کافه

۱ min read

آتیه کرمی-9 بهمن 1388

مدرسه فمینیستی: …باران می بارید. مدتها بود که باران نباریده بود.

خود را در خیابانی دید که مردم سردرگریبان و شتابان در رفت و آمد بودند . روی سرش مجله ای گرفته بود که کمتر خیس شود. تیتر روزنامه این بود : همه بدانند که به هیچ کس باج نخواهیم داد. سرش پایین بود. سنگفرش خیابان رو در روی نگاهش. خود را در خیابانی دید که چند روز قبلش دیده بود که چگونه مردم میدوند و می ترسند. مردمی که امنیتشان را بر باد رفته میدانستند و میدویدند تا جایی را بیابند که در امان باشند. با هجوم موتورسوارانی که با باتوم و چوب های بلند به یکباره تولید صدای مهیب میکردند میتوانستی ترس را در چهره مضطرب مردم ببینی. اما الان باران میبارید و گرچه همه چیز خاکستری بود ولی اثری از آن همه هیاهو نبود. خیابان عادی بنظر میآمد و او می رفت تا با مردی از جنس تفکر، گپی دوستانه بزند و قهوه ای بنوشد و سپس تکرار آنچه که گمان میداشت مثل همیشه نیست و شاید که میخواست مثل همیشه نباشد. احساس بدی نبود. خیلی هم خوشایند نبود. جای جای خیابان، دورنما، نزدیکی سنگفرش، اتومبیلها و مردمی که سردرگریبان، معصومانه و مملو از آرزو و خسته در آمد و شد بودند، او را به همان روزی میکشاند که یادآوریش او را میترساند. و او در میان این مردم میرفت که با مردی از جنس شعر و ادب در مکانی قدیمی با نامی قدیمی در کوچه ای قدیمی روبروی تئاتری قدیمی شاید که تجربه ای قدیمی را تازه کند.

مردی که نمیشناختش. مثل همه مردمی که میشناختشان. شاید به اندازه یک صفحه از هزاران صفحه گرامافون. مگر به اندازه یک خط نت از یک درس موسیقی برای یک ساز قدیمی و شاید که کمتر از یک میزان. این روزها همه چیز عجیب و غریب بنظر میآید. ضربآهنگ هر حرکتی آنقدر تند و شتاب زده است که مرتب به انتظار وقوع حادثه ای از جنس پرتاب هستی. شبیه فضای سرزمین های گرفتار در جنگ. مثل اینکه هر لحظه ای از پشت هر کوچه و برزن قرار است عده ای حمله کنند و شهر را به آتش بکشانند درست مثل فیلم های وسترن که در کودکی آنها را در سینماهای قدیمی میدیدیم.

برای دومین بار بود.

پیداکردنش سخت نبود. همان میز، همان کنج، و همان شیوه نشستن. پیپی در دست، سیمایی آراسته و نگاهی غالب که دنیای پشت پنجره را براحتی می پائید. کافه شلوغ بود. از جوانانی که بنظر متفاوت میآمدند. تیپ های روشنفکرانه، موهای بلند، چهره هایی ساده وبی آرایش – لب تاپ های باز- گفتگوهای بلند، بساط شطرنج، موج رسانه و روزنامه ، واژه هائی مانند نقد، فستیوال، جشنواره، مناظره، اخبار روز. واژه هایی که این روزها درک آن خیلی سخت نبود.

دلهره – جوری کج و کوله در جریان بود.

به واقع باران آدم ها را به هم نزدیک میکند و دیوار تعارفات و سنگینی ارتباط را نمناک و لطیف میکند و میگذارد که آدم ها زیر چتر یکدیگر لحظاتی را بدون قید و شرطی بگذرانند و یادشان برود که چیزی بنام منیت هم وجود دارد و آن را به رخ یکدیگر نکشند. باران میگذارد که دستها آزادانه بیرون بیایند تا به درک شال خیس شده برسند و به علامت همدردی بر سرت دستی بکشند و بریزند همان حسی را که میخواهند بیرون بریزند و خوب هم میدانند که خریدار زیاد دارد. آنهم وقتی در سرزمینی هستی که از آسمانش همه چیز میبارد جز باران. در سرزمینی که سر در گریبان داری تا نبینی اشکی را که صورتها را پوشانده و یا بغضی را که در گلو سنگین است و یا ضربه ای که پوستی را شکافته است و خونی که از جنس باران نیست و روی سنگفرش های قدیمی میریزد. مثل اینکه در این سرزمین همه آماده اند تا به مراسم سوگواری بروند. آخر این روزها کسی با کسی قراری نمیگذارد که قهوه ای بنوشند و یا انتظار دستی را ندارد که بر شال های خیس کشیده شود. همه عادت کرده اند که پشت قراردادها خود را پنهان کنند چرا که نمیخواهند باور کنند عزادارند و سر هر کوچه به جای معشوق پلیسی تو را در قابهای دوربین اندازه میگیرد. کسی منتظر عروسی نیست. گلو ها خشک است. آسمان خشک است و نمیدانم چرا چشم ها – نمناک است.

اما واقعاً باران میبارید و انگار مجازی نبود.

پیدا کردنش سخت نبود. یک نگاه محکم و لبخندی که قرار بود شوق اش را پنهان کندکه نشد . خواست اقتدارش را از دست ندهد که آنقدر شفاف بود که از دستش در رفت و همه را در جان کسی ریخت که از باران خیس بود همانی که خیابان را دیده بود.

گفت : باز که شال سبز بر سر داری؟ مثل اینکه دست بردار نیستید؟

چرا یک نفر را چند تن دید و چرا فعل را جمع بکار برد. شاید که دیده بود این روزها یک نفر رنج خیلی ها را بر دوش میکشد.

گفت : این شال قدیمی است. بطور تصادفی با این فضا همنوایی میکند اگر پولدار بودم یکی دیگر میخریدم.
مرد در حالیکه دستش را بر سر او مینهاد و با شوخی سرش را به سمت میز فشار میداد زمزمه کرد. به نرمی رقص نت هایی که به میهمانی رها شدن میروند و گفت : انتظار نداری که باور کنم.

این روزها هر حرکتی از جنس سیاست شده است. از بستن در تاکسی تا قرار با دوستی از جنس تفکر و قهوه ای که قرار است خورده شود وشاید گپی از جنس همان شال باران زده .

زیاد سخت نبود. لطافت باران آدم ها را مهربان میکند.

با صلابت قسمتی از فیلمنامه اش را خواند. از پدری که به حس مصدق نزدیک بود و مادری که در سفره نور در هاون میکوبید و دوستانی که بهتر از برگ درخت بودند و زلال تر ازآب روان. واژه ها را طوری ادا میکرد گویی در حال سماع هستند و با حرکت انگشتان دستش روی دستانی که از جنس همان شال سبزخیس خورده بود فضایی را خلق کرد که میشد برای آرمان های زیبایی که به رویا ها چسبیده اند سینه سپر کرد. رویاهایی مثل آزادی، مثل عدالت ، مثل عرفان، و مثل عشق.

و خیلی طول نکشید که از آن فیلم نامه به همان جنس شال و از عشق به واژه سرخوردگی و گم گشتگی و از پرواز به بند و از شوق به سکوت رسیدند. انگار این روزها از هر کوچه و برزنی که بگذری به همان میدانی میرسی که تعزیه برپاست و همه به داستان تعزیه خوانی گوش میدهند که آخرش میخواهد خبر شهادت را بدهد و مردم دوباره خواهند گفت وای وای حسین شهید شد.

باران مردم را به هم نزدیک میکند.

با نگاهی غلیظ به رنگ قهوه و صدایی محکم و نرم از جنس آواز، همان مرد که از جنس تفکر بود گفت: بگذار با مثالی ساده تر این موضوع را برایت شرح دهم شاید که هضم آن برایت راحتتر باشد. همه ما واژه همآغوشی را میشناسیم. هر کس از هر طبقه ای میداند که میتواند به این پدیده طبیعی دست یابد. عده ای کافیست به بایگانی غرایزشان رجوع کنند و به سرعت میتوانند آنچه را که میخواهند بیابند. برایشان منبع و مآخذ مهم نیست. برایشان نویسنده و حال و احوالش مهم نیست. صداقت و عملکرد مولف مهم نیست. مقدمه ای نمیخواهند. ویراستار و محل چاپ و نوع کاغذ برایشان مهم نیست. پس میخوانند و سپس نتیجه ای را نیز جستجو نمیکنند. نقدی را نمیخواهند. نظرات دیگران را روی این دستآورد بایگانی شده نمی جویند. پس به پایداری آن هم نمی اندیشند. اما هستند کسانی که از آن خاطره آفریده اند. اوج را دیده اند. مزه اش را چشیده اند و پایداریش را حس کرده اند و چیزی را نمیخواهند جز تکرار همان خاطره با کیفیتی تازه تر و احساسی گیراتر و میدانند مقدمه را و نیز میخواهند نقدها را و نیز نتیجه را. برای صعود خود را آماده میکنند و برای فرود زمینه را میچینند و برای یک صعود دیگر زمینه را قبل از فرود فراهم میکنند و دوباره صعود و دوباره خاطره خلق میکنند. برای چنین عملی باید پیش طرح داشت. این پیش طرح میتواند نزدیکی اندیشه ها باشد، تبادل افکار ، میتواند دکوراسیون، طرح و رنگ ، باشد. انتخاب جغرافیایی مکان دیدار، سفارش غذا، پیش غذا، نوع غذا، شمع، پرده، رنگ – آداب خوردن و گپهای شاعرانه باشد وسرانجام استفاده از ابزارهای فیزیکی موجود در کالبد انسانی، مثل دست، چشم، گوش، زبان، پوست، احساس، قوه های موجود و سپس اوج و سپس فرود. و بیشک فرودی زیبا. و سپس پس طرح و بعد حفظ و نگهداری و رعایت آداب فرود که خود زمینه ساز پیش طرح دیگری میشود. پیش طرحی برای اوجی دیگر و اوجی برای فرودی دیگر و فرودی برای بقا و پایداری پس طرح و نیز این چرخه که به خاطره دم به دم وصل میگردد که خود زمینه ساز تکامل روح انسانی میشود. انسانی که میداند که کجا ایستاده است. انسانی که جنگجو است و در نبردی بی امان در روی زمین برای حیات شجاعانه تنفس میکند و رسالتش را انجام میدهد و آن رسالت حتی میتواند ورق زدن مجله ای برای کسی باشد که دو دستش را از دست داده است اما میخواهد که بخواند. حضوری آن به آن در لحظه و بسیار هوشیار برای اجرای تمامی مفاهیمی که بویی از رنگ همان شال دارند و زیستن از همان نوعی که عارفان میگویند.

حالا عزیز دلم – اگر این میزان هرکجایش بوی ناپختگی دهد نمیتواند اعتماد را ایجاد کند و یادآوریش نمیتواند حال آدمی را خوش کند. و اگر قبل و بعد ازاوج به مرحله تکامل نرسیده نباشد منجر به سرخوردگی ، فراموشی، افسردگی ، تنهایی و دلزدگی میشود آنهم از نوع سخت سیاسی اش. قصه 57 پیش طرحی حساب شده نداشت، پس اوجش هم زیاد نپائید و بی شک پس نتیجه اش نیز به خاطره ای شیرین رقم نخورد و آنچه به جا گذاشت تنها افسردگی بود و برای همین است که گلوی همه خشک است و آسمان خشک است و باران نمیبارد.

آنکه زیر باران خیس شده بود و آمده بود تا قهوه ای را در غروبی خاکستری بنوشد تا شاید دیگر این رنگ ها را نبیند گفت : این روزها پیش طرح، گویی خام نیست. هر کس با بضاعت فکری و روحی خود سعی دارد که بفهمد و سعی دارد که از در آشتی درآید و سعی دارد که خطا نکند که شتاب زده نباشد و منتظر است تا در این نمایش اوج گیری شرکت کند. بنظر میآید که ریشه بلوغ سر از خواب برداشته است. ، عدالت گفتار و رفتار به چشم میخورد ، همه منتظرند تا باران بیاید که چترهایشان را پیش کش کنند- انگار هر کسی میخواهد خود بازیگر تعزیه باشد و دیگر نمیخواهد که پایان داستان را بشنود میخواهد پایان داستانش را خود ترسیم کند. گویی هر کسی با سکوت و افسردگی سر از همان کوچه ای در میآورد که به همان میدان میرسد همان میدانی که تعزیه برپاست.
رو به آن مرد که از جنس تفکر بود کرد و گفت ما مستحق بارانیم. نیستیم؟ ما مستحق بودنیم زیر سقفی که از جنس خشونت نیست .

مرد دستان خود را بر روی دستی گذاشت که از سرزمین سرد غارت زده به این کافه قدیمی آمده بود و گفت همه ترسم از آن است که طرح پس از اوج را درست و بجا چیدمان نکرده باشیم. همه ترسم از آن است که این بار هم نتوانیم این همآغوشی را به خاطره بکشانیم و همه ترسم از آن است که این امید را هم از دست بدهیم و باور اینکه همه مان چترهایی کهنه در گوشه خانه مان داریم که انتظار باران را دارند.

آنکه در خیابان بود و خیس شده بود به آرامی گفت : نکند اسیر گپ هایی شده ایم که امیدمان را تیره میکند. حتی اگر دوباره و دوباره نتوانیم این اوج را به خاطره بکشانیم و در مزه شیرین آن دوباره و دوباره غرقه نشویم باز هم میخواهم که اوجی دیگر را امتحان کنم. بخاطر ترس از فرودی ناقص نمیتوانم از لذت این اوج چشم بپوشم. مرا با حساب و کتاب کاری نیست، مرا با سیاست کاری نیست مرا کار با دلی است که حسابگر است و سیاست میداند و تئاتر بازی میکند و در خیابان راه میرود، زمین میخورد، بلند میشود، به کافه میآید ، دنبال قهوه ای میرود و میخواهد که باشد. میخواهد که باشد و این رویا را با خود به هر کجا میکشاند، گریه میکند و دوباره تصویری را میکشد که شالی بر گردن تندیس فردوسی در وسط میدان با جریان باد تکان میخورد و این موجب سرگرمی کودکانی میشود که از شال چیزی نمیدانند.

هر دو در خیابان بودند. زیر باران. دیگر حرفی نبود.

باران مردم را به هم نزدیکتر میکند. معلوم نبود چه کسی زیر چتر دیگری است. اصلاً چتری نبود مثل اینکه همه آسمان هم چتر بود و هم باران.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours