در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مریم صیامی نمین-13 اردیبهشت 1394
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مادر من نیز مانند مادران بسیاری از شماها علاقه خاصی به اقوام دور و نزدیک خود دارد و اغلب خاطراتش درباره روابط خوب و حسنه با داییزادهها و عموزاده و خالهزادهها و عمهزادههایش در دوران کودکی و جوانیست. چند وقتی بود که از دوری آدمها از یکدیگر شکوه داشت و مدام از روزهایی که همه با هم دور یک سفره مینشستند و به کم و زیاد سفره هم قانع بودند و... حرف میزد، مرگ پدر او را افسرده کرده بود و ما هم نمیتوانستیم او را خوشحال کنیم. در ابتکاری از طرف یکی از خواهران قرار شد همه آنهایی که مادر میشناخت و در خاطراتش مدام راجع به آنها حرف میزد و ما تنها اسامیشان را شنیده بودیم و اغلب نسبتهایشان را با مادر اشتباه میگرفتیم؛ به همراه دیگر اقوام مادری و پدری که مربوط به زمان حال بودند؛ به صرف عصرانه دور هم جمع شوند و دیدارها تازه شود و خدای ناکرده نماند برای قیامت... از آن جا که می خواستیم مادر را غافلگیر کنیم، قرار شد به او گفته شود که میهمانی دوره همکاران است و با پنهان کاری و هزار ترفند تا لحظه ورود اولین میهمان به منزل خواهر جان، ماجرا سکرت باقی ماند، بماند که چه کار دشواری بود این پنهانکاری و صد البته این که این فکر بکر چقدر مادر را خوشحال کرد؛ بماند... میهمانها یکی پس از دیگری وارد میشدند و ما به رسم ادب و میهمان نوازی شناخته و نشناخته به استقبال و دست و روبوسی و معرفی و... به صف میشدیم. بسیاری از آنان هرگز ما را ندیده بودند. آن عدهای هم که افتخار شرفیاب شدن به حضورشان را داشتیم، با تصور سی، چهل سال پیش با ما روبرو میشدند و با تعجب میگفتند: «ماشاالله چقدر بزرگ شدی!» انگار قرار بود بعد از سی، چهل سال ما هنوز کودک و نوجوان باقی مانده باشیم. عصاها به دست، سمعکها به گوش ، واکرها در ورودی پارک... عکسالعملها خیلی جالب بود، گاهی حتی مادر آنها را به جا نمیآورد و یا آنها از مادر سراغ خودش را میگرفتند... اما آن چه بینشان مشترک بود شادی از یادآوری نام کسانی بود که در خاطراتی دور با هم همداستان بودند. در این میان عدهای میانسال و جوان و نوجوان هم بودند که نه دنبال خاطرات دور و دراز بودند و نه چندان تمایلی به شنیدن حرفهایی که هیچ پس زمینهای از آن در اذهانشان نبود. شاید تنها جهت رعایت ادب و یا گذران وقت و یا به هر دلیل دیگری جمع را همراهی میکردند. بگذریم. تقریبا همه آمده بودند و آخرین نفر، آقایی بود که این اواخر از طریق یکی از اقوام، مادر را کشف کرده بود و بسیار به او ارادت نشان میداد و مدام راجع به اجدادش، از مادر که به نوعی گیسسفیدتر از بقیه فامیل بود پرس و جو می کرد. این که میگویم کشف کرده براستی چنین بود و ایشان با چندین واسطه و رابط به مادر رسیده بود و بسیار از این موضوع مشعوف بود. تا آن روز ما فقط نامش را شنیده بودیم و مفتخر به زیارتش نگشته بودیم؛ آن قدر میدانستیم که مذهبی است و در میان مسئولین هم برای خودش کسی است! ایشان که وارد شد بر حسب ادب با دخترعموجان و دخترداییجانها... به صف شدیم تا رسم مهمان نوازی و آداب معاشرت به جا آورده باشیم و ایشان بلانسبت بز، نه تنها نگاه مان نکرد، بلکه حتی سرش را بلند نکرد و با رد کردن خانمها به سمت آقایان رفت و دست داد و روبوسی و بغل گیری و بگو و بخند... دختر عمو جانمان |
|||||||||||||||||||||||