بنفشه ها را چند روزی به عید مانده مادربزرگ می گفت که با جعبه به داخل حیاط بیاورند و ردیف کنارهم بچینند. بعد خودش هم آستین بالا می زد و با کمک باغبان نوروزی، و گاه با کمک پدر، دوباغچه موازی را پراز بنفشه های رنگی می کرد. با قیافه ای جدی و تا حدی اخمو بیلچه کوچک را حرکت می داد و گل می کاشت. حتی لبخند هم نمی زد، نه انگار که برای نوروز است انگار که روزی است از پی روزهای دیگر، فقط ازآن روز دیگر توپ بازی در حیاط ممنوع اعلام می شد مباد که بنفشه ها له و آزرده شوند….
ماهی گلی هم می خرید و می گذاشت روی طاقچه و دل گربه های توی حیاط را آب می کرد تا روزی که عید تمام می شد و بالاخره تصمیم می گرفت ماهی ها را به حوض بیاندازد. روزهای آخر عید دیگر بنفشه ها رنگ و بو و تروتازگی شان را از دست می دادند اما وقتی ماهی گلی می رفت توی حوضی که وسط دو باغچه قرار داشت، انگار دوباره توی باغچه ها بنفشه می رویید و انگار با صدای شلپ شلپ آب حوض صدای خنده باغچه را هم می شنیدیم.
گربه های حیاط هم البته بیکار نمی ماندند و از همان اول کمین می کردند تا که سر مادربزرگ را دور می دیدند و …”هام “… ماهی ها از توی حوض ناپدید می شدند.
گربه های حیاط مادربزرگ هرسال کمی با تاخیر ماهی عیدشان را می خوردند اما بالاخره می خوردند یعنی حتی گربه ها هم رزق و روزی و شادی شان تعریف شده و معلوم بود!
این دغدغه های از اول تا آخر نوروز بود درکنار چیزهای دیگری مثل رخت و لباس عید و اسکناس نو و معطلی توی صف حمام نمره و شست و شوی دستپاچه تن و بدن که به موقع به سال تحویل برسیم و پای سفره بنشینیم تا که “مادری” بلافاصله پس از تحویل سال در حیاط را باز کند و بیرون بزند و جختی برگردد و کوبه در را بلند به صدا در آورد تا ما بپرسیم: کیه؟ و او بگوید: سلامتی، تندرستی …. و ما با خنده در را بازکنیم و او با تمام پادرد و کمردردش برایمان سلامتی و تندرستی بیاورد تا مبادا کسی زودتر از او وارد شود و قدم خیر نباشد و سال نو را با مریضی و نا سلامتی شروع کنیم! بعد از آن نوروزنامه خوانی بود و تعبیرهای پدربزرگ و چشم غره های مادر و مادربزرگ که همان روز اول عید از قحطی و جنگ و کشتار جلوی بچه ها چیزی نگویید. و بعد هم هر کسی خستگی خانه تکانی و خرید شب عید را به وسع خود با میهمانی و مسافرت و سینما و پارک از تن به در می کرد.
سیزده به در که می رسید و به دشت و کوه می زدیم که نحسی دور کنیم و دل سبزی به خانه هایمان بیاوریم … این همه ی عیدمان بود و دید و بازدید هایمان و سفرهایمان حتی، چه دل شادی داشتیم اما …. هرچند پدربزرگ از همان روز اول به سنت روحیه معترض و مبارزاتی اش با لحنی محکم و البته مهربان در سخنان مهر آمیزش از ما می خواست که خدا را شکر کنیم و به یاد خانواده هایی باشیم که الان نه لباس نو دارند و نه سبزی پلو ماهی و نه … خلاصه کوفتمان می کرد که مباد مردم ستم کش و فقیر را از یاد ببریم این هم می شد مبارزه اجتماعی مان. و برادر بزرگ هم زمانی که بزرگتر شده بود، بعدها آن قدر بزرگ شد که هیچ گاه پیر و فرتوت نشد و سرحال و قبراق “درخشید و جست و رفت ” [1]…. ، سخنان پدربزرگ را با این جمله تکمیل می کرد که: “عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد ” و این هم می شد شعار و میتینگ خیابانی مان و… خلاص! حالا دیگر اینکه پدر و مادر و برادر و پدربزرگ و… چه می کردند و نمی کردند ربطی به عید و ماهی گلی و بنفشه نداشت. عید در خانه ها به راه بود و بچه ها خوشحال و مبارزه هم بفهمی نفهمی درجریان!
بعد جوان های بزرگ تر شده، و ما که جوان شده بودیم، به خیابان ها آمدیم تا جهان را آنچنان که میلمان بود دگرگون کنیم و مبارزه رو بود و فراگیر و جهانگیر.
…انگار کسی داشت خاطراتش را تعریف می کرد یا که خواب می دیدم که کسی خاطراتش را تعریف می کند.هر چه بود با صدای “نسرین ستوده” به خود آمدم که داشت به راننده نشانی می داد و بعد صدای “نیما”ی شیرخوار که نق کوتاه و معصومانه ای زد و زود خاموش شد. انگار کسی به او گفته بود که کاروان پیشواز نوروزی را نباید با گریه و زاری متوقف کند ….
راستی نسرین چگونه به استقبال نوروز رفته بود ؟ خانه تکانی کرده بود ؟ “مهراوه “کوچولو پیراهن عیدش را خریده بود؟ بنفشه ها، داستان بنفشه ها به کجا رسید؟ اصلا هنوز باغچه ای برای رویاندن به جا مانده؟ ….
اما نمی دانم از چه سالی باغچه ها بی بنفشه ماند و دخترکان نوروز بدون پیراهن های رنگ وارنگ، از ترس جرائم منکراتی، به عید دیدنی نرفتند و خانه نشین شدند؟
از چه سالی جنگ و خشونت و تهدید و ارعاب نوروز را با خود برد؟ از چه سالی بی نیاز به جمله تکراری پدربزرگ به میزان فقر و بیچارگی مردم ملموس و عریان پی بردیم؟ از چه سالی نیمی از مردم هفت سین شان را پشت درهای زندان و گورستان ها پهن کردند؟ از چه سالی کسی کوبه در خانه ای را نزد تا سلامتی و تندرستی بیاورد، که موشک های عراقی صدام پیش از آنها پیام را رسانیده بود؟ از چه سالی نیمی از پدر و مادرها در صف های طولانی پستخانه، نوروز را برای فرزندان دور از دیارشان پست کردند و نیمی دیگر نیز در صفوفی طولانی، ارزاق کوپنی عید را کمی دیرتر از موعد برای فرزندانشان به خانه بردند؟ و از چه سالی ماهی های گلی پیش از آنکه در حوض آبی به دام گربه ها بیفتند خود را به جویباری رساندند که راه به رودخانه های پرخروش می برد؟ به راستی از چه سالی بود؟
… انگار کسی داشت از من می پرسید یا من انگار از کسی می پرسیدم که با صدای خرخر آرام بامداد که درصندلی عقب اتومبیل در کنارم به خواب رفته بود به خود آمدم، چقدر آرام خوابیده بود. بعد از مدت ها بلاتکلیفی و روی پا بودن حالا دیگر خیالش راحت شده بود. یکی دوسالی است که حتی درخانه مان به این آرامی نخوابیده؛ حالا آرام بود و خیالش راحت. دست کم این بار مادرش را خود از فرودگاه به خانه می برد؛ پس امسال به از پارسال بود!! یادم باشد بگویم گندم ها را امسال او در آب بریزد که امسالش به از پارسالش بود… راستی دانه ها کی سبز می شوند جوان ؟
…. و جوان ها چند سال پیش که ازنو به میدان آمدند تا دنیا را به میل خود دگرگون کنند باز از همه بیشتر بودند، قیامت کرده بودند و دل به غوغا سپرده بودند تا که شاید آرامش را میهمان سالیان بعد کنند و ما را نیز میزبان مدنیتی که سالیان سال از آن دور بوده ایم و از همان سالها بود که به یمن حضور پررنگ جوانان و زنان، آرامش “کم کمک” می آمد و دریغ که “پر پرک” می رفت… !
سالهایی که از پایان چله کوچک و با نزدیک شدن “اسفندگان” زنان تلاشگر و امیدوار ازنو “بهاره” می زدند. بهاره ی جور کردن سور و ساتی بزرگ و همه گیر به چند بهانه و علت: پنجم اسفند، همان اسفندارمذگان که روز زن در ایران باستان است؛ هفدهم اسفند که هشتم مارس و همان روز جهانی زن است و پاسداشت آن نه تنها جشن، که تاکیدی است از آن چه که به دست آورده ایم و آنچه که باید به دست بیاوریم؛ چهارشنبه سوری که جشن آتش است و بربام ها و صحن خانه ها آتش می افروزند تا که راهنمای “فروهرها”(2) باشد که به زمین می آیند تا راه خاندان خود را بازیابند؛ آخرین پنجشنبه و جمعه سال که عید مردگان است و بازمانده آیین های نیاپرستی در ایران باستان و بهانه ای برای همدلی؛… و سرانجام نوروز، نوروز کهن و زیبا که بهار را نوید می دهد و نو شدن خان و مان و دل و دیده و اندیشه هایمان را …..
راستی، مادربزرگ که گاه بنفشه کاشتن آن همه جدی بود و اخم می کرد به کدام یک از اینها بیشتر می اندیشید؟ و کدام را به دیگری برتری می داد؟ اصلا دغدغه هایش با دغدغه ها و وظایف ما یکی بود؟ به همین زیادی و سنگینی؟ پس چرا مثل ما نمی خندید؟ و گاهی حتی غر هم می زد؟ و ما که پس از او به نوروز و نوروزخوانی دیگری رسیدیم و عیدمان را با جشن ها و حکایات ملل دیگر آمیختیم و بارهایی گران بر شانه نهادیم هیچگاه غر نزدیم و اخم نکردیم. سنت است این یا مدرنیسم که این طور درگیرمان می کند و در کنار همه کارهایمان به نوروز هم می اندیشیم و سعی به شادی می کنیم و مثل مادربزرگ اخم نمی کنیم؟ با صدای بلند می خندیم و گاه نیز پنهان و آشکار گریه می کنیم اما اخم نمی کنیم. درکنار تمامی نگرانی ها و دغدغه ها، شادمانی را هم باید به خانه ببریم و بهانه دست کسی ندهیم! اما درعوض خیلی ها در این سال ها به ما اخم کرده اند و ما خندان تر شدیم. آنها که سالی تهدید کردند و سالی کتک زدند و سالی زندانی و سالی ممنو ع الخروج، آنها که سالی نصیحت کردند و سالی توصیه و سالی گله وشکایت … آنها که سالی درکنارمان بودند و سالی درمقابل و سالی دور ،خیلی دور…. آنها که سالیان سال کنارشان بودیم و هیچ طلب نکردیم و حالا دیگر بدون مطالبه هم برآشفته شان می کنیم و خانه شان را “شب عیدی ” تشنج زا کرده ایم … هر اسفند و هر نوروز خیلی ها به ما اخم و تخم می کنند و ما همچنان بهاره می زنیم که “نوسالی” در راه است.
… انگار کسی داشت درددل می کرد یا که من برای کسی درد دل می کردم، که شنیدم مرد جوانی در خیابان ندا سرداده بود که: “هفت سین عید یادت نره”…. نگاه کردم، بساط هفت سین می فروخت. همان هفت سین که تمثیلی است از هفت ایزد دین مزدیسنا:
سمنو، که نماد زایش و باروری گیاهان توسط ” فروهر” است؛ سنجد که عطر شکوفه اش سر چشمه دلدادگی است؛ سماق که چاشنی زندگی است؛ سرکه که ابزار گندزدایی است؛ سکه که نماد رونق و شهریاری است؛ سیب سرخ که نماد سپندارمزد است و فروتنی؛ سبزه و آب که نماد برکت است و روشنی و ماهی، ماهی سرخ که حیات است و جنبندگی ….
اما چیزی کم بود. آنچه ما خود از سال پیش به بساط نوروزی مان افزوده بودیم در بساط مرد جوان به چشم نمی خورد . به زبانم آمد بگویم که آقا “هفت حین ” هم می فروشید؟ و بلافاصله به خود نهیب زدم که نه، بی تردید این خریدی است که هزینه اش در بازار نوروزی پرداخت نمی شود. هزینه اش تنها از جان بر می آید و دل، و حتی بسی بیش از آن! انگار جوانک در چشمان خیره ام چیزی خوانده بود و در پاسخ به نگاه همان چشمان بود که انگار گفت: “زنک شب عیدی بهاره می زند”.
راست می گفت؛ از پارسال بهاره ای برای بساط دیگر زدیم و سفره “هفت حین ” کمپین را نیز میهمان رسم و رسوم دیرینه کردیم هرچند در بساط هیچ دکانی یافت می نشد و خود به جان بایست می خریدیم:
حق تابعیت، حق ازدواج، حق شهادت، حق طلاق، حق حضانت، حق ارث، حق ولایت …
انگار کسی داشت لایحه قانون بی تبعیض را می خواند، یا که من انگار لایحه خوانی می کردم که صدایی به راننده گفت لطفا نگهدارید رسیدیم …. .
نسرین و نیما پیش از این رسیده بودند و لابد مهراوه از بازگشت خیلی خیلی زود هنگام مادر و برادرکوچکش از سفر خوشحال شده بود. هرچند جشن روزجهانی زن میزبانان برگزار نشد اما درعوض ارزش و بهای این روز را هیچ گاه فراموش نخواهند کرد. مهراوه لابد این بازگشت زود هنگام را به حساب شگون نوروزی گذاشته، اما من این را به حساب پایداری و مرام مادرش می گذارم که در اعتراض به ممنوع الخروج شدن همسفر و موکل خود، داوطلبانه از سفر چشم پوشید. به هرحساب، عید مهراوه پیش از موعد رسیده بود و من نیز باید سور و سات عید خانه را به پا می کردم، پس آستین بالا می زنم و مانند همه زنان ایرانی به استقبال نوروز می روم .
…. انگار صدای زنانی که در تمامی این سال ها و همه این اسفندها در کنار هم بودیم به گوشم می رسید یا که صدای خودم بود که به مادر بزرگ می گفت:
ما نیز، هرنوروز بنفشه می کاریم اما اخم نمی کنیم ؛ بنفشه های ما با چرخش های بازیگوشانه هیچ توپی له و آزرده نمی شوند که در باغچه دل می کاریمشان و این سرسبزترین باغچه ای است که در این روزگار می توان نشانی از آن گرفت.
ما نیز، هر نوروز ماهی گلی می خریم اما هیچ گربه ای را به وسوسه نمی اندازیم، که ماهی های کوچک ما این سالها راه جویبار را به روشنی شناخته اند.
ما نیز، هر نوروز به یاد مردم رنج دیده هستیم اما فقط به غمخواری ننشستیم و پا به پایشان برای رسیدن به برابری تلاش می کنیم و از پا نمی نشینیم.
ما نیز ، “نوروزنامه” می خوانیم اما از هیچ واقعه ای به دل بد راه نمی دهیم که عید ” آسیایی” را نیک شناختیم و دل قوی کرده ایم در این سال های کبیسه …. . [2]
+ There are no comments
Add yours