مدرسه فمینیستی: این روزها به زنی می اندیشم که شانه هایش می لرزند و هر شب از ترس رفتن در گودالی ،با نیمی از بدنش برآمده از دل خاک، و سنگ های کین ورزی که به سر و صورتش می خورند، خوابش نمی برد . این روزها به آنهایی فکر می کنم که نمی دانم چرا با نفرت، که اگر نفرت نبود هیچ دستی نمی توانست سنگی را بلند کند، در انتظارند تا سنگ های بی جان را به سوی انسانی زنده پرتاب کنند . این روزها به فرزندان سکینه محمدی آشتیانی فکر می کنم که هرشب کابوس می بینند، که مدام صورت مادرشان را خون آلود تصور می کنند . چه بیخواب شده اند کودکانش !
این روزها به اشک های کودکان ِ ترس خورده ی سکینه فکر می کنم که مدام سرازیر می شوند و بعد از خود می پرسم در کجای زمین ایستاده ایم که برای گناه دیگر انسانی این چنین حکمی می نویسیم . برکدام مسند عدل و انصاف ؟ در کدام قرن و کدام روابط زندگی می کنیم که این رفتار خشونت آمیز در برابر چشمانمان اتفاق می افتد.
زدن سنگ به انسانی که هنوز زنده است ! به زنی که هنوز نفس می کشد ! که مادر است! که عاشق فرزندان بیگناه اش است! که یک عالمه درد دل دارد!… و می گذاریم که فریاد بزند، که ضجه بزند، که اشک بریزد، کمک بخواهد و التماس کند!…
در کجای این کره ی خاکی ایستاده ایم که با گذاشتن سنگی بر دست انسانی ، انسانی دیگر را محاکمه و مجازات می کنیم . که فکر می کنیم مجازاتش درست بوده است! مگر خود ما هیچ خطایی نکرده ایم؟ مگر زندگی ما که برای دیگری حکم نوشته است خالی و سفید بوده ؟ شاید ما خدا شده ایم و به جای او از حق بندگانش نمی گذریم! آیا زمین این چنین کوچک و حقیر شده است که فرزندانش کمر به قتل یکدیگر بسته اند . در کدام مکتب و قاموسی کشتن یک انسان این چنین سخت و درد ناک، این چنین سهل و آسان، این چنین ارزان و تحقیرآمیز، سفارش شده است؟
نه ! من با خودم کنار نیامده ام با آنهایی که در مسند قضا برای رواج عدالت این چنین حکم به رفتارها ی خشونت آمیزعلیه انسانیت می دهند . دلم می سوزد برای همنوعانم، برای زنان هموطن ام، برای نسل جوان سرزمین ام، برای خودمان، برای دخترم که در ایران فردا به دنیا خواهد آمد…. حتی برای کسانی که انگار هرگز انسان متولد نشده اند و با سنگی در دست این چنین با نفرت و خشونتی کور، جان همنوع خود را می ستانند. برای مروجان خشونتی که این چنین آسان از جان یک انسان نمی گذرند.
نمی توانم به لحظه ای فکر کنم که کودکان سکینه، گوله گوله اشک بریزند و های های بگریند و مادرشان در مقابل چشم شان زیر بارانی از سنگهای نفرت، دفن شود . آیا فرزندان سکینه این چنین مرگی را هرگز از یاد خواهند برد؟ آیا وقتی بزرگ شدند آنها هم سنگی به انتقام در دست نمی گیرند، و بچه های آن ها هم، و دیگران هم؟
این روزها خیلی به سکینه فکر کرده ام به لحظه هایش به روزهایی که گذرانده و می گذراند و به شب های پرکابوس اش که در انتظار اجرای حکم سنگسارش به سر می شود. خودم را جای او نمی توانم بگذارم ،آن قدر که رعب و وحشت تمام وجودم را می برد و هی با خودم تکرار می کنم : عدالت … عدالت ….
و حرفهایم خط می خورند و بر نقطه چین هایش، حروف کریه خشونت می نشیند .
این روزها وقتی چشمانم را برهم می گذارم سکینه را می بینم. با صورتی خندان و دست هایی که نمی لرزند و چشمانی که برق می زند. می بینمش که بازگشته است و شب بدون کابوس سنگ ها سر بر بالین می گذارد و به روزی می اندیشم که در کانون گرم خانواده، فرزندانش را با مهربانی در آغوش می گیرد، و چه حس خوبی است که فرزندانش در آینده سنگ در دست نخواهند گرفت و فرزندان شان هم، و بنویسند عدالت … عدالت ….
+ There are no comments
Add yours