شکسته یا رباطهایش پاره شده بود؛ کتکهای منجر به سقط جنین، همه و همه او را به چنین استیصال و عصبانیتی کشانده بود که من حالا شاهدش بودم. خونریزی، کبودی و کوفتگی، ترس و بدبختیِ روز به روز و سال به سال در نهایت ما را به آن ریلهای راه آهن کشانده بود. با فروکش کردن لحن آتشینش صدایش واضحتر شد و مخاطب پیدا کرد. درماندگی، جای خود را به لحنی متقاعد کننده داد. |
|||||||||||||||||||||||