همبازی / تد هیوز

۱ min read

مترجم : روحی افسر-4 بهمن 1386

“تدهیوز” شاعر، نمایشنامه نویس و نویسنده داستان کوتاه (1930-1998) در یک شهرکوچک کارگری در جنوب یورکشایر بزرگ شد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه ” پمبروک کمبریج” رفت. در کمبریج بود که با همسر آینده خود “سیلویا پلات” آشنا شد. درزمانی که سیلویاپات شاعرمعروفی نبود،تدهیوز باچاپ اشعارش اوراحمایت می کرداما زندگی زناشویی آنان بامسائل بسیاری همراه بود وسرانجام سیلویا پلات درسال 1963 خودکشی کرد. به گفته ” الین فینشتین”که زندگینامه شاعررادرسال 2001 تدوین کرد، آسیب ناشی ازخودکشی پلات هرگز در هیوز بهبودنیافت.

تدهیوز که به ملک الشعرای انگلیس معروف بود پس از مرگ اسفبار سیلویاپلات ، به عنوان مردی معروف شد که در خودکشی همسرش نیز مقصر بوده است. دوستی ها و دشمنی های تدهیوز با پلات و جنجال های برانگیخته از خودکشی همسر، شاید سرانجام او را به گوشه ای دنج راند که در آن برای کودکانی در خیال و شاید برای کودک خیالش به قصه نویسی بپردازد.

تدهیوزی را که برای نوجوانان می نوشت ” روحی افسر” در ایران با ترجمه این گروه از آثارش شناساند. و اینک او، با ترجمه ” مجموعه قصه های آفرینش “، ما را با تاکید کودکانه هیوز بر نقش زن در آفرینش، توانایی او در ساختن و ادامه دادن و بازیگوشانه ادامه دادن آشنا می کند. تدهیوز شاعر ، نمایشنامه نویس ، داستان نویس ، عاشق ، سبب ساز مرگ ، ” زن کش “… ، این بار در قالب داستان های خلقت و به ویژه در “همبازی” از زن می گوید؛ زن بهانه گیر و بازیگوشی که در پی یافتن همبازی ، جهان را به آفرینش وامی دارد و سوار بر اسبی یال پریش و تندپا، پس از بازیگوشی ها و نازفروشی های فراوان به خانه بر می گردد ، هم آنجا که سیلویا پلات سوار بر اسب دغدغه هایش هرگز بازنگشت !
این داستان را مترجم پیش ازچاپ برروی کاغذ وجدا از مجموعه قصه های هیوز در انتشارات ” کلاغ سفید ” اختصاصا به کافه مونث هدیه کرده است و از آنجا که برای اولین بار در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار می گیرد ، در قدردانی از این هدیه ارزشمند ،کافه مونث در شماره های آتی پذیرای نقد و نظرات ” دوستان و دشمنان ” تدهیوز وداستان “همبازی ” خواهدبود.

“کافه مونث”

همبازی / نویسنده :تدهیوز / مترجم : روحی افسر

زن گفت: «من یه همبازی می‌خوام.»

مرد ایستاد، چرخید و به او خیره شد. مرد ایستاده بود، سبد خوراکی‌هایش روی چوبی بالای شانه‌اش، و گُرزش، برای محافظت او در مقابل حیوانات شرور، آویخته از کمربندش، آماده راه رفتن در تمام روز به دنبال قارچ‌های خوشمزه، و عسل، و صدف‌های خوراکی. و کاری که زن می‌خواست بکند این بود که بازی کند.

مرد حرف او را تکرار کرد: «یه همبازی؟ نمی‌تونی یه فرش دیگه ببافی؟ اونا خیلی خوشگلن.»

«بیست‌وهشت تا بافتم. هفت‌تاهفت‌تا رو هم انداختیمشون. حالم از فرش به هم می‌خوره.»

مرد پیشنهاد کرد: «پس ــ یه کوزه درست کن. تو کوزه‌گر ماهری هستی. من عاشق کوزه‌هاتم.»

زن داد زد: «حالم از کوزه به هم می‌خوره.»

«پس یه سبد بباف.»

«این‌قد سبد بافتم که ــ نیگا کن! سرانگشتام رفته. اگه یه بار دیگه اسم سبدو بیاری جیغ می‌کشم.»

زن با حالتی رقت‌انگیز روی تخت نشست. قلب مرد به درد آمد.

پرسید: «اون موش کوچولو چی شد؟ سرگرمی خوبی بود.»

زن فریاد کشید: «منو گاز می‌گرفت، ندیدی؟»

مرد گفت: «آروم باش، آروم باش!» می‌دانست که باید کاری بکند. ولی چه کاری؟

زن گفت: «از خدا بخواه. بهش بگو اگه من یه همبازی نداشته باشم، می‌رم.»

مرد فریاد کشید:‌ «می‌ری؟ کجا؟»

زن جیغ کشید: «می‌رم دیگه،‌ می‌رم! می‌رم! می‌رم! بال می‌زنم! بال می‌زنم! بال می‌زنم! مثل یه پرنده! می‌رم و خودمو می‌دم دست شیرا که بخورن. یه چیز هیجان‌انگیز پیدا کن. هر چیزی. دارم تو خونه می‌پوسم!»

زن آشفته‌تر و آشفته‌تر می‌شد.

مرد سعی می‌کرد او را آرام کند. می‌گفت: «ازش می‌خوام. همین امروز. گفتی یه همبازی.»

داشت می‌رفت که برگشت و پرسید: «چه نوعی؟»

زن نالید: «من چه می‌دونم؟ این کار خداست ــ که چیزی سر هم کنه. کل چیزی که من دارم یه ماره. که همش می‌خوابه. این کسالت و خواب مار داره منو می‌کشه!»

مرد راهی شد. روزش خراب شده بود. حرف زدن با خدا به این راحتی‌ها نبود. اول از همه این‌که پیدا کردنش کار آسانی نبود.

ولی امروز مرد شانس آورد. خدا را زانو زده در فضای باز جنگلی پیدا کرد. به نظر می‌آمد که گوشش را به زمین چسبانده است. بعد مرد دید که خدا بازوی راستش را تا شانه در جای سوراخ‌مانندی فروکرده. سَلانه‌سَلانه به او نزدیک شد.

بی‌رودروایسی پرسید: «چیزی گم کردین؟»

خدا ابرو درهم کشید، چشم‌هایش را گرد کرد و پیچ‌وتاب داد. معلوم بود که در آن پایین، در عمق زمین،‌ دنبال چیزی می‌گردد. بعد نفس‌نفسی زد و بدنش را صاف کرد. دستش را از سوراخ درآورد و خندید. چیزی بین انگشتانش در تقلا بود.

گفت: «بفرما.» و آن موجود را روی کف دستش گرفت. جانور با وول‌وول چند قدمی برداشت، بعد از بالای لبه انگشت اشاره خدا خیره شد به مرد،‌ چهره‌ای قورباغه‌ای و ریزه‌میزه داشت با چشمانی نگین‌مانند و درخشان.

خدا گفت: «یه سمندر! بامزه‌اس. من فقط اونو احساس کردم. می‌دونستم یه چیزی اون زیره. ولی هیچ تصوری نداشتم! خب، خب، خب!»

مرد پرسید: «آخرین کارتونه؟»

خدا خیره شد به چشم‌های سمندر و گفت: «جوابش سخته. شاید مدت‌هاست که این‌جاست. بعضی چیزها وحشتناک کار می‌بره. ولی بعضی ــ انگاری که پیش میاد، همین‌طوری. همه‌چیز پیش‌ساخته. جورواجور!»

مرد بول گرفت و اظهار نظر کرد: «شاید کس دیگه‌ای هم اونا رو می‌سازه.» ولی خدا نگاه غصبناکی به او انداخت و زُل زد به چشمانش، و مرد بلافاصله گفت: «درواقع من درخواستی داشتم. یه نوع موجود خاص می‌خواستم.»

این بار خدا بود که بول گرفت: «جدی؟ موجودی خاص، ها؟ چه نوع خاصی؟»

مرد گفت: «همسرم همبازی می‌خواد. می‌گه هیجان می‌خواد.»

نگاه خدا جدی شد. خم شد و سمندر را روی برگ سوسنی در حوضچه‌ای باتلاقی گذاشت. با انگشتش برگ سوسن را هول داد به زیر سطح آب و سمندر شناور شد. بعد سمندر دست‌ها و پاهایش را به دو طرفش چسباند و مثل نیزه‌ای روبان‌بسته وول‌وول خورد درون تاریکی و پایین رفت.

خدا روی پاهایش نشست و چشم دوخت به مرد. متفکرانه سر تکان داد و گفت:‌ «یه همبازیِ هیجان‌انگیز برا زن! خب. یکی دو طرح دارم. تا کِی؟»

مرد گفت: «امشب می‌شه؟ حدودای عصرونه خوردن؟»

خدا گفت: «باشه. امشب.» و بلند شد و سر در گریبانِ تفکر به راه افتاد.

مرد با حالتی عصبی زبانش را روی لب‌هایش کشید. ای کاش کمی بیشتر توضیح می‌داد. باید می‌گفت: «چیزی نه خیلی بزرگ،‌ نه خیلی پرسروصدا، نه خیلی وحشی.» ولی خدا رفته بود. مرد شروع کرد به جمع کردن قارچ‌های چین‌دار نارنجی، با توقف‌های کوتاه در این‌جا و آن‌جا. آنچه اصلاً دلش نمی‌خواست این بود که خدا مرد دیگری بسازد. ‌

آن روز غروب زن و مرد عصرانه خود را در سکوت خوردند. به محض این‌که آفتاب غروب کرد به نظر رسید که آتش درخشان‌تر شد. مرد می‌توانست حس کند که همین‌طور بی‌قرارتر و بی‌قرارتر می‌شود. همسرش عصبانی نمی‌شد،‌ خیلی دلخور هم نمی‌شد. اگر چیزی پیش می‌آمد فقط غمگین می‌شد.
بالاخره مرد گفت: «خب، همبازی شما همین امشب می‌رسه.»

زن با چشمان گردشده به بالا نگاه کرد،‌ ولی چیزی نگفت.

مرد ادامه داد: «خدا درست نگفت چه نوعی. فقط می‌تونیم مطمئن باشیم که اون ــ نتیجه می‌ده.»
زن چشمکی زد و به آتش خیره شد. مرد به نظرش آمد که ذره‌ای از ناشادی زن کم شد. بنابراین، شادتر شد. کلی از سمندر برای او تعریف کرد. تنها چیزی که زن گفت این بود: «امیدوارم که سمندر نباشه.»

چشم به راه نشستند. گرگ بنا کرد به زوزه کشیدن. خفاش‌ها شروع کردند به ربودن شب‌پره‌ها از دوروبر شعله‌های کوچک آتش. ولی هنوز از همبازی خبری نبود. بالاخره رفتند که بخوابند. مرد خوابش نبرد. آیا خدا نخواسته بود کمکش کند؟ یا شاید هم همبازی رسیده بود ولی آن‌ها به آن توجه نکرده بودند. شاید یک شب‌پره بود. یا یک خفاش. البته فکر نمی‌کرد این‌ها همبازی‌های خوبی باشند. ولی بعد، مرد فکر کرد، خدا ایده‌های بامزه‌ای دارد. شاید همه چیزهایی که انسان فکر می‌کند کامل است این‌طور نباشد.

ماهِ کامل بالا آمد و اتاق را روشن کرد. مرد چشم‌هایش را بست و سعی کرد صبح را وادار کند که زودتر برسد. شاید صبح ــ

ولی ناگهان، احساس کرد همسرش در کنار او سرش را از روی بالش بلند کرده است. مرد چشم‌هایش را باز کرد و گوش داد.

چیزی از میان جنگل داشت به طرف خانه می‌آمد. و البته خیلی هم با متانت نه. شاخه‌ها شَرَق‌شَرَق می‌شکست.

همسرش ناله کرد: «ایی‌یی‌یی‌یی‌یی!»

مرد از جا بلند شد. بعضی حیوانات چندان علاقه‌ای به او نداشتند. دستش در تاریکی گرزش را پیدا کرد. ایستاد وسط اتاق و صبر کرد، همزمان صدای شکستن شاخه‌ها هم نزدیک‌تر شد.

و حالا شنید که ساقه‌های کرفس باغ سروصداکنان تق‌و‌تق و قرچ‌وقروچ شکستند.

یعنی فیل بود؟ صدای ملچ‌وملوچ باز هم نزدیک‌تر به گوش رسید. و حالا آن چیز درست پشت در ایستاده بود و تندوتند می‌جوید، هورت می‌کشید و نفس‌نفس‌ می‌زد.

مرد، خیلی آرام،‌ در را محکم بست و کُلون چوبی بزرگ آن را به طرف سوراخ‌هایش سُراند.

در همان لحظه چیزی محکم به در خورد. کل خانه بفهمی‌نفهمی به لرزه درآمد،‌ و موش جیغ کشید.
مرد فریاد کشید: «کی اون‌جاست؟»

سکوت مرگبار به او جواب داد. بعد دوباره صدای نفس کشیدن آمد،‌ صدای نفس‌نفس‌زدن و خُرخُرکردن و همزمان با آن صدای جیرجیرِ در. چیزی سعی می‌کرد اهرمی یا شاید هم دندان‌های نیشی را به‌زور به لبه در فروببرد. مرد گُرزش را چرخاند و با تمام نیرو به آن نقطه کوبید. زوزه دردی به هوا رفت و موجودی سنگین گُرومب‌وگُرومب دور شد. زوزه‌های دیگری نیز شنیده شد بعد صدای ناله آمد و بالاخره سکوت شد. مرد و زن منتظر بودند، نفس خود را در سینه حبس و گوش‌های خود را تیز کرده بودند.

ناگهان هیکلی تیره دَم پنجره ظاهر شد و زن جیغ کشید. جثه‌ای عظیم جلو نور ماه را گرفت. داشت وارد اتاق می‌شد. مرد دوباره با تمام قدرت خود گُرزش را چرخاند و بعد از چند گُرومب‌وگُرومب و جیغ‌وداد زیاد آن چیز تیره از پنجره بیرون افتاد و ماه مثل قبل دیده شد.

مرد لَه‌لَه‌زنان در انتظار حمله‌ای دیگر ایستاد. همسرش گریه‌کنان پشت زانوهای او کِز کرده بود.

ناگهان، در کمال تعجب دید که کل خانه به حرکت درآمد. مرد خانه را روی ستون‌هایی کوتاه ساخته بود، و حالا انگار چیزی زیر آن قرار گرفته بود و یک گوشه آن را بالا می‌کشید.

همین‌طور که خانه از جای خود بلند می‌شد،‌ صدای مسلسل‌وار فریادی همراه با نفس‌نفس‌زدن از زیر کف خانه به گوش می‌رسید. مرد و زن به دیوار پشتی برخورد کردند و کل خانه واژگون شد. آن‌ها زیر کپه‌ای از ظروف و فرش و سبد دست‌وپا می‌زدند.

تازه می‌خواستند از آن زیر دربیایند که خانه دوباره شروع به لرزش کرد و با صدای مسلسل فریاد همراه با نفس‌نفس‌زدن به طرف راست برگشت و روی سقف خود ایستاد. حالا مرد و زن روی سقف قرار داشتند،‌ که دیگر کف شده بود،‌ و رویشان کل ظرف‌ها،‌ سبدها،‌ فرش‌ها و همچنین رختخواب‌ها ریخته بود.

مرد فریاد زد: «نگران نباش. خودم این خونه ‌رو ساختم،‌ دَووم میاره.»

ولی دوباره به طرف دیگر برگشت. باز هم. و باز هم. و صدای فریاد و نفس‌نفس‌زدنی که از بیرون می‌آمد به نوعی خنده بدل شده بود. و خانه می‌غلتید مثل جعبه‌ای عظیم و پرسروصدا. و مرد و زن و کل دارایی‌شان در آن تو مثل لباس در داخل ماشین رخت‌شویی به این‌طرف و آن‌طرف پرتاب می‌شدند. و آن جانور وحشتناک،‌ هرچه که بود، با خنده‌های وحشتناک همچنان به بلند کردن خانه ادامه می‌داد،‌ مثل نوعی اسباب‌بازی.

در آن تو، مرد و زن در میان سیل سفال‌های شکسته، در میان توده‌ای درهم‌وبرهم از فرش‌های لوله‌شده شیرجه می‌رفتند و تِلو‌تِلو می‌خورند، کوفته می‌‌شدند و سرشان گیج می‌رفت.

چیزی نبود که به آن چنگ بیندازند. مرد سعی کرد همسرش را از پنجره به بیرون هول دهد،‌ ولی زن جیغ کشید و به او چنگ انداخت. داد زد: «منو تو دامن اون هیولا ننداز.» بعد از آن سعی کرد که خودش را به همراه همسرش بیرون بکشد. ولی هر بار تا یک پایش را به آن طرف می‌گذاشت قبل از این‌که بتواند کار دیگری انجام دهد خانه به حرکت درمی‌آمد. و به طرفی دیگر واژگون می‌شد، و در آن تاریکی صدای خنده مسلسل‌وار دیگری از جایی در آن بیرون بلند می‌شد، و آن دو زیر توده اسباب‌هایش می‌ماندند.

در انتهای باغچه، زمین با شیبی تند به طرف رودخانه می‌رفت. و بالاخره آن اتفاق افتاد. بعد از چپه شدنِ خانه به جلو و عقب، و چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن آن به این‌طرف و آن‌طرف، جانورِ مرموزِ قدرتمند خانه را به بالای آن کناره پُرشیب رساند و از آن بالا به پایین انداخت. شَرَرَک! شَرَرَرَک! شَرَرَرَرَک! شَرَرَرَرَرَک! شالالالالالاپ!

آب از میان پنجره و اتصالات شُل‌ووِل خانه به داخل سرازیر شد، و مرد و زن صدای خنده وحشیانه‌ای را شنیدند که تا حد جیغ‌های دیوانه‌وار بلند شده بود. زندان تاریکشان به‌نرمی حرکت کرد و در عمق آب فرونشست.

مرد همسرش را از پنجره بیرون کشید. آن‌ها همراه با مار و موش بالای سقف نشستند. خانه نیمه‌‌فرورفته در وسط رودخانه شناور بود و به‌آرامی می‌چرخید. سپیده سحر آسمان بالای جنگل را صورتی کرده بود. و آن‌ها در آن نور صورتی‌خاکستری به‌زحمت فقط می‌توانستند موجود عظیم سیاهی را ببینند که در باغچه آن‌ها جست‌وخیزکنان بالا و پایین می‌رفت، تا بالای قسمت شیب‌دار می‌آمد و در هنگام برگشت پشتک‌هایی می‌زد، جیغ می‌کشید و دست‌های بلند و بزرگش را تکان می‌داد.

خدا آن‌ها و خانه‌شان را نجات داد و به جای اول برگرداند. اصلاً نمی‌توانست این جریان را بفهمد. می‌گفت: «ولی من اونو طوری ساختم که یه همبازی هیجان‌انگیز باشه! اون فقط می‌خواسته بازی کنه.»

مرد فریاد زد: «با خونه ما؟ لابد فکر کرده ما یه نوع توپ چهارگوشیم. اون تمام شب ما رو بالا و پایین می‌نداخت.»

خدا گفت: «اون هنوز داره بازی می‌کنه. اون فقط از شما می‌خواسته بازی کنین.»

آن‌ها میمون پشمالوی سیاه و گُنده‌ای را دیدند که خسته و کوفته از وحشیگری‌های تمام شبش در میان بوته‌های هندوانه به خواب رفته بود. زن با وحشت به این حیوان زُل زده بود.

خدا به‌آرامی گفت: «این فقط یه گوریله. واقعاًم خیلی بامزه‌س.»

زن نفس‌نفس‌زنان پرسید: «اینه همبازی من؟» و کِز کرد و به مرد چسبید. مرد او را در میان بازوانش گرفت وقتی که زن دوباره به هق‌هق افتاد.

مرد گفت: «مجبوری اونو برش گردونی، خدا. نمی‌شه بمونه. خودت می‌بینی که نمی‌شه.»

این بود که خدا گوریل را به جنگل فرستاد و مجدداً به فکر افتاد. از زن پرسید: «چه نوع همبازی‌ای می‌خوای؟ من فکر کردم تو هیجان لازم داری؟»

زن خیره شده بود به رودخانه و خیالات می‌بافت. آن‌ها در انتهای باغچه، بالای قسمت شیب‌دار نشسته بودند. مرد رفته بود غذا پیدا کند.

زن بالاخره گفت: «مثل دریا. یه دریای زیبا!»

دریا مِهی آبی بود آن طرف دماغه‌ها در دهانه رودخانه. خدا شروع به جویدن ناخن شست خود کرد. به فکر فرورفت. «مثل دریا! چه نوع دریایی؟»

زن گفت: «زیبا ــ مثل دریا.»

خدا گفت: «پس یه دوست زیبا. فکر می‌کنم تو یه دوست پرهیجان می‌خوای.»

زن گفت: «زیبا و پرهیجان.»

خدا به او خیره شد. زن بفهمی‌نفهمی لبخندی به او زد.

خدا گفت: «بسیار خب. یکی دیگه کار می‌کنم. ولی این بار، تو هم کمک می‌کنی.»

خدا زن را در بالای ساحل روی شن‌ها نشاند و خودش به طرف لبه دریا پایین رفت.
صدا کرد: «خب، حالا یه اشاره‌ای بکن.»

هر دو به دریا نگاه می‌کردند. و ناگهان:

زن فریاد زد: «اونه‌هاش! نیگا کن! مثل اون. وای، محشره!»

رشته‌های سبز و عظیم و ریزانِ آب در امتداد دیوارِ سبزِ بلورینِ بلندی بالا کشیده می‌شد. پُر از نور و پُر از تکه‌های علف، می‌غرید و می‌غرید، بلندتر و خیس‌کننده‌تر، همین‌طور که با شتاب به طرف آن‌ها می‌دوید. سرش به صورت گلی باز می‌شد، کف‌ها به طرف آن‌ها می‌غلتید و صورتش پخش زمین می‌شد.

زن فریاد کشید: «محشره!» و صدایش در ریزش صخره‌مانند آب و انفجار کف‌ها گم شد، و ساحل تکان خورد. بازوهای درازِ کفِ جوشانِ شیر ماسه‌ها را جلو برد و دورتادور قوزک پاهای خدا جمع کرد.

خدا سرش را تکان داد. «فکر می‌کنم فهمیدم.» و با گفتن این حرف دوید به طرف دریا، و شیرجه زد توی صورت موج عظیم بعدی، و ناپدید شد.

زن زمانی طولانی در حال تماشای امواج کف‌آلود منتظر ماند. مدّ داشت فرامی‌رسید. باد شروع به وزیدن کرد، این بود که نوک‌های سفید امواج در حال ترکیدن در بالای پشت آن‌ها شعله ‌کشید.

زن در همین موقع متوجه غوغایی در بیرون دریا شد. فکر کرد که لابد ماهی بزرگی در روی آب دارد می‌جنگد. بعد دید که خدا دو‌لنگه روی چیزی نقره‌ای و درخشان نشسته است. او در غلیانی از کف ناپدید شد. ولی دوباره خیلی نزدیک‌تر پدیدار شد. داشت با شتاب به طرف خشکی می‌آمد. او دولنگه روی چیزی نشسته بود که از سطح دریا بالا آمده بود و با شتاب پیش می‌آمد. و وقتی به داخل امواج تُف‌آلود راند کله پرموی بزرگی، بلندتر از خود او، از آب بیرون آمد. زن چشم‌های خیره او را دید که متعلق به آب‌های عمیق بود. گردن بلندش که پوشیده از جلبک بود به بالا کشیده شد. زن با وحشت تماشا می‌کرد. از فیل بزرگ‌تر بود. بعد شانه‌هایش بالا آمد، و وقتی موجی عظیم دورتادورش پخش شد،‌ او چرخید و برگشت. زن پهلوی کشیده او را دید که شبیه کوسه سفید‌‌نقره‌ای غول‌پیکری بود. لحظه‌ای انگار در خود پیچید و ذوب شد، گویی که داشت درون کف فوران می‌کرد،‌ و آن یکی چیز یعنی خدا، که کف‌ها خُردوخمیرش کرده بودند در ساحل قِل می‌خورد.

از جا بلند شد و به طرف زن نگاه کرد،‌ دستی به او تکان داد، بعد زیر موج بعدی مثل فُک شیرجه‌ای زد و دوباره به سمت دریا دوید.

این بار خیلی زود زن آن موجود را دید که در دریا در حال جدال است. و یک بار دیگر خدا داشت به طرف ساحل می‌راند. به نظر می‌رسید که روی نوک یکی از رشته‌های سربه‌فلک کشیده موج سوار شده است. ولی زن می‌دید که مشکلی پیش آمده است.

بار دیگر زن کله پرمو و بدنی قوس‌دار را دید که خدا دولنگه روی آن بود. یک‌ بار که کف، در حال پاشیدن آب به این‌طرف و آن‌طرف، فروخوابید و غوطه‌ور شد، در گرماگرم غرشِ زمین‌لرزه ناشی از شکستن موج، خدا سوار بر پشت حیوانی به ساحل راند. زن آن را دید به بزرگی نهنگ یا کوسه‌نهنگ که شباهتی به هیچ موجودی نداشت. وقتی کف در پس‌ْموج به طرف دریا کشیده شد او می‌خواست دور بزند و به میان موج‌های فروریزنده برگردد. ولی خدا به‌زور او را وادار کرد که در ساحل به راه رفتن ادامه دهد. او به چپ و راست می‌چرخید ولی خدا وادارش کرد مستقیم برود.

و این شد که او سرش را تکان‌تکان داد و زانوهایش را چنان بلند کرد که انگار می‌خواهد به عقب برگردد یا شاید هم یکراست به هوا برود. تمام بدنش می‌لرزید و تکان‌تکان می‌خورد.

خدا او را روی ماسه‌های خشک و یکراست به طرف شن‌ها راند. آن‌جا پیاده شد.

و حیوان ایستاد، برق‌زنان، در حال تکان‌تکان‌خوردن و خُره‌ کشیدن. انگار دودی درخشان از او برمی‌خاست. خدا از علف‌های ساقه‌دار جلبک‌ها بندی ضخیم دور پوزه او بسته بود و به نظر می‌رسید که آن بند او را گرفته است. زن هر لحظه انتظار می‌کشید که او ذوب شود و به صورت کف همراه با ماسه‌ها به سوی دریا روان شود. ولی او قدبرافراشته و خیزان ایستاده بود و پا بر زمین می‌کوفت. بی‌امان در حال غلیان بود،‌ انگار تمام دریا را به طریقی در درون او انباشته بودند. به نظر می‌رسید تکانه‌های پرتلألؤ برق، همانند درخشش‌های ساطع‌شده از دریا، از او بیرون می‌آید. پوستش، مثل پوسته موجی پف‌کرده و شکفته، مواج و مرتعش بود. زن مبهوت و حیرت‌زده خیره شده بود،‌ ذوق‌زده بود و می‌ترسید.

از فراز غرش مدام و دورگه دریا فریاد کشید: «این چیه؟ باشکوهه!»

خدا گفت: « این نه. او .» و بعد خودش را به زن رساند و قبل از این‌که زن بداند او می‌خواهد چه کار کند موهای بلند زن را گرفت و با ناخن شستش آن‌ها را از وسط چید،‌ انگار که گلی را می‌چیند. زن سر تراشیده‌اش را در دست گرفت. بعد دید که خدا یک دسته از موهای او را روی گردن آن حیوان گذاشت، و دسته‌ای بزرگ‌تر از موها را به صورت بافه‌ای دورِ دُمِ کلفتِ او قرار داد و گذاشت آویخته و رها به دنبال حیوان کشیده شود.

بلافاصله حیوان آرام‌تر شد. انگار عوض شد. به زن نگاه کرد، گوش‌هایش سوزن‌سوزن و پره‌های دماغش گشاد شد. به طرف زن قدم برداشت و آرام صورت او را بویید. زن می‌توانست امواج قدرت را حس کند که از او می‌تراوید،‌ به همین دلیل پوستش سوزن‌سوزن شد.

و ناگهان قوی‌ترین حس به زن دست داد. بخشی از او آن‌جا بود، برافراشته در باد روی گردن و دم آن حیوان، مثل پرچم خود او. و زن احساس کرد که آن حیوان بخشی از اوست.

با هیجان فریاد کشید: «اون منم! می‌تونم حس کنم که اون منم.»

حسی کاملاً نو بود. این حس درون او چرخید، دلش می‌خواست بجهد و بدود.

خدا گفت: «می‌تونی سوار شی.» و او را دو لنگه روی حیوان عجیب قرار داد. بعد کشیده‌ای به کفل حیوان زد.

فریاد زد: «اسب، برو خونه.»

اسب روانه شد، از بالای شن‌ها پرید. زن محکم گردن او را چسبید. اسب راه را می‌شناخت. چنان می‌دوید که انگار روی آب راه می‌رود. بخشی از صدای دریا با او بود.

از آن طرف، وقتی مرد سبدش را، که پر از قارچ و دانه و‌ ریشه‌های شیرین و صدف حلزون و تمشک بود، به زمین گذاشت صدای کوبشی را شنید. و تا به بالا نگاه کرد به نظرش آمد درخشش نوری شدید به چهره‌اش برخورد کرد، و این حیوان عجیب و نقره‌ای چرخی زد تا جلو خانه بایستد، انگار شعله‌ای از زمین زبانه کشید، و بعد آن‌جا همین‌طور ‌که شعله می‌کشید و تکان‌تکان می‌خورد، منتظر دستور ایستاد. در میان تعجب مرد، همسرش، بدون درخششی، پایین پرید.

تنها چیزی که توانست به زبان بیاورد این بود: «این چیه؟»

زن گفت: «درست همونه که می‌خواستم. همبازی جدیدم. خدا اسب صداش می‌کنه.»

پس این بود همبازی‌ای که خدا برای او آفریده بود. و هنوز چنین است. و مرد دیگر یاد گرفته که هروقت زن غمگین باشد یعنی دلش برای اسبش تنگ شده.

مطالب مرتبط

۰Comments

Add yours

+ Leave a Comment