در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
ترجمه فرانک فرید-11 تیر 1393
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، یازدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «میریا اِرِّرا» است. ده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10] و «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و یازدهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید: او گفت: فکر کنم دیگه وقتشه[12]! سرم رو تکون دادم و دست لاغرش رو تو دستم گرفتم. – می دونم. با انگشتانش انگشتانم را فشرد: "باید به اونها چی بگم؟" ازش پرسیدم: «چی میخوای بگی؟ چی باید بگی؟» گلویم فشرده شد. مثل همیشه در این فکر بودم که چی میتونستم بگویم که کمکش کنه. – «کمکم کن که راهنمایش باشم.[13]» اتاق بیمارستان بیاندازه سرد و کاملا استریل بود و بوی مواد ضد عفونی کننده میداد. جای مناسبی برای خداحافظی کردن و گفتن آخرین کلمات محبتآمیز به عزیزترین کسان نبود؛ مهمترین حرفهایی که آدم تو تمام عمرش میزند؛ سختترین حرفهایی که به سه تا بچه در مورد شروع سفری دشوار میشود گفت. آنها داشتند آماده میشدند تا بقیه زندگیشان را بیمادر سپری کنند؛ بقیهی دوران کودکی، یا نوجوانی و بزرگسالیشان را. با گریه گفت: «من جشن پرام[14] بچههامو نمیبینم. یا وقتی اولین بار سوار ماشینهای خودشان میشوند...» پلکهایم را به هم فشردم و گفتم: «میدونم.» چه مدت میشد اشک از چشمان خود من هم جاری شده بود؟ تا چه حد باید فاصله شغلیام را حفظ میکردم؟ اگه لازم بود بعداً میتونستم تو راه خونه گریه کنم. کاری که همیشه مؤثر بود و سبکم میکرد... من یک مددکار اجتماعی هستم که مدت ده سال است سرپرست گروههای حمایت از زنان مبتلا به ایدز و اچآیوی مثبت هستم. دشوارترین بخش کار وقتی هست که یکی از این زنها به آخر راه رسیده باشد و از من بخواهد کمکش کنم تا بتواند با فرزندانش خداحافظی کند. این کار بیشترین نیرو و همدلی را میطلبد. لیزا که نام واقعیاش لاتینا بود، و مادر سه فرزند ۴، ۷ و ۱۱ ساله، چند ماه اخیر در بیمارستان سپری کرده بود. همسر سابقش و مادرش از بچهها مراقبت میکردند. سه سال بود که لیزا را میشناختم. خیلی نزدیک نبودیم ولی در گروه مورد حمایت من شرکت میکرد. رابطهی ما بیشتر تلفنی بود. در لحظات دلتنگی و اضطراب به من زنگ میزد. یک روز عصر از بیمارستان زنگ زد و از من خواست که آنجا بروم. گفت: «وقتشه، میریا!» طی تمام این سالها دریافته بودم که معمولاً زنهایی که باهاشون کار میکنم خودشان حس میکنند که کی مرگشان نزدیک است. «میریا، بچهها... من هنوز کارهای لازم رو براشون نکردم. خیلی چیزها هست که هنوز بهشون نگفتم. چیزهایی که میخواهم اونها بدونند، منظورم در مورد همه چیزه، میدونی؟» و گریه کرد. چه حرفهایی میتوانستم برای تسکین این زن بگویم؟ فقط ترغیبش کردم حرف |
|||||||||||||||||||||||