2 نامه برای شبنم مددزاده که بیش از 7 ماه است در بازداشت به سر می برد

10 مهر 1388

به شبنم مددزاده؛ دختری که همیشه می خندد / مهسا امر آبادی

نشسته ام و به عکست زل زده ام. تمام خاطرات می آید تو سرم. می خواهم بیرونشان کنم اما آمده اند جلوی سرم. یادت است؟ می گفتم سعی کن خاطرات بد را ببری پشت سرت تا آزارت ندهند تا نیایند جلوی سرت و روی پیشونی و چشمانت بریزن که در آن صورت دیگر نمی توانی از جلوی چشمت، پاکشان کنی. هرچند که این حرف ها را بیشتر به خودم می گفتم و تو هر روز و هر شب گوش می دادی به پرحرفی های من و بعضی اوقات هم با اون لحجه ترکی ات می گفتی: غمتو نبینم.

روز اولی که وارد سلول شدم، در آغوشم گرفتید. گفتم آخیش از تنهایی خسته شدم. پرسیدید چند وقت؟ گفتم یک هفته و فکر می کردم چقدر به من ظلم شده که یک هفته در انفرادی مانده ام!

جواب های شما اما من را شرمنده خودم کرد. وا رفتم وقتی فهمیدم تو 21 ساله با 3 ماه انفرادی و 7 ماه بازداشت موقت و مهوش و فریبا هم با 4 ماه انفرادی و 15 ماه بازداشت موقت آنجا هستید و من از یک هفته انفرادی می نالیدم.

در هواخوری دوره ام کردید و از وضعیت بیرون پرسیدید. انگار تازه یادم افتاده بود که چه بر سرمان آمده است. از روزهای قبل از انتخابات و شعارها برایتان گفتم. از شوق و شور و شعف مردم گفتم، از لذت آزادی روزهای قبل از انتخابات گفتم و گفتم و گفتم.

در چشمهایت شوق بود و امید. می خندیدی، همیشه می خندیدی و من که از فشار بازجویی ها و نگرانی ها، عصبانی بودم با شدت می گفتم « این قدر این دندونات رو نریز بیرون، فکر می کنند خوشمان می آید اینجا باشیم» و باز هم می خندیدی. این خنده تو و دندون های موشی ات تیری بود در قلب نگهبان ها. آنها که التماس و گریه دیده بودند فکر می کردند، دندان های یک زندانی تنها برای زجه زدن و ناله کردن باید بیرون بیافتد. می گفتند « تو که عین خیالت هم نیست که اینجایی» و تو باز هم به آنها می خندیدی که «خب چی کار کنم؟ فعلا که اینجام». سر به سرت می گذاشتیم که چرا ترک ها به «ق» می گویند «گ» و به «گ» می گویند «ج»؟

اعصابت به هم می ریخت و وقتی عصبانی می شدی ترکی و فارسی را قاطی می کردی و کانال دو می زدی. می گفتیم تو مثل «تراختوری» و باز هم می خندیدی.

قبل از آمدن من به سلول 12، تو و مهوش و فریبای مهربان، صبح ها بعد از صبحانه دعا می کردید و بعد از آمدن من که همیشه تا 12 ظهر می خوابیدم، دعاها را شب ها می خواندیم. فریبا و مهوش دعاهای خود را می خواندند و تو هم آیه های قرآن را. می گفتی «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». من دعا نمی کردم، فکر می کردم، به زودی آزاد می شوم و اگر دعا کنم، به معنای قبول کردن ماندن در زندان است. یادت می آید؟ حتی نمی خواستم حمام بروم، غذا بخورم و حتی نمی خواستم ملاقات بدهند. همه اینها را به طولانی شدن مدت بازداشت معنی می کردم. اما تو هر شب و هر روز دعا می کردی.

به مسخره می گفتم «شبنم تو نماز جعفر طیار می خوانی؟» نمازهایت حداقل 1 ساعت طول می کشید. می نشستی و دستانت را رو به آسمان می گرفتی و آزادی همه کسانی که می شناختی و نمی شناختی را می خواستی اما حتی یک بار هم نشنیدم که از خدا در خواست کنی آزادت کند. هیچ وقت مثل من با خدا دعوا نکردی که چرا اینجایی؟ هیچ وقت به خدا نگفتی که «اعصاب پصاب» نداری و اگر آزادت نکند چنین می کنی و بهمان.

اما من بعد از اینکه از آزادی ناامید شدم با شما دست به آسمان بردم، نماز یادم دادی و من تند تند نمازم را می خواندم و شبها با شما دعا می کردم که «خدای مهربون تو رو به جون هر کی دوست داری بیخیال ما شو»
باز هم می خندیدی و می گفتی خدایا هرچی صلاح است. اما «صلاح کار کجا و من خراب کجا ».
صلاح بود که من بیایم پیش تو و مهوش و فریبا. صلاح بود که از شما دعا کردن را یاد بگیرم. یاد بگیرم که می شه با خدا صحبت کرد و همه چیز را به او سپرد.

اما نمی دانم صلاح خدا بود که تو را از مهوش و فریبایی که مانند یک مادر به همه چیز حتی به روحیه تو هم نظارت داشتند، جدا کنند؟ مهوش شهریاری و فریبا کمال آبادی که همیشه من را میخکوب قدرتشان می کردند و واقعا نمونه کامل یک مادر، دوست و یک انسان بودند.

صلاح خدا بود که تو را از آنان جدا کنند و به بند متادون ببرند؟ نمی دانم این بند کجا است و حتی نمی دانم نام واقعی آن متادون است یا چیز دیگر؟ اما خوب می دانم که باز هم در دعاهایت می گویی «خدایا راضی ام به هرچه تو خواهی».

ای کاش یک بار هم شده از خدا بخواهی. بخواهی که از بند خلاص و وضعیتت را بهتر کند. نمی دانم صبر خدا تا کجا ادامه دارد. نمی دانم بالاخره تو از او می خواهی یا خدا صبرش تمام می شود و آزادت می کند!
شبنم، این همه برای آزادی دعا کردم اما نمی دانستم لحظه ای که در آغوشت می گیرم برای خداحافظی چقدر شرمگین می شوم که توی 21 ساله بعد از 7 ماه آنجایی و من می روم.

نامه ات را مقابل چشمانم قرار داده ام و صدها بار آن را خواندم. تو را مجسم کردم که نامه را با لهجه شیرینت می خوانی.

می دانم قوی هستی و اگر هم با معتادها یک جا باشی نگرانی ندارم. می شناسمت. دو ماه برای شناخت تویی که چند لایه نیستی و قلبت به اندازه دریا است، کافی بود.

دلم برایت تنگ شده، قول داده بودم که با دسته گلی بزرگ رو به روی اوین به استقبالت بیایم. می آیم «تراختور» کوچولو.

برای شبنم مددزاده؛ دختر ایران ایستاده بر اوج / علی کلایی

سخن اول: شبهای سه شنبه حسینیه ارشاد است. سخنان هدی صابر عزیز که از سلسله جلسات هشت فراز، هزار نیاز آغاز شد. اما اکنون سخن رسیده است به گاهی که باید باب بگشایی بین خود و خدایت. خدایی که نه یک زمانی و یک مکانی که همه زمانی و همه مکانی و همراه است. در سالن کتابخانه نشسته ای که می بینی یک برادر و یک خواهر از در وارد می شوند. صبور و آرام و با جمعی سلام و علیکی می کنند و به کناری می روند و می نشینند. نامشان را می پرسم. می گویند فرزاد و شبنم مددزاده. فرزاد با همان کاپشن چرمش و شبنم با همان روسری همیشگی و یادآور روزهای خاطره ایران.

سخن دوم: جمعه صبح دوم اسفند ماه 1387 است. خبر میرسد که دیروزش فرزاد و شبنم را بازداشت کرده اند. می پرسم چرا و چگونه ؟ چرایش را کسی نمی داند. اما شبنم را بر سر راه دانشگاه ربوده اند و فرزاد را نیز زمانی که برای گرفتن خبر از خواهر می رود و به فریب به محل می کشانندش گرفته اند و برده اند. ناگهان تصویرشان در برابر چشمانم نقش می بندد. نمی دانم چرا ؟ چرا ؟چرا ؟

سخن سوم: بیش از بیست روز از بازداشتم در بند 209 زندان اوین در اردیبهشت 88 گذشته است. بازجویم ناگهان روزی می گوید که ملاقات حضوری داری. تعجب می کنم. دفعه قبل بیش از 40 روز نه تماسی بود و نه ملاقاتی و این بار پس از دو سه تماس و تنها پس از بیست و اندی روز ملاقات حضوری ! سوار ون که می شوم تا از مقابل در 209 به محل ملاقات بروم دو چهره آشنا نظرم را جلب می کند. آری خودشان هستند ! همانهایی که به جرم کار حقوق بشری روی مسئله بازداشتشان، حضرات وزارتی من را بازداشت کرده اند. فرزاد و شبنم مددزاده. ریش بلند فرزاد بد جوری خنده دار شده بود. به خودش گفتم و کلی خندید. شبنم نیز حال و احوال پرسی کرد. در برابر مقاومتش و مقاومتشان کم آوردم. بیش از سه ماه پس از بازداشت و همچنان سر حال و سرزنده. راستش به هر دوشان حسودیم شد که این همه روحیه را این دو از کجا آورده اند ؟ ولی لذت بردم از این همه سرزندگی و استقامت این دو فرزند برومند ایران

سخن چهارم: این سخن ادامه سخن سوم است. ملاقاتهای پی در پی و هر هفته و هر هفته نیز همراه با شبنم و فرزاد. هر هفته نیز حال و احوال. فرزاد ریشها را زده و موها را برایش کوتاه کرده اند. انصافا قیافه اش بهتر شده. به خودش هم گفتم و کلی خندیدیم و باز هم این شبنم بود که چون کوهی استوار ایستاده بود و با لبخندی شوخی های من و برادرش را نظاره می کرد. بیش از سه ماه و حدود چهار ماه و بیش از چهار ماه و همچنان استوار ایستادن کار هر کسی نیست. باید روزها و شبهای 209 را لمس کرده باشی. اما این فرزند برومند مردم ایران همچنان استوار ایستاده بود.

سخن پنجم: چهارم مهر ماه 1388 است. در کافی نتی در غرب تهران نشسته ام. ناگهان نامه شبنم مددزاده در برابر نقش می بندد. می خوانمش. از روزها و شبهای 209. از بارانی که ریز ریز بر توری پنجره می خورد. از دانشگاه خودش و دانشگاه اوین. از سیمهای خاردار و خنکی بهار و گرمای تابستان و آغاز باران پائیزی. جای جای نامه ای را بارها خواندم. نه یاسی و نه سرخوردگی ای. همان استواری شبنم مددزاده که در زندان دیده بودم. به همان زیبایی لطفهایش به همه ما بود نگاشته اش و قلمش. اما این بار نه از 209 که از بند متادون می نگاشت. بیش از 7 ماه در زندان باشی و از عشق سخن بگویی. شاید حامیان حقوق زنان اعتراض کنند اما در ادبیات ما به این گونه منش، مردانگی در حد اعلایش می گویند. منشی که از عشق به انسانیت و برابری و آزادی بر می آید. منشی که از انسانی دیده می شود که در بوته آزمایش مصیبت و پس از 7 ماه زندان سر بلند بیرون آمده و چون کوهی استوار ایستاده. دختری که همه آسایش و راحتی اش را به کناری نهاده و برای انسانیت و برابری و آزادی، مردانه ایستاده است. جز درود بر این فرزند برومند ایران هیچ نمی توانم بگویم. جز سر خم کردن در برابر این همه مقاومت و ایستادگی کاری نمی توانم بکنم و جز دعا برای آزادیشان و آزادیمان از خداوند عرفان و برابری و آزادی چیزی نمی توانم بخواهم.

شبنم امروز اما در آرزوی بازگشت است به دانشگاهش. به کنار دوستانش و دوستانش باید شبنم را همچنان در کنار خود ببینند. بر روی پله های دانشکده اش و در حال سخن گفتن یا نوشتن. شبنم اما امروز در دانشگاهی بس دانشگاه تر از اکادمی های عادی ماست. دانشگاه اوین هم درس می دهد. هم استاد دارد. هم همشاگردی دارد و هم آزمون و هم کارنامه. اوین دانشگاه است با درس مبارزه و ایستادگی و خودسازی. با استاد تنهایی و سکوت و ایستادگان بر قله مقاومت. همشاگردی هایی از هر اندیشه و مذهب و عقیده و آزمونی بر روی برگه النجاه فی الصدق و کارنامه ای در ذهن و ضمیر تاریخ و مردم ایران و در برابر خدای متعال. اگر از من بپرسید شبنم نمره کامل این آزمون را آورده است. قبولی صد در صد. و این تاریخ است که در باب مظلومان زمانه قضاوت خواهد کرد. تاریخ اما خود می داند. به امر خداوند، مظلومان پیشوایان زمین اند.

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثین

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours