صفحه اصلی   

        کلوپ نسوان   

        کافه مونث   

        مشق هفته   

        روزنامه دیواری   

        کتابهای اینترنتی مدرسه    

        صفحه فیس بوک مدرسه   

        کانال یوتیوپ مدرسه   

        همگرایی جنبش زنان در انتخابات   

        لایحه ضد خانواده   

        کمپین یک میلیون امضا   

        8 مارس    

        22 خرداد    

        مبصر کلاس   

        دردسر جنسیت   

        چالش ماه   

        اخبار   

        English    

  اینترنت مدرسه فمینیستی

 

      کافه مونث....  
 

عادت

فریده شبانفر-18 اسفند 1393

مدرسه فمینیستی: داستان «عادت» به مناسبت روز جهانی ززن توسط فریده شبانفر به نگارش درآمده است:

چشاتو واکن زیور، با من حرف بزن، یه چیزی بگو. اینجا هم که مثل شب تاریکه. چشم چشمو نمی بینه. بذار پرده رو پس بزنم. چه آفتاب خوشی بیرونه... یه درخت اون ته حیاط شکوفه داده. یه حوض بزرگ هم اون پائینه... توی حیاط... گمونم ماهی هم داره. تو خوشت نمیاد؟

پاشو زیور، اقلا به مادرت نگاه کن، به خاطر موی سفید و چینهای صورتش... خودش پشیمونه. میگه کاش زبونم لال شده بود. یه خورده بیشتر جون می کندم. اما زورش نمی کردم. جیگرش این چند روزه له شده از بس غصه تو رو خورده. بس کن، صورتت رو نخراش، نمی خوام سرکوفتت بزنم.

نمی دونم چرا خودتو تو این تاریکی حبس کردی و زانو به بغل چمباتمه زدی؟ تو که دل همه را سیاه کردی! همه خسته شدن از بس تو مویه کشیدی. بس کن و دندون رو جیگر بذار. اگر دست از این اداها ورداری می برمت پائین... دم حوض ...زیر آفتاب. بلکه مادرت یه نفسی بکشه و دلش قرار بگیره. پیر زن دق کرد. از بس تخت سینه شو چنگ کشیده آش و لاش شده.

خودتو تکون بده دختر. اصلأ تو یهو چه ات شد؟ تازه وقت خوشی و گشایش زندگیت بود. همه گفتن خوش به حالش، از خاک بلند شد. یه فرش زیرپاش، یه سقف بالای سرش، دیگه از خدا چی می خواد؟ همه فهمیدن بجز تو. تو اصلا لیاقت خوبی را نداری. مگه من چی گفتم؟ چیز بدی گفتم؟ چرا گوشاتو میگیری و صورتتو قایم می کنی؟ خوبه... خوبه ... تازه بر فرض گوشاتو گرفتی یا چشماتو بستی... خب که چه؟ فایده اش چیه ؟ دنیا که عوض نمی شه. همینه که هست!

این دیگه چه صدائیه؟ این زنک هم چقدر جیغ میزنه... اونم بدتر از تو... خوبه... خوبه... اگر بخوای سرتو این جوری تکون بدی رگ گردنت پاره میشه. خوب تو جیغ نمیزنی اما از صبح تا شب که بیخودی مویه می کشی... مگر تو زبون نداری زن؟

بیرون آفتاب به این گرمی و روشنی... چرا تو باید خودتو توی این سرما و بوی شاش و گند اطاق حبس کنی! دیشب چه یخبندونی بود. صبح که می آمدم سر راهم همه جا یخ بسته بود. بخار دهنم شیشه اتوبوس را تار کرد و نقش و نگار انداخت... اما انگاری که شکوفه ها روی درخت ها یخ زده باشن. به گمونم ماهی ها هم توی این یخبندون دووم نیارن... بهار و این زمهریر!

زیور پاشو بیا این خونه های اطرافو ببین. همشون پنجره هاشونو چنان پوشوندن که محاله یه شعاع نور ازشون بگذره. صبحی که از اتوبوس پیاده شدم - میدونی ایستگاه اتوبوس دم شهرنوست - سر را هم چند تا از اون بدکاره ها رو دیدم. استغفراله چندبار تُف انداختم. خونه هاشون درست پشت همین دیواره. تو خیابون ولو هستن ... حیا که ندارن. یکی از اونا تکیه داده بود به تنه درخت و پشتشو با پوست زمخت اون می خاروند. پیر بود، چادرش از سرش افتاده بود، اما انگار نه انگار. گاهی زنها از دروازه بیرون میآن، نون سبزی و یا گوشتی میخرن، چونه میزنن، بعضی هم دست بچه هاشونو گرفتن و دنبالشون لار می کشن. خدا می دونه باعث و بانیش کی بوده و کی اونارو انداخته اینجا!

حتما تو هم می خواستی با اون بچه جعلق بزنی در؟ ... اون که حتی بلد نبود تنبونشو بالا بکشه. آه نداشت با ناله سودا کنه... اما می خواست دنیا رو نجات بده. گمونم تو هم آخر عاقبتی جز اون نداشتی...خوشت نمی آد؟ بازم گوشاتو گرفتی تا نشنفی؟ خوبه خوبه، این اشگا درمون دردت نیس دختر. یادته چه جور عمرش رو فنا کرد؟ آیا سر زندگی تو چی م




    English    فیس بوک     تماس با ما    درباره ما    اخبار    بخش های پیشین سایت    روزنامه دیواری    مبصر کلاس    مشق هفته    ویدئو - گزارش ها    کافه مونث    کتاب های اینترنتی مدرسه    کلوپ نسوان