مدرسه فمینیستی: در بخش پیشین این گزارش[۱] رفتار «زرینکلاه» قهرمان قصه «زنی که مردش را گم کرد» (نوشته صادق هدایت) عمدتاً از منظر فرهنگ و سنتهایمان پیگیری شد. اما در این بخش پایانی سعی شده که این قصه ایرانی با قصه دیگری به قلم «رومنگاری» که در آن وابستگی قهرمان داستان به شکنجهگرش نقش کانونی دارد مقایسه شود تا شاید در فرآیندِ مقایسه تطبیقیمان، درک واقعبینانهتری از دلایل وابستگی زرینکلاه به همسر خشونتپیشهاش، به دست آوریم.
قیاس دو قهرمان
از میان قصههایی که مشخصاً به موضوع شکنجه و رابطه قربانیِ خشونت با خشونتگر پرداختهاند «کهنترین داستان جهان»[۲] نوشته رومنگاری به این دلیل انتخاب شد که به گمان نگارنده، الگوی رفتاری شخصیت اصلی این داستان (گلوکمن) را میتوان با رفتار زرینکلاه مطابقت داد. «گلوکمن» یکی از هزاران زندانی اردوگاههای مرگ آلمان نازی در خلال جنگ جهانی دوم است؛ اردوگاههایی که میلیونها انسان بیگناه صرفاً به خاطر افکار و عقایدشان (عقاید ضدفاشیستی و کمونیستی) و یا به دلیل مذهب، قومیت و نژادشان همچون یهودیها، روماها (کولیها)، دانشجویان مذهبی، اسلاوها، و یا به دلیل گرایش جنسیشان از جمله همجنسخواهان،… در آنجا زندانی و شکنجه شدند، و در نهایت، در کورههای آدمسوزی یا در اتاقهای گاز، جان باختند.[۳] اما تعداد کمشماری از زندانیان – از جمله گلوکمن و دوستاش شوننبام – با وجود انواع محرومیتها و آسیبهای فراوان جسمی و روحی، به طور معجزهآسایی زنده میمانند. در «کهنترین داستان جهان» چنین میخوانیم که گلوکمن بیش از یک سال توسط سرهنگ هاوپتمن شولتزه، هر روز مورد آزار و شکنجههای وحشیانه قرار گرفته است. تحمل طولانیمدتِ شکنجه، سرانجام سبب میشود که گلوکمن به موجودی لِهشده، بیپناه و ترسخورده تبدیل شود، و احتمالاً همین بیپناهی و فروپاشی درونی است که او را وامیدارد تا در هر فرصتی، داوطلبانه به جلادش شولتزه خدمت کند. روشن است که موضوع خدمتِ بیمزد و منّت به مردِ خشونتپیشه، میتواند به عنوان یکی از نقاط مشترک بین او و زرینکلاه تفسیر شود. به خصوص که در هر دو قصه، نفرت شخصی شکنجهگر (شولتزه/گلببو)، به عنوان دلیل خشونت علیه قربانی، بازنمایی شده است یعنی عاملی که بسته به موقعیت، میتواند علیه فرد (زرینکلاه، گلوکمن، و…) یا علیه گروه اجتماعی معینی همچون ایزدیها، کمونیستها، اویغورها، شیعیان، کوردها، بهاییها، ترکها، افغانها، رنگینپوستها، یهودیها، مهاجران، همجنسگرایان، و اقلیتهای بومی نیز به کار گرفته شود.
افزون بر این نکته، نکات متعدد دیگری مضامین محوری و همسانی رفتار شخصیتهای این دو متن ادبی را همعرض یکدیگر کرده است؛ از جملهی این موارد همسانی و تشابه، که اتفاقاً میتواند برداشت مشترک و باورپذیری از رفتار «نامتعارف» زرینکلاه و گلوکمن را به خواننده قصه منتقل کند این نکته است که: اگر دگردیسی زرینکلاه از زنی زحمتکش و مقاوم به تندیس حقارت و وابستگی (به ویژه خدماتِ بیمزد و منتاش به گُلببو) شگفتی ما خوانندگان ایرانی را به حدی برمیانگیزد که او را به خودآزاری متهم میکنیم، از قضا خدمتگزاری خاضعانه و بیچشمداشتِ گلوکمن به اهریمنِ آشوویتس (سرهنگ شولتزه) نیز به همین اندازه باعث شگفتی و حیرت شوننبام میشود. در واقع شوننبام هم با مشاهده وابستگی نامتعارف گلوکمن به شولتزه، او را به نوعی مبتلا به روانپریشی و جنون میبیند: «…شوننبام میدانست که نیروی عقلانی گلوکمن کمتر از تناش در مقابل شکنجههای وصف ناپذیری که دیده بود تاب آورده است. در اردوگاه، گلوکمن قربانی سوگلی فرمانده افراد اساس، هاوپتمن شولتزه بود، همان جلاد ستمگری که با دقت کامل از طرف مقامات آلمانی انتخاب شده بود، و بنا بر دلایلی مرموز و نامعلوم، گلوکمن بینوا مرکز توجه آزارهای او قرار گرفت به طوری که از میان زندانیان، هیچکس گمان نمیبرد که گلوکمن بتواند از زیر دست او جان به در ببرد.» (ص۷)
از مشترکات رفتاری و «شخصیتیِ» پرسوناژهای این دو قصه، یکی هم این نکته است که «هدف» هر دو مرد شکنجهگر (گُلببو و شولتزه) از شکنجه دادن قربانیشان، ایجاد نوعی ارتباط به منظور «تصحیح رفتار خطاکار» و یا «ساختن و بازسازی قربانی» نیست. چه بسا اصلاً هدفی در کار نباشد و این نوع جباریت و توحش آخرالزمانی، خشونتی ذاتاً کور و انهدامی باشد! گفتن ندارد که اعمال چنین خشونتی—که مابهازایی ندارد و صرفاً به منظور انهدام کامل زندانی به کار گرفته میشود—اغلب به وابستگی شدید قربانی به شکنجهگرش منجر میشود. کمااینکه صادق هدایت در چند صحنه از داستان، به خوبی نشان میدهد که زن دوم گلببو (هووی زرینکلاه) نیز که نقش شلاق بر پیشانی و بازوهایش آشکار است—همچون خود زرینکلاه—به شکنجهگرش گلببو وابسته شده است.
نقطه مشترک دیگری میان شخصیتهای این دو قصه، بیپناهی مطلقِ زرینکلاه و گلوکمن است: در واقع هم گلوکمن و هم زرینکلاه، پس از تحمل دوران سخت و طولانی شکنجه، سرآخر به آدمکهایی تهیشده، مستأصل، و همهچیز از کفداده، تبدیل میشوند که بیکمترین حمایتی از سوی جامعه، در گودال سرد و بیانتهای جهان رها شدهاند. یعنی رها شدن در گودالی که در طول تاریخ، آدمهای فرودست و بیچیز را که لزوماً تحت شکنجههای فیزیکی هم قرار نگرفته اند همواره به اعماق تاریک خود کشیده و آنان را در پیشگاه صاحبان قدرت و ثروت به کُرنش و گردنفرودی وا داشته است.
میدانیم که بی اعتنایی جامعه و اطرافیان نسبت به آسیبدیدگان خشونت، از عوامل بسیار مهمی است که احساس بیپناهی و تکافتادگی را در روح و روان قربانیان خشونت، بازتولید میکند و در نتیجه، وابستگی آنان را به مردان خشونت پیشه، استمرار میبخشد. چه بسا برای زرینکلاه و گلوکمن نیز بیاعتنایی جامعه و عدم حمایت اطرافیان، دره عمیقی است که برای لِه کردنشان دهان گشوده، و این ستمدیدگان برای جلوگیری از سقوط به اعماق ناشناخته و ترسآور این دره، همچنان به صخرهای چسبیدهاند که تیزیهایش جسم و جانشان را خونین میکند!
نقطه اشتراک دیگر بین این دو قربانی در لحظات پایانی هر دو قصه است که به نظر میآید دست مخاطب را برای این قیاسِ قراردادی، هرچه بیشتر باز میگذارد، زیرا صادق هدایت همچون رومنگاری، در پایانبندی اثرش، جملهای را از زبان قهرماناش ثبت کرده که به روشنی استعارهای از تداوم و تازهبودنِ کهنترین زخم زندگی بشر— شکنجه— میتواند تفسیر شود! در واقع پایانبندی هر دو قصه شباهت فراوانی به یکدیگر دارد؛ به ویژه پایانبندی استعاری داستان زندگی زرینکلاه که در عین حال میتواند به عنوان «پیشبینی» وضعیتِ بد آینده، و هشداری نسبت به حضور قدرتمند و دیگرباره این پدیده شوم در تاروپود زندگی مردم نیز تلقی شود، یعنی ظهور و گسترش نوعی «آیین شکنجه» در منطقه ما و تسری آن حتا به مرزهای فرامنطقهای.
در بخش پایانی قصه «کهنترین داستان جهان»، شوننبام با مشاهده خدمت داوطلبانه گلوکمن به سرهنگ شولتزه، واقعاً حیرتزده میشود زیرا نمیتواند درک کند که به چه دلیل گلوکمن به اینجا آمده و فروتنانه خدمتگزار کسی شده که خود چندی پیش قربانی سوگلیاش بوده است، همان کسی که بیش از یک سال انواع شکنجهها را روی تن او آزمایش کرده بود. این شکنجهها به حدی وحشیانه و با قساوت اِعمال میشده که گلوکمن بینوا، همچون اغلب زندانیان در اسارتگاه، حاضر بود داوطلبانه به زندگیاش پایان دهد تا مگر از دست آزار شولتزه خلاصی یابد ولی حالا این چه جنونی است که پس از خاتمه جنگ و سقوط هیتلر، گلوکمن را وامیدارد تا هرشب به سروقت شکنجهگرش که در شهر لاپاز مخفی شده بیاید و به جای آنکه او را تحویل پلیس بدهد، برایش غذا بیاورد؟
تأمل برانگیز است که گلوکمن در پاسخ به شوننبام که علت این رفتار نامتعارف را جویا میشود، جملهای تکاندهنده میگوید: «قول داده است که دفعه دیگر با من مهربانتر باشد!» این جمله که حاکی از یقینِ ژرفِ گلوکمن به نبودِ کمترین حمایت از سوی جامعه، و نیز اطمیناناش به ازلی بودنِ خشونت و سرکوب فرودستان است از قضا شباهت مضمونیِ فوقالعادهای به آخرین جملۀ زرینکلاه [«شاید این جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد…»] دارد. ثبت چنین جملاتی از زبان شخصیتهای اصلی قصه، به باور نگارنده ، کنایهای آشکار از تداوم حاکمیتِ مردان اقتدارگرا و خشونتپیشه است که به قول معروف «دستِ بزن» دارند! در عین حال میتواند هشدار آگاهانه نویسنده به استمرار شلاق و شکنجه در زندگی عموم مردم – به ویژه زنان – هم تعبیر شود.
پانوشت ها:
◀️ ۱. بخش پیشین این گزارش را با عنوان «صادق هدایت و قتل فرخنده» و بخش اول را با عنوان «صادق هدایت و شکنجه زنان» میتوانید در این لینک ببینید.
http://feministschool.com/spip.php?…
◀️ ۲. کتاب «پرندگان میروند در پرو میمیرند» شامل پنج داستان کوتاه است نوشته رومنگاری که توسط ابوالحسن نجفی به فارسی برگردانده شده است. گلوکمن و شوننبام دو پرسوناژ اصلی یکی از قصههای این مجموعه (کهنترین داستان جهان http://love1368.persianblog.ir/post…) هستند. این کتاب پس از پایان جنگ جهانی دوم، یعنی چندین سال بعد از نوشته شدن «زنی که مردش را گم کرد»، به نگارش درآمد و سرانجام در سالهای پایانی دهه شصت میلادی از روی آن فیلمی ساخته شد.
◀️ ۳. شمار مقتولان و جانباختگان روماها که در اردوگاههای آلمان نازی اسیر شده بودند بیش از ۲۷۰۰۰۰ نفر به ثبت رسیده است: https://en.m.wikipedia.org/wiki/Hol… همچنین افزون بر قتلعام شش میلیون یهودی، بین سالهای ۱۹۳۳-۱۹۴۵ نیز بیش از صد هزار زن و مرد همجنسگرا توسط نازیها دستگیر شدند. از بین آنها تعداد پنجاه هزار نفر به تحمل حبس در زندانهای معمولی محکوم شدند و حدود پانزده هزار نفر از آنها را به اردوگاههای مرگ فرستادند. بیش از شصت درصد از این تعداد برای همیشه ناپدید شدند:
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Per…
و این منبع: «همه اطلاعات در باره نازیسم»:
+ There are no comments
Add yours