مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، بیست و دومین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم ویراستار کتاب یعنی «ریوکا سالمن» است. بیست و یک روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13]، «ملاقات مایک با دایکز»[14] «دستتو بکش»[15]، «جلوی هیچکی کم نیار»[16]، «زیبایی پر و پیمان»[17]، «دکترای سیندرلایی»[18]، «خاطرات یک پارتیزان شهری!»[19]، «حقوق زنان، حقوق بشر است»[20] و «تصمیمات ناممکن؛ مهاجرت از اِلسالوادر به ایالات متحده»[21] و «پرداخت بهای هر چیز»[22] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و بیست و دومین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
وقتی دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹ سقوط کرد، تلویزیون هیچ چیز دیگری غیر از آن نشان نمیداد. من متحیر نشسته بودم و گروه گروه از مردم برلین غربی و شرقی را میدیدم که روانه دروازهای میشدند که بالاخره بعد از دههها جدایی، گشوده شده بود. افرادِ خوشگذران بر بالای دیوار رفته و چوبپنبه بطریهای شامپاین میترکاندند و بسلامتی چیزی مینوشیدند که نمودی از پایان جنگ سرد بود. سه روز تمام، همهی مردم دنیا پای کانالهای تلویزیونی نشسته بودند و شاهد این بودند که شهروندان آلمانی، خشمناک تیشه بر حروفی میزدند که سمت غربی دیوار را پوشانده بود. کلنگ و تیشه و سنگسوراخکن بود که بر کیلومترها بتن فرو میآمد. از قرار معلوم، این آدمها فکر میکردند که میتوانند با ممارستِ خود، دیوار را کمکم خرد کنند. و حق با آنها بود!
حادثهای تاریخی که ممکن بود در تمام طول عمر شخص یکبار اتفاق بیفتد. با این حساب، یک فارغالتحصیل اخیر علوم سیاسی با گرایش روابط بینالملل چکار باید میکرد؟ خب معلوم است، باید میرفت!
بیکار و آس و پاس، پول بلیط هواپیما را از مادرم قرض گرفتم و قول دادم که آن را تا یک هفته برگردانم. یک هفته! و حالا، نه کاملا هم بیمسئولیت، نقشهای در سر داشتم؛ نقشهای که چندان هم با فکر قبلی شکل نگرفته بود. در حقیقت، به تصور من این بیشتر به یک انگیزهی ناگهانی ربط داشت. دو روز قبل از پریدن تو هواپیما، یک پاراگراف کوچک در روزنامه خواندم، از آن دسته روزنامههای مملو از عناوین و تصاویر بزرگ که با گزارشات تمام صفحه از سقوط دیوار برلین همراه بود، و یک خبر دو سطری حاکی از اینکه برخی کودکان کارآفرین برلین شرقی، یک فروش حسابی از تکههای دیوار که خردش کرده بودند، برای توریستها راه انداختهاند. من هم بار سفرم را بستم!
وقتی کولهپشتی من در فرودگاه برلین سُر خورد و بر سکوی بار مسافران افتاد، توانستم صدای بههم خوردن چکش و کلنگی را بشنوم که مخفیانه داخل آن گذاشته بودم. البته من تنها نبودم. کولهپشتیهای دو نفر دیگر در همین پرواز هم، دنگ و دونگ صدا کرد؛ یکی متعلق به یک مرد جوان امریکایی که معترف بود برای جمع کردن تکههای دیوار آمده است و دومی از آنِ یک مرد ایرلندی درشتاندام همسن ما، که میخواست تاریخ را همانگونه که اتفاق میافتد، ببیند و با یک یادگاری به خانه برگردد. و قاعدتا من در جایی، مابین این دو قرار داشتم. هر سهی ما بیدرنگ راهی شدیم.
با اینکه پرواز ما دیروقت شب بود، هر سهی ما مستقیما به محل مورد نظر رفتیم تا کار پیش رو را بسنجیم. در همان دقایق اول متوجه شدیم، چیزی که شخصاً شاهدش بودیم، فراتر از چیزی بود که در تلویزیون دیده بودیم. و در همان لحظات اول که کلنگ را بر دیوار گذاشتیم، فهمیدیم که بتن آن، سختترین بتنآرمهی است که هریک از ما تا به آن زمان، دیده بودیم. و ما سعی داشتیم آن را برچینیم!
از آن به بعد، تقریبا همه ساعات بیداریمان را دم دیوار گذراندیم. من نیز، یا با هرکدام از هزاران برلینی و توریستهایی که آن اطراف میپلکیدند راجع به گلاسنوست و پرسترویکا و پایان جنگ سرد، گروههای گفتگو راه میانداختم، و یا چکش میزدم. از هر چند قدمی، هر کسی بر یک تکه از سطح دیوار سوراخی ایجاد میکرد. دیوار در برخی نقاط نادر به آرامی داشت شکاف برمیداشت؛ جاهایی که میتوانستیم در میان آرماتورهای خمیدهی آن، خود را بهطرف برلین شرقی بتپانیم. تنها یک هفتهی پیش، شخص میتوانست بخاطر ایستادن پای دیوار، هدف گلوله قرار گیرد.
من و دو رفیقم فقط شبها همدیگر را میدیدیم که خودمان را خرد و خمیر روی تختخوابهای سفری واقعا ناراحتِ ارزانترین هتل مخروبهای میانداختیم که گیر آورده بودیم. میگویم مخروبه، بله! اما روبالشیهای محکم آن حرف نداشت. سه روز، بعد از آمدنم، برلین را با یک روبالشی هتل، پر از تکههای بتن ترک کردم که آن را در فرودگاه وزن کردند و شد ۴۰ کیلو؛ همچنین، دو حلقه فیلم که اعتبار کالاهای مرا ثابت میکرد. («ببخشید، آقا! میشه لطفا دوربین منو بگیرین و وقتی دارم چکش میکوبم یه عکس از من بگیرین. برای نشون دادم به مادرم میخوامش.»)
بمحض رسیدن به خانه، هر تکه از دیوار را در پلاستیکهای مخصوص ساندویچ گذاشتم. بهترین تکهها، رنگی بود و متعلق به بخشی از دیوار که روی آن شعارنویسی شده بود که من از آنها زیاد داشتم. همچین در هر کیسه یک کپی سُراندم که در آن توضیحی مختصر و مفید از جنگ سرد و اتمام عینیِ آن بود. (تمام آن سالهایی که برای رشته علوم سیاسی صرف کرده بود، بالاخره بهدرد خورد.) رو به نیویورک گذاشتم و دوست پسرم را هم با خودم کشاندم. ما پنج ساعت رانندگی کردیم و از بزرگراه، بطرف نیویورک خارج شدیم و در محلِ پارک ممنوعِ حمل با جرثقیل، نگه داشتیم که تنها چند کیلومتر با در جلویی فروشگاه مـِیسی فاصله داشت. من بازارم را راه انداختم. دوست پسرم توی ماشین نشست. او مرا از پشت سر میدید که میز سفری کوچکم را باز میکردم. ساعت شلوغ روز ۲۲ دسامبر بود و خیابان پر از مسیحیان شوقزده که در تب و تاب خریدن داغترین هدیه کریسمس آن سال یا هرچیز دیگری بودند. تنها دو روز برای خرید هدیه کریسمس فرصت باقی بود.
مقوایی را که بشکل پیک دیواری درست کرده بودم درآوردم که بلیط هواپیما و عکسهایی که مرا کنار دیوار و یا چکش بدست نشان می داد، روی آن چسبانده بودم. ناگهان آدمها دورم را گرفتند. هر کسی یک تکه از دیوار را میخواست.
همه با هم داد میزدند: «چنده؟ چقدر میشه؟»
بقیه که به پیک دیواری اشاره میکردند، فریاد میزدند: «نگاش کن، واقعا اونجا بوده!»
«معرکهاند برای تپاندن توی جوراب*!» شنیدم که یکی گفت.
قیمتهایِ من معقول بود. ۵ تا ۲۵ دلار، بسته به اندازهی سنگها. آشفته بازار بود، در عرض ده دقیقه ۳۵۰ دلار درآوردم؛ که معادل قیمت بلیطم بود. خیالم راحت بود، هنوز ۳۹ کیلوی دیگر داشتم. دوست پسرم بوق زد و به پشت سرش اشاره کرد. یک جرثقیل پشت سرش بود. فهمیدم که باید حرکت کند. با سرم اشاره کردم. میدانستم که میرود و دور میزند و زود برمیگردد.
بعد یک مرد قیمت یک تکه از دیوار را پرسید. بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم، «ده دلار.» اصلا چرا باید اینکار را میکردم؟ سرگرم گرفتن پول از یک زن بودم که سه بسته خریده بود.
«وای، اونا واقعیاند.» مرد ادامه داد. «اینو میشه از بلیط هواپیماش فهمید. خیلی عالیه. من هم یکی ور میدارم. بگو ببینم برای فروش در خیابون مجوز فروش داری؟»
«هان؟ اِ، نه.» گفتم، در حالیکه برای اولین بار سرم را بلند میکردم. بظاهر بیضرر میآمد، اگر یک کارگر ژولیدهی بود.
«هوم، خب، پس …» با گفتن این، نشان پلیس خود را نشانم داد. مقوا و تمامی بساطم را جمع کرد، و میز را برداشت و در یک کیسهی بزرگ زباله گذاشت و به من دستبند زد. به یک وَن آبی برای بردن من سوتک زد _همهی اینها دو ثانیه بیشتر طول نکشید. من با پنج خلافکار دیگر داخلِ ون بودم؛ قبل از اینکه بتوانی بگویی، این ایام که باید ایام خوشی باشد…
باید یک کاری میکردم که گریه فراموشم میشد. «وقتی دوست پسرم اومد،» از پنجره رو به بیرون، به دستفروشی که درست بغل دست من، لایکتابیهای عیسی مسیح را قانونی میفروخت، گفتم: «بهش بگو من دستگیر شدم.»
او نگاهی همدَردانه به من انداخت و گفت، «باید مجوز بگیری.»
شوخی در کار نبود.
یک ساعت بعدی را، با دستان از پشت دستبند شده، نشستم تا شش نفر دیگر از دستفروشهای بی مجوز و وسایل آنها را سوار ون کردیم. عینکها آفتابی، خرسهای تدی، کتابهای جیبی، ساعتهای مچی، همگی در کیسههای زباله با آرام پلیس، جلوی پای ما بودند. یعنی، مدارک جرم. ما را به صف افراد مظنون، به اتاقی بزرگ، شبیه سالنهای ورزشی بردند و انگشتنگاری شدیم. این وسط، من از اعتبار خاصی برخوردار بودم. آنها هرگز کسی را با دیوار برلین توقیف نکرده بودند! «اونا واقعیاند! من عکساشو دیدم.» افسر پلیسی که مرا دستگیر کرده بود، هیجانزده این را به همکارهایش میگفت.
مرا از سایر دستفروشها جدا کرده و به سلول مخصوص خودم برده بودند؛ همه چیز به کنار، من تنها زن در بین آنها بودم. قبل از اینکه حتی مجال نشستن در کف سلول و فکر کردن به اینکه حالا چکار کنم (انگار که حق انتخابی هم بود!) را داشته باشم، یک پلیس لباس شخصی بطرفم آمد و فریاد زد: «من تو رو میشناسم، نه؟ تو همون سلیطهی ولگردی نیستی که هفته پیش که میخواستم دستگیرت کنم، از دستم در رفتی؟»
«نه،» من جیغ و ویغ کنان گفتم و از میلهها رو به عقب رفتم. هرچند سلول جای زیادی برای عقب رفتن نداشت.
خرسند از اینکه به اندازه کافی دست و پایم را لرزانده (که واقعا هم اینکار را کرده بود) پلیس گندهبک رضایت داد و رفت و مرا در سلول شش در ششام تنها گذاشت.
سپس، چند ساعت بعد، یعنی ساعت ده شب همانطور که به اینجا آورده شده بودم، شنیدم که یکی گفت: «یالا، بیا بیرون،» انگار که از سر تفنن بوده باشد، یکی از پلیسهای دستگیرکنندهی من بود که با پشت دستش هم ضربتی به هوا زد، گویی آزادی را به من اعطا کرده باشد. گیج و ویج با سرم اشاره کردم و از در بیرون آمدم و وارد خیابان تاریک شدم. نمیدانستم کجا هستم، ولی حداقل دیگر در زندان نبودم.
شگفتآور اینکه، دوست پسرم مرا پیدا کرده بود و بیرون، در ماشینِ من، منتظرم بود. همدیگر را بغل کردیم و درباره اینکه چقدر همهی اینها هولناک بود، زاری کردیم. بعد به آپارتمان مادربزرگم رفتیم و وانمود کردیم که همین الان از بزرگراه بهطرف نیویورک سیتی پیچیدهایم و برای دیدن او آمدهایم. (او حتی نمیدانست من به برلین رفته بودم.)
سه هفته بعد، وکیل تسخیریام را تنها سی ثانیه قبل از دادگاه، ملاقات کردم. در دادگاه، قاضی چشمش را گرداند: «تکههای دیوار برلین. خب، درست. عجب حقهای!»
«آنها واقعیاند،» من به سبک نیویورکی داد زدم.
وکیلم به من گفت بنشینم و خفه شوم. من هم اینکار را کردم. او بطور موثری توانست پروندهام را ببندد، مشروط بر اینکه در طول سال بعد دستگیر نشوم. بنظر عملی میآمد.
یک ماه بعد، پنج ساعت رانندگی کردم، اینبار برای رفتن به انبارِ نگهداری اشیاء توقیف شده که محلی به بزرگی یک زمین فوتبال بود. قرار بر این بود که دیوارم را بردارم و بیاورم. واقعا نگران بودم که در طول این مدت، آنها گم و گور، و یا دزدیده شده باشند. تاریخ وقتی رخ میدهد که به این سادگی جایگزین نمیشود. وقتی کیف مهروموم شده را گشودم، خیالم راحت شد؛ همهچیز آن تو بود. گرچه شرط میبندم افسر دستگیر کنندهی من، چند تکه از آن را برداشته بود. برعکسِ قاضی، او مرا باور کرده بود.
توضیح: ریوکا سالمن هنوز هم سی و نه کیلو از دیوار برلین را در داخل کارتونی خاک گرفته، در زیرزمین مادرش دارد!
پانوشت ها:
◀️ [1] That Takes Ovaries!
◀️ [2] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [3] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [4] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [5] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [6] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [7] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [8] http://feminist-school.com/spip.php...
◀️ [9] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [10] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [11] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [12] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [13] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [14] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [15] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [16] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [17] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [18] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [19] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [20] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [21] http://feministschool.com/spip.php?...
◀️ [22] http://feministschool.com/spip.php?…
◀️ * – منظور جوراب کریسمس است که هدیه داخلش میگذارند. [م]
+ There are no comments
Add yours