“تدهیوز” شاعر، نمایشنامه نویس و نویسنده داستان کوتاه (1930-1998) در یک شهرکوچک کارگری در جنوب یورکشایر بزرگ شد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه ” پمبروک کمبریج” رفت. در کمبریج بود که با همسر آینده خود “سیلویا پلات” آشنا شد. درزمانی که سیلویاپات شاعرمعروفی نبود،تدهیوز باچاپ اشعارش اوراحمایت می کرداما زندگی زناشویی آنان بامسائل بسیاری همراه بود وسرانجام سیلویا پلات درسال 1963 خودکشی کرد. به گفته ” الین فینشتین”که زندگینامه شاعررادرسال 2001 تدوین کرد، آسیب ناشی ازخودکشی پلات هرگز در هیوز بهبودنیافت.
تدهیوز که به ملک الشعرای انگلیس معروف بود پس از مرگ اسفبار سیلویاپلات ، به عنوان مردی معروف شد که در خودکشی همسرش نیز مقصر بوده است. دوستی ها و دشمنی های تدهیوز با پلات و جنجال های برانگیخته از خودکشی همسر، شاید سرانجام او را به گوشه ای دنج راند که در آن برای کودکانی در خیال و شاید برای کودک خیالش به قصه نویسی بپردازد.
تدهیوزی را که برای نوجوانان می نوشت ” روحی افسر” در ایران با ترجمه این گروه از آثارش شناساند. و اینک او، با ترجمه ” مجموعه قصه های آفرینش “، ما را با تاکید کودکانه هیوز بر نقش زن در آفرینش، توانایی او در ساختن و ادامه دادن و بازیگوشانه ادامه دادن آشنا می کند. تدهیوز شاعر ، نمایشنامه نویس ، داستان نویس ، عاشق ، سبب ساز مرگ ، ” زن کش “… ، این بار در قالب داستان های خلقت و به ویژه در “همبازی” از زن می گوید؛ زن بهانه گیر و بازیگوشی که در پی یافتن همبازی ، جهان را به آفرینش وامی دارد و سوار بر اسبی یال پریش و تندپا، پس از بازیگوشی ها و نازفروشی های فراوان به خانه بر می گردد ، هم آنجا که سیلویا پلات سوار بر اسب دغدغه هایش هرگز بازنگشت !
این داستان را مترجم پیش ازچاپ برروی کاغذ وجدا از مجموعه قصه های هیوز در انتشارات ” کلاغ سفید ” اختصاصا به کافه مونث هدیه کرده است و از آنجا که برای اولین بار در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار می گیرد ، در قدردانی از این هدیه ارزشمند ،کافه مونث در شماره های آتی پذیرای نقد و نظرات ” دوستان و دشمنان ” تدهیوز وداستان “همبازی ” خواهدبود.
“کافه مونث”
همبازی / نویسنده :تدهیوز / مترجم : روحی افسر
زن گفت: «من يه همبازي ميخوام.»
مرد ايستاد، چرخيد و به او خيره شد. مرد ایستاده بود، سبد خوراكيهايش روي چوبي بالاي شانهاش، و گُرزش، براي محافظت او در مقابل حيوانات شرور، آويخته از كمربندش، آمادة راه رفتن در تمام روز به دنبال قارچهاي خوشمزه، و عسل، و صدفهاي خوراكي. و کاری که زن ميخواست بکند اين بود كه بازي كند.
مرد حرف او را تكرار كرد: «يه همبازي؟ نميتوني يه فرش ديگه ببافي؟ اونا خيلي خوشگلن.»
«بيستوهشت تا بافتم. هفتتاهفتتا رو هم انداختيمشون. حالم از فرش به هم ميخوره.»
مرد پيشنهاد كرد: «پس ــ يه كوزه درست كن. تو كوزهگر ماهري هستي. من عاشق كوزههاتم.»
زن داد زد: «حالم از كوزه به هم ميخوره.»
«پس يه سبد بباف.»
«اينقد سبد بافتم كه ــ نيگا كن! سرانگشتام رفته. اگه يه بار ديگه اسم سبدو بياري جيغ ميكشم.»
زن با حالتي رقتانگيز روي تخت نشست. قلب مرد به درد آمد.
پرسيد: «اون موش كوچولو چي شد؟ سرگرمي خوبي بود.»
زن فرياد كشيد: «منو گاز ميگرفت، ندیدی؟»
مرد گفت: «آروم باش، آروم باش!» ميدانست كه بايد كاري بكند. ولي چه كاري؟
زن گفت: «از خدا بخواه. بهش بگو اگه من يه همبازي نداشته باشم، ميرم.»
مرد فرياد كشيد: «ميري؟ كجا؟»
زن جيغ كشيد: «ميرم ديگه، ميرم! ميرم! ميرم! بال ميزنم! بال ميزنم! بال ميزنم! مثل يه پرنده! ميرم و خودمو ميدم دست شيرا كه بخورن. يه چيز هيجانانگيز پيدا كن. هر چيزي. دارم تو خونه ميپوسم!»
زن آشفتهتر و آشفتهتر ميشد.
مرد سعي ميكرد او را آرام كند. ميگفت: «ازش ميخوام. همين امروز. گفتي يه همبازي.»
داشت ميرفت كه برگشت و پرسيد: «چه نوعي؟»
زن ناليد: «من چه ميدونم؟ اين كار خداست ــ كه چيزي سر هم كنه. كل چيزي كه من دارم يه ماره. كه همش ميخوابه. اين كسالت و خواب مار داره منو ميكشه!»
مرد راهي شد. روزش خراب شده بود. حرف زدن با خدا به اين راحتيها نبود. اول از همه اينكه پيدا كردنش كار آساني نبود.
ولي امروز مرد شانس آورد. خدا را زانو زده در فضاي باز جنگلي پيدا كرد. به نظر ميآمد كه گوشش را به زمين چسبانده است. بعد مرد ديد كه خدا بازوي راستش را تا شانه در جاي سوراخمانندي فروكرده. سَلانهسَلانه به او نزديك شد.
بيرودروایسي پرسيد: «چيزي گم كردين؟»
خدا ابرو درهم كشيد، چشمهايش را گرد كرد و پيچوتاب داد. معلوم بود كه در آن پايين، در عمق زمين، دنبال چيزي ميگردد. بعد نفسنفسي زد و بدنش را صاف كرد. دستش را از سوراخ درآورد و خنديد. چيزي بين انگشتانش در تقلا بود.
گفت: «بفرما.» و آن موجود را روي كف دستش گرفت. جانور با وولوول چند قدمي برداشت، بعد از بالاي لبة انگشت اشارة خدا خيره شد به مرد، چهرهاي قورباغهاي و ريزهميزه داشت با چشماني نگينمانند و درخشان.
خدا گفت: «يه سمندر! بامزهاس. من فقط اونو احساس كردم. ميدونستم يه چيزي اون زيره. ولي هيچ تصوري نداشتم! خب، خب، خب!»
مرد پرسيد: «آخرين كارتونه؟»
خدا خيره شد به چشمهاي سمندر و گفت: «جوابش سخته. شايد مدتهاست كه اينجاست. بعضي چيزها وحشتناك كار ميبره. ولي بعضي ــ انگاري كه پيش مياد، همينطوري. همهچيز پيشساخته. جورواجور!»
مرد بول گرفت و اظهار نظر كرد: «شايد كس ديگهاي هم اونا رو ميسازه.» ولي خدا نگاه غصبناكي به او انداخت و زُل زد به چشمانش، و مرد بلافاصله گفت: «درواقع من درخواستي داشتم. يه نوع موجود خاص ميخواستم.»
اين بار خدا بود كه بول گرفت: «جدي؟ موجودي خاص، ها؟ چه نوع خاصي؟»
مرد گفت: «همسرم همبازي ميخواد. ميگه هيجان ميخواد.»
نگاه خدا جدي شد. خم شد و سمندر را روي برگ سوسني در حوضچهاي باتلاقي گذاشت. با انگشتش برگ سوسن را هول داد به زير سطح آب و سمندر شناور شد. بعد سمندر دستها و پاهايش را به دو طرفش چسباند و مثل نيزهاي روبانبسته وولوول خورد درون تاريكي و پايين رفت.
خدا روي پاهايش نشست و چشم دوخت به مرد. متفكرانه سر تكان داد و گفت: «يه همبازيِ هيجانانگيز برا زن! خب. يكي دو طرح دارم. تا كِي؟»
مرد گفت: «امشب ميشه؟ حدوداي عصرونه خوردن؟»
خدا گفت: «باشه. امشب.» و بلند شد و سر در گريبانِ تفكر به راه افتاد.
مرد با حالتي عصبي زبانش را روي لبهايش كشيد. اي كاش كمي بيشتر توضيح ميداد. بايد ميگفت: «چيزي نه خيلي بزرگ، نه خيلي پرسروصدا، نه خيلي وحشي.» ولي خدا رفته بود. مرد شروع كرد به جمع كردن قارچهاي چيندار نارنجي، با توقفهاي كوتاه در اينجا و آنجا. آنچه اصلاً دلش نميخواست اين بود كه خدا مرد ديگري بسازد.
آن روز غروب زن و مرد عصرانة خود را در سكوت خوردند. به محض اينكه آفتاب غروب كرد به نظر رسيد كه آتش درخشانتر شد. مرد ميتوانست حس كند كه همينطور بيقرارتر و بيقرارتر ميشود. همسرش عصباني نميشد، خيلي دلخور هم نميشد. اگر چيزي پيش ميآمد فقط غمگين ميشد.
بالاخره مرد گفت: «خب، همبازي شما همين امشب ميرسه.»
زن با چشمان گردشده به بالا نگاه كرد، ولي چيزي نگفت.
مرد ادامه داد: «خدا درست نگفت چه نوعي. فقط ميتونيم مطمئن باشيم كه اون ــ نتيجه میده.»
زن چشمكي زد و به آتش خيره شد. مرد به نظرش آمد كه ذرهاي از ناشادي زن كم شد. بنابراين، شادتر شد. كلي از سمندر براي او تعريف كرد. تنها چيزي كه زن گفت اين بود: «اميدوارم كه سمندر نباشه.»
چشم به راه نشستند. گرگ بنا كرد به زوزه كشيدن. خفاشها شروع كردند به ربودن شبپرهها از دوروبر شعلههاي كوچك آتش. ولي هنوز از همبازي خبري نبود. بالاخره رفتند كه بخوابند. مرد خوابش نبرد. آيا خدا نخواسته بود كمكش كند؟ يا شايد هم همبازي رسيده بود ولي آنها به آن توجه نكرده بودند. شايد يك شبپره بود. يا يك خفاش. البته فكر نميكرد اينها همبازيهاي خوبي باشند. ولي بعد، مرد فكر كرد، خدا ايدههاي بامزهاي دارد. شايد همة چيزهايي كه انسان فكر ميكند كامل است اينطور نباشد.
ماهِ كامل بالا آمد و اتاق را روشن كرد. مرد چشمهايش را بست و سعي كرد صبح را وادار كند كه زودتر برسد. شايد صبح ــ
ولي ناگهان، احساس كرد همسرش در كنار او سرش را از روي بالش بلند كرده است. مرد چشمهايش را باز كرد و گوش داد.
چيزي از ميان جنگل داشت به طرف خانه ميآمد. و البته خيلي هم با متانت نه. شاخهها شَرَقشَرَق ميشكست.
همسرش ناله كرد: «ایيييیییيیي!»
مرد از جا بلند شد. بعضي حيوانات چندان علاقهاي به او نداشتند. دستش در تاريكي گرزش را پيدا كرد. ايستاد وسط اتاق و صبر كرد، همزمان صداي شكستن شاخهها هم نزديكتر شد.
و حالا شنيد كه ساقههاي كرفس باغ سروصداكنان تقوتق و قرچوقروچ شكستند.
یعنی فيل بود؟ صداي ملچوملوچ باز هم نزديكتر به گوش رسيد. و حالا آن چيز درست پشت در ايستاده بود و تندوتند ميجويد، هورت ميكشيد و نفسنفس ميزد.
مرد، خيلي آرام، در را محكم بست و كُلون چوبي بزرگ آن را به طرف سوراخهايش سُراند.
در همان لحظه چيزي محكم به در خورد. كل خانه بفهمينفهمي به لرزه درآمد، و موش جيغ كشيد.
مرد فرياد كشيد: «كي اونجاست؟»
سكوت مرگبار به او جواب داد. بعد دوباره صداي نفس كشيدن آمد، صداي نفسنفسزدن و خُرخُركردن و همزمان با آن صداي جيرجيرِ در. چيزي سعي ميكرد اهرمی يا شايد هم دندانهاي نيشي را بهزور به لبة در فروببرد. مرد گُرزش را چرخاند و با تمام نيرو به آن نقطه كوبيد. زوزة دردي به هوا رفت و موجودي سنگين گُرومبوگُرومب دور شد. زوزههاي ديگري نيز شنيده شد بعد صداي ناله آمد و بالاخره سكوت شد. مرد و زن منتظر بودند، نفس خود را در سينه حبس و گوشهاي خود را تيز كرده بودند.
ناگهان هيكلي تيره دَم پنجره ظاهر شد و زن جيغ كشيد. جثهاي عظيم جلو نور ماه را گرفت. داشت وارد اتاق ميشد. مرد دوباره با تمام قدرت خود گُرزش را چرخاند و بعد از چند گُرومبوگُرومب و جيغوداد زياد آن چيز تيره از پنجره بيرون افتاد و ماه مثل قبل ديده شد.
مرد لَهلَهزنان در انتظار حملهاي ديگر ايستاد. همسرش گريهكنان پشت زانوهاي او كِز كرده بود.
ناگهان، در كمال تعجب ديد كه كل خانه به حركت درآمد. مرد خانه را روي ستونهايي كوتاه ساخته بود، و حالا انگار چيزي زير آن قرار گرفته بود و يك گوشة آن را بالا ميكشيد.
همينطور كه خانه از جاي خود بلند ميشد، صداي مسلسلوار فريادي همراه با نفسنفسزدن از زير كف خانه به گوش ميرسيد. مرد و زن به ديوار پشتي برخورد كردند و كل خانه واژگون شد. آنها زير كپهاي از ظروف و فرش و سبد دستوپا ميزدند.
تازه ميخواستند از آن زير دربيايند كه خانه دوباره شروع به لرزش كرد و با صداي مسلسل فرياد همراه با نفسنفسزدن به طرف راست برگشت و روي سقف خود ايستاد. حالا مرد و زن روي سقف قرار داشتند، كه ديگر كف شده بود، و رويشان كل ظرفها، سبدها، فرشها و همچنين رختخوابها ريخته بود.
مرد فرياد زد: «نگران نباش. خودم اين خونه رو ساختم، دَووم مياره.»
ولي دوباره به طرف ديگر برگشت. باز هم. و باز هم. و صداي فرياد و نفسنفسزدني كه از بيرون ميآمد به نوعي خنده بدل شده بود. و خانه ميغلتيد مثل جعبهاي عظيم و پرسروصدا. و مرد و زن و كل داراييشان در آن تو مثل لباس در داخل ماشين رختشويي به اينطرف و آنطرف پرتاب ميشدند. و آن جانور وحشتناك، هرچه كه بود، با خندههاي وحشتناك همچنان به بلند كردن خانه ادامه ميداد، مثل نوعي اسباببازي.
در آن تو، مرد و زن در ميان سيل سفالهاي شكسته، در ميان تودهاي درهموبرهم از فرشهاي لولهشده شيرجه ميرفتند و تِلوتِلو ميخورند، كوفته ميشدند و سرشان گيج ميرفت.
چيزي نبود كه به آن چنگ بيندازند. مرد سعي كرد همسرش را از پنجره به بيرون هول دهد، ولي زن جيغ كشيد و به او چنگ انداخت. داد زد: «منو تو دامن اون هيولا ننداز.» بعد از آن سعي كرد كه خودش را به همراه همسرش بيرون بكشد. ولي هر بار تا يك پايش را به آن طرف ميگذاشت قبل از اينكه بتواند كار ديگري انجام دهد خانه به حركت درميآمد. و به طرفي ديگر واژگون ميشد، و در آن تاريكي صداي خندة مسلسلوار ديگري از جايي در آن بيرون بلند ميشد، و آن دو زير تودة اسبابهايش ميماندند.
در انتهاي باغچه، زمين با شيبي تند به طرف رودخانه ميرفت. و بالاخره آن اتفاق افتاد. بعد از چپه شدنِ خانه به جلو و عقب، و چرخيدن و چرخيدن و چرخيدن آن به اينطرف و آنطرف، جانورِ مرموزِ قدرتمند خانه را به بالاي آن كنارة پُرشيب رساند و از آن بالا به پايين انداخت. شَرَرَك! شَرَرَرَك! شَرَرَرَرَك! شَرَرَرَرَرَك! شالالالالالاپ!
آب از ميان پنجره و اتصالات شُلووِل خانه به داخل سرازير شد، و مرد و زن صداي خندة وحشيانهاي را شنيدند كه تا حد جيغهاي ديوانهوار بلند شده بود. زندان تاريكشان بهنرمي حركت كرد و در عمق آب فرونشست.
مرد همسرش را از پنجره بيرون كشيد. آنها همراه با مار و موش بالاي سقف نشستند. خانه نيمهفرورفته در وسط رودخانه شناور بود و بهآرامي ميچرخيد. سپيدة سحر آسمان بالاي جنگل را صورتي كرده بود. و آنها در آن نور صورتيخاكستري بهزحمت فقط ميتوانستند موجود عظيم سياهي را ببينند كه در باغچة آنها جستوخيزكنان بالا و پايين ميرفت، تا بالاي قسمت شيبدار ميآمد و در هنگام برگشت پشتكهايي ميزد، جيغ ميكشيد و دستهاي بلند و بزرگش را تكان ميداد.
خدا آنها و خانهشان را نجات داد و به جاي اول برگرداند. اصلاً نميتوانست اين جريان را بفهمد. ميگفت: «ولي من اونو طوري ساختم كه يه همبازي هيجانانگيز باشه! اون فقط ميخواسته بازي كنه.»
مرد فرياد زد: «با خونة ما؟ لابد فكر كرده ما يه نوع توپ چهارگوشيم. اون تمام شب ما رو بالا و پايين مينداخت.»
خدا گفت: «اون هنوز داره بازي ميكنه. اون فقط از شما ميخواسته بازي كنين.»
آنها ميمون پشمالوي سياه و گُندهاي را ديدند كه خسته و كوفته از وحشيگريهاي تمام شبش در ميان بوتههاي هندوانه به خواب رفته بود. زن با وحشت به اين حيوان زُل زده بود.
خدا بهآرامي گفت: «اين فقط يه گوريله. واقعاًم خيلي بامزهس.»
زن نفسنفسزنان پرسيد: «اينه همبازي من؟» و كِز كرد و به مرد چسبيد. مرد او را در ميان بازوانش گرفت وقتي كه زن دوباره به هقهق افتاد.
مرد گفت: «مجبوري اونو برش گردوني، خدا. نميشه بمونه. خودت ميبيني كه نميشه.»
اين بود كه خدا گوريل را به جنگل فرستاد و مجدداً به فكر افتاد. از زن پرسيد: «چه نوع همبازياي ميخواي؟ من فكر كردم تو هيجان لازم داري؟»
زن خيره شده بود به رودخانه و خيالات ميبافت. آنها در انتهاي باغچه، بالاي قسمت شيبدار نشسته بودند. مرد رفته بود غذا پيدا كند.
زن بالاخره گفت: «مثل دريا. یه درياي زيبا!»
دريا مِهي آبي بود آن طرف دماغهها در دهانة رودخانه. خدا شروع به جويدن ناخن شست خود كرد. به فكر فرورفت. «مثل دريا! چه نوع دريايي؟»
زن گفت: «زيبا ــ مثل دريا.»
خدا گفت: «پس يه دوست زيبا. فكر ميكنم تو يه دوست پرهيجان ميخواي.»
زن گفت: «زيبا و پرهيجان.»
خدا به او خيره شد. زن بفهمينفهمي لبخندي به او زد.
خدا گفت: «بسيار خب. يكي ديگه كار ميكنم. ولي اين بار، تو هم كمك ميكني.»
خدا زن را در بالاي ساحل روي شنها نشاند و خودش به طرف لبة دريا پايين رفت.
صدا كرد: «خب، حالا يه اشارهاي بكن.»
هر دو به دريا نگاه ميكردند. و ناگهان:
زن فرياد زد: «اونههاش! نيگا كن! مثل اون. واي، محشره!»
رشتههاي سبز و عظيم و ريزانِ آب در امتداد ديوارِ سبزِ بلورينِ بلندي بالا كشيده ميشد. پُر از نور و پُر از تكههاي علف، ميغريد و ميغريد، بلندتر و خيسكنندهتر، همينطور كه با شتاب به طرف آنها ميدويد. سرش به صورت گلي باز ميشد، كفها به طرف آنها ميغلتيد و صورتش پخش زمين ميشد.
زن فرياد كشيد: «محشره!» و صدايش در ريزش صخرهمانند آب و انفجار كفها گم شد، و ساحل تكان خورد. بازوهاي درازِ كفِ جوشانِ شير ماسهها را جلو برد و دورتادور قوزك پاهاي خدا جمع كرد.
خدا سرش را تكان داد. «فكر ميكنم فهميدم.» و با گفتن اين حرف دويد به طرف دريا، و شيرجه زد توي صورت موج عظيم بعدي، و ناپديد شد.
زن زماني طولاني در حال تماشاي امواج كفآلود منتظر ماند. مدّ داشت فراميرسيد. باد شروع به وزيدن كرد، این بود که نوكهاي سفيد امواج در حال تركيدن در بالاي پشت آنها شعله كشيد.
زن در همين موقع متوجه غوغايي در بيرون دريا شد. فكر كرد كه لابد ماهي بزرگي در روي آب دارد ميجنگد. بعد ديد كه خدا دولنگه روي چيزي نقرهاي و درخشان نشسته است. او در غلياني از كف ناپديد شد. ولي دوباره خيلي نزديكتر پديدار شد. داشت با شتاب به طرف خشكي ميآمد. او دولنگه روي چيزي نشسته بود كه از سطح دريا بالا آمده بود و با شتاب پيش ميآمد. و وقتي به داخل امواج تُفآلود راند كلة پرموي بزرگي، بلندتر از خود او، از آب بيرون آمد. زن چشمهاي خيرة او را ديد كه متعلق به آبهاي عميق بود. گردن بلندش كه پوشيده از جلبك بود به بالا كشيده شد. زن با وحشت تماشا ميكرد. از فيل بزرگتر بود. بعد شانههايش بالا آمد، و وقتي موجي عظيم دورتادورش پخش شد، او چرخيد و برگشت. زن پهلوي كشيدة او را ديد كه شبيه كوسة سفيدنقرهاي غولپيكري بود. لحظهاي انگار در خود پيچيد و ذوب شد، گويي كه داشت درون كف فوران ميكرد، و آن يكي چيز يعني خدا، كه كفها خُردوخميرش كرده بودند در ساحل قِل ميخورد.
از جا بلند شد و به طرف زن نگاه كرد، دستي به او تكان داد، بعد زير موج بعدي مثل فُك شيرجهاي زد و دوباره به سمت دريا دويد.
اين بار خيلي زود زن آن موجود را ديد كه در دريا در حال جدال است. و يك بار ديگر خدا داشت به طرف ساحل ميراند. به نظر ميرسيد كه روي نوك يكي از رشتههاي سربهفلك كشيدة موج سوار شده است. ولي زن ميديد كه مشكلي پيش آمده است.
بار ديگر زن كلة پرمو و بدني قوسدار را ديد كه خدا دولنگه روي آن بود. يك بار كه كف، در حال پاشيدن آب به اينطرف و آنطرف، فروخوابيد و غوطهور شد، در گرماگرم غرشِ زمينلرزة ناشي از شكستن موج، خدا سوار بر پشت حيواني به ساحل راند. زن آن را ديد به بزرگي نهنگ يا كوسهنهنگ كه شباهتي به هيچ موجودي نداشت. وقتي كف در پسْموج به طرف دريا كشيده شد او ميخواست دور بزند و به ميان موجهاي فروريزنده برگردد. ولي خدا بهزور او را وادار كرد كه در ساحل به راه رفتن ادامه دهد. او به چپ و راست ميچرخيد ولي خدا وادارش كرد مستقيم برود.
و اين شد كه او سرش را تكانتكان داد و زانوهايش را چنان بلند كرد كه انگار ميخواهد به عقب برگردد يا شايد هم يكراست به هوا برود. تمام بدنش ميلرزيد و تكانتكان ميخورد.
خدا او را روي ماسههاي خشك و يكراست به طرف شنها راند. آنجا پياده شد.
و حيوان ايستاد، برقزنان، در حال تكانتكانخوردن و خُره كشيدن. انگار دودي درخشان از او برميخاست. خدا از علفهاي ساقهدار جلبكها بندي ضخيم دور پوزة او بسته بود و به نظر ميرسيد كه آن بند او را گرفته است. زن هر لحظه انتظار ميكشيد كه او ذوب شود و به صورت كف همراه با ماسهها به سوي دريا روان شود. ولي او قدبرافراشته و خيزان ايستاده بود و پا بر زمين ميكوفت. بيامان در حال غليان بود، انگار تمام دريا را به طريقي در درون او انباشته بودند. به نظر ميرسيد تكانههاي پرتلألؤ برق، همانند درخششهاي ساطعشده از دريا، از او بيرون ميآيد. پوستش، مثل پوستة موجي پفكرده و شكفته، مواج و مرتعش بود. زن مبهوت و حيرتزده خيره شده بود، ذوقزده بود و ميترسيد.
از فراز غرش مدام و دورگة دريا فرياد كشيد: «اين چيه؟ باشكوهه!»
خدا گفت: « اين نه. او .» و بعد خودش را به زن رساند و قبل از اينكه زن بداند او ميخواهد چه كار كند موهاي بلند زن را گرفت و با ناخن شستش آنها را از وسط چيد، انگار كه گلي را ميچيند. زن سر تراشيدهاش را در دست گرفت. بعد ديد كه خدا يك دسته از موهاي او را روي گردن آن حيوان گذاشت، و دستهاي بزرگتر از موها را به صورت بافهاي دورِ دُمِ كلفتِ او قرار داد و گذاشت آويخته و رها به دنبال حيوان كشيده شود.
بلافاصله حيوان آرامتر شد. انگار عوض شد. به زن نگاه كرد، گوشهايش سوزنسوزن و پرههاي دماغش گشاد شد. به طرف زن قدم برداشت و آرام صورت او را بوييد. زن ميتوانست امواج قدرت را حس كند كه از او ميتراويد، به همين دليل پوستش سوزنسوزن شد.
و ناگهان قويترين حس به زن دست داد. بخشي از او آنجا بود، برافراشته در باد روي گردن و دم آن حيوان، مثل پرچم خود او. و زن احساس كرد كه آن حيوان بخشي از اوست.
با هيجان فرياد كشيد: «اون منم! ميتونم حس كنم كه اون منم.»
حسي كاملاً نو بود. اين حس درون او چرخيد، دلش ميخواست بجهد و بدود.
خدا گفت: «ميتوني سوار شي.» و او را دو لنگه روي حيوان عجيب قرار داد. بعد كشيدهاي به كفل حيوان زد.
فرياد زد: «اسب، برو خونه.»
اسب روانه شد، از بالاي شنها پريد. زن محكم گردن او را چسبيد. اسب راه را ميشناخت. چنان ميدويد كه انگار روي آب راه ميرود. بخشي از صداي دريا با او بود.
از آن طرف، وقتي مرد سبدش را، كه پر از قارچ و دانه و ريشههاي شيرين و صدف حلزون و تمشك بود، به زمين گذاشت صداي كوبشي را شنيد. و تا به بالا نگاه كرد به نظرش آمد درخشش نوري شديد به چهرهاش برخورد كرد، و اين حيوان عجيب و نقرهاي چرخي زد تا جلو خانه بايستد، انگار شعلهاي از زمين زبانه كشيد، و بعد آنجا همینطور كه شعله ميكشيد و تكانتكان ميخورد، منتظر دستور ايستاد. در ميان تعجب مرد، همسرش، بدون درخششي، پايين پريد.
تنها چيزي كه توانست به زبان بياورد اين بود: «اين چيه؟»
زن گفت: «درست همونه كه ميخواستم. همبازي جديدم. خدا اسب صداش ميكنه.»
پس اين بود همبازياي كه خدا براي او آفريده بود. و هنوز چنين است. و مرد دیگر ياد گرفته كه هروقت زن غمگين باشد یعنی دلش براي اسبش تنگ شده.
Hi, this is a comment.
To get started with moderating, editing, and deleting comments, please visit the Comments screen in the dashboard.
Commenter avatars come from Gravatar.