مدرسه فمینیستی – کمی دیر رسیدیم ، اما هنوز بیش از یک ساعت از وقت اعلام شده مانده بود ، پس به خیال خویش می توانستیم یک ساعتی را با دوستانی که بودند و بایاد دوستانی که نبودند بگذرانیم.
هرچه نگاه کردیم ، نگاهمان را پاسخی نبود . آشنایان کجا بودند ؟ آن چند نفری را هم که دیدیم ، گویا آخرین” 20 نفری”1بودند. که از دیدار گورهای محصور شده درحلقه گوربانان مسلح باز می گشتند…
گفتیم پس بقیه دوستان ؟ هنوز یک ساعت به پایان برنامه مانده !…گفتند نگذاشتند و در این هوای سرد همه رفتند …هیچکس نبود که بدانیم کجا باید رفت و چه باید کرد…دل نکندیم که،باز رفتیم .
چند پلیس ، چند لباس شخصی ، چند بیل وکلنگ و یک چاله تازه ،نه خیلی گود، نه قبربود نه باغچه ، خاک تازه می ریختند، اما نشان از تازه مرده ای نبود، کسی شیون نمی کرد اما بیل بیل خاک بر گوری می ریختند ….پلیس ها دور چاله ایستاده بودند … صاحب عزابودند انگار… این جا چه خبر بود ؟
دوستی گفت :ساخت و ساز می کردند لابد برای همین کسی را راه ندادند….
یکی از همراهان زنی بود که همیشه هست و امسال ماموریت رسانیدن پیام “آن دیگری” را نیز داشت .همان که کمی دورتر، زیر خاکی تازه آرمیده بود، ده روزی می شد، درهمین آذرحریص ،که هرچه بلعیده دراین سالها هنوز سیر نیست. هم اوکه لابد حالا هم دل دل میکرد تا بداند امسال در امامزاده طاهرچه خبر می شود که بعد بسراید همه را…
زن بازهم آمده بود، امسال اما تنها آمده بود تا که بعد راوی قصه های خاک جنوبی اتوبان باشد برای آن که در شمال آن به تازگی خانه کرده بود.
اتفاقا هم او بود که تفاوت را دید و شگفت زده شد او که تازه ترین خاطره اش از گور ، گل بارانی از نارنجی ها و زردهای پر پر شده بر خاک بود خالیِ خاک را حس کرد و بلند بلند گفت : مگر می شود که حتی یک نفرهم یک شاخه گل نیاورده باشد؟ !! گفتم لابد نگذاشتند که نزدیک شوند و گل ها را به راه ریخته اند…اینک گوربی گل !
نگرانی ، نگرانی ، نگرانی ، این بار یقین از نگرانی می میرم.
وقتی اول آذر در قنادی سرخیابان کسی را نمی بینم نگران میشوم و بی مهابا زنگ می زنم . وقتی ششم آذر، به راحتی جای پارک اتومبیل در خیابانٍ جردن ، پیدا میشود نگران می شوم و بر می گردم دیگر زنگ نمی زنم تلفن را جا گذاشتم .وقتی سیزدهم آذر گل برمزارها نیست نگران می شوم ،وقتی برای شانزده آذر وعده اهدای گل می دهند نگران می شوم، وقتی هیجد ه آذر با نرگس های سفارشی خواهرکی که ازراه دور امید دارد مزارهای آذری رانرگس باران کنم ،تنها در اتوبان می رانم نگران می شوم …
نگرانی ، نگرانی ، من از نگرانی می میرم من از نگرانیِ نبودن گل ها می میرم … من ازنگرانی خالی بودن قنادی ها می میرم … نرگس تمام نشود … گور خالی نماند ….مردم نکند که خسته شده باشند و نیایند … نگرانی دلم را به چنگ می درد.!
اول از پرستوی پاییزه سراغ می گیرم : کجایید ؟ سالمید ؟ باشد، باشد اما کاشکی بیشتر می ماندید.
خیلی ها سرگردان مانده اند…
نگرانی ، نگرانی ، حالا نگران او که سنگ مزار جفتش را کنده اند به این بهانه که گران بوده و قیمتی !! دزدیده شده !!غافل از آنکه “زیرخاکی” اصلی آن ته ته ، رندانه و اصفهانی مآب به تمسخرشان نشسته که قیمتی من بودم که هستم !
می پرسم : چند نفر آمده بودند ؟ ….100تا 150 نفر؟…. پس چرا حتی یک شاخه گل هم نبود…..بود؟ یعنی تاج گل هم ؟ …. دسته های گل ؟ سرخ ؟ سفید ؟ پس کجا بود ؟ چه شد ؟ با خود که نبردید بردید ؟ با فاصله 5 دقیقه خشک شد ودر راه باد گم شد ؟
به دیگری زنگ میزنم : گل ها را چه کردید ؟ … همه را بر 4 مزار نهاده بودند از پوینده و مختاری تا بامداد و گلشیری ….کنارهم چیده شده و گاه پرپر شده …پس با کدام باد رفته بودند این گلها؟
نگرانی ، نگرانی ، نگرانی ، این بار برای گل ها نگرانم ، …من انگارهمیشه تا آخرین دم آذر نگران می مانم تا آمدن یلدا ، “یلدا”یی که بلندای شبش را باغزل های حافظ به رخ نگرانی هایم بکشد و گاهِ برآمدن مهر خاوری را نوید دهد… .
برای گل ها نگرانم …برمی گردم …چاله پر شده …بیل ها بر زمین رها شده …کسانی به نظارت دوروبر چاله را خوب می پایند ، حتی گلبرگی نیست تا نشانی از آن همه گلباران باشد …
به گمانم همه گل هایی که آورده بودند ، دست جمعی به گورشدند… رو به گور گلها می ایستم….
آی ! گل ها ی سرخ وسفید و نارنجی ،…آی گلبرگ های کنارهم چیده شده …. آی گل تاج های به شکوه درخاک شده…. آی گل های غریب وبه جای مانده…دیگر سال ،آذرِ دیگررا می گویم ، از کدام گوشه این خاک قد برمی کشید؟ قرارمان همان جا!
1. نیروی انتظامی مقرر کرده بود که در گروه های بیش از 20 نفر دراطراف مزار جمع نشوند .
+ There are no comments
Add yours