دعای عهد کیمیا فروش

۱ min read

سیدعلی صالحی-8 دی 1389

مدرسه فمینیستی: دی ماه و بهمن ماه زمستان فروغ است تولد و مرگ وی که یکی با شروع زمستان است و دیگری در میانه راه زمستان، درست مثل زندگی او که درمیانه متوقف ماند وحسرت سرودن شعرهای بعدی را بر دل ماندگان تا به آخر به جا گذاشت…..


یک واژه

آب،

یک واژه

نور،

یک واژه

آرامش.

کلمات از آسمان آمده

تورادوست می دارند زن بزرگ!

تو خواهرباران و آرامش واژه ای.

زائران وادی السلام و

می زدگان بی منزل

می دانند

هرکجاکه توباشی

حتما آنجا فانوسی هست.

ومن تورا

از ازل می شناسم

من از ازل

باتونسبتی داشته ام

ومن ازتو آموختم

که فرصت فهمیدن زن

آسان است.

من میان وهم واژه و

حضورٍِهنوز

سرگردان عصرعقوبتم.

حقیقت این است که آدمی

همه عمرچشم به راه شفا

سرگرم تفسیربی هودگی بوده است.

کیمیافروش بزرگ

این راز را بامن درمیان گذاشته است

حقیقت این است که مسافران مخفی ترین رازها

هرگزبه روشنایی موعود زن نمی رسند

دشمنان زن

تاریکی به تاریکی

ترانه های مارا تشنه سر بریده اند.

ومن می دانم

بعدازتو

دیگرکسی از هجرت حادثه بازنمی آید.

دراین برهوت بی دلیل

عبورازتکلم توفان دشوار است.

“فروغ” می داند نجات دهنده بزرگ

درگورخفته است

کلمات ما

همه زاده ظلمات زمان اند.

دیگر نمی گذارند واژه ها شسته شوند.

ما بی هوده رو به دریا گریه می کنیم

کشف تازه اشیا درخواب کلمات

غیرممکن است.

ماهرگزبه حیرت دوران گهواره بازنخواهیم گشت.

ما آمده بودیم

تامعصومیت ماه را

دراسم خالص نوربشوییم،

اما هرچه پیش تر آمدیم

تاریکی بر تاریکی بود

که ترانه های تشنه مارا سرمی برید!

ما خود آلوده عذابی الیم

آوازهای از ازل آمده را

فراموش کرده بودیم

ما می خواستیم

به ولادت نخست واژه ها برگردیم

اما به یادمان آوردند

که دانایی دشواراست.

و به یاد آوردیم

چگونه خسته و نومید

ازسرزمین باران و بنفشه رانده شدیم

و به یاد آوردیم شبی را

که هیچ راه روشنی

پیش پای ما نبود

وبه یاد آوردیم

درهم شکستن آدمی

کفاره بی هودگی ست،

ودیگربادبود که برهجوم گزنده حکومت می کرد

وازما

دیگرکسی برخستگی واژه ها واقف نبود

ما

سال ها پیش از تولد پرگار

درساحت آن نقطه لامحال مرده بودیم

به ما گفته بودند

تنها او که پشیمان است

زنده خواهد ماند

به ما گفته بودند

نمازبرواژه های شهید

برشماواجب نیست

فنادرحیرت حروف

برشما واجب نیست،

همانجا درتاریکی بنشینید وشب های بی پایان خودرا

شماره کنید.

وما می ترسیدیم بپرسیم

کاتب اوراد عشق را

کجای این وهم بی واژه

به خاک سپرده اید؟

وما می ترسیدیم بپرسیم

انجماد این سپیده دم

کی به آفتاب دلپذیرخواهد رسید؟

و مردگان ما آیا

خاطرات سحرخیزآن سال ها را

به یاد می آورند؟

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours