مدرسه فمینیستی- لایحه ضد خانواده و قانون چندهمسری ، علیرغم اعتراض های برحق جامعه در روندی پرچالش راه خود را ادامه می دهد . شاهدان این روند با قلم و قدم خویش درنقد و مخالفت با اصول بدوی و ضدمدنی این قانون، سعی بر نمایش نتایج غیر انسانی آن به مسولان و به جامعه دارند. متن زیر واگویه های زنی است دردمند ، که طبق اصل ” رضایت همسر اول برای همسر گزینی مجدد” به غیر انسانی ترین شیوه و زیر شکنجه های قانون مردانه ای که خانه اش را ویران کرده تن به این موافقت داده و اینک راه حلی جز صبری حقیرانه و جز حکایت رنج خویش درقالب اورادی شبانه برایش متصور نشده اند …. پروین بختیار نژاد “رنج نامه ” اورا در اختیار همنوعان اش قرارداده تا پیش از یک خود سوزی دیگر و پیش از تماشای سلسله آتش جان های سوخته چاره ای بیندیشیم….
سال هاست که فاطمه را می شناسم ، هم خودش را و نیز زخم های تلنبار شده بر دلش را . فاطمه کمتر از 20 سال داشت که به فرمان پدر و برادرهایش زن پسر عمویش شد. گریه ها و التماس هایش کاری از پیش نبرد . او به اجبار زن پسر عمویش شد . مادرش گفته بود: « نگران نباش، وقتی با آقا جلال عروسی کنی ، عاشقش می شوی،..» فاطمه زن جلال پسر عمویش شد ولی هرگز عاشق او نشد. به جای عشق، تا توان داشت کتک خورد، حرف زور شنید، و …
چند سال به همین منوال پیش می رود، آنها صاحب بچه می شوند تا این که نا سازگاریهای جلال به اوج خود می رسد . هنوز فرزند اولشان به مدرسه نرفته بود که یک روز جلال رو می کند به فاطمه : «می خواهم با زن دیگری وصلت کنم…»
فاطمه که اصلا انتظار چنین پیشآمدی نداشت و در حالی که به شدت غافلگیر شده بود فقط گفته بود: «بسیار خوب، مشکلی نیست، می توانی مرا طلاق دهی و با آن زن، حالا هر که هست، ازدواج یکنی .»
جلال هم از خداخواسته گفته بود: «پس می توانی از همین الان به خانه پدرت بروی» و بلافاصله اضافه کرده بود : «ولی حق بردن بچه ها را نداری… این را که حتماَ می دانی!»
فاطمه می گفت ، بارها و بارها به همه چیز فکر کردم ، حتی به مرگ ، اما قدرت و جرأت خودکشی را نداشتم ، نمی توانستم حتی لحظه ای دوری دو دختر خردسالم را تحمل کنم. احساس عجیبی پیدا کرده بودم که نمی توانم توضیح اش بدهم. احساس تلخ و مشمئزکننده ای بود، احساسی توأم با تحقیر و بی پناهی و خفت… با خودم گفتم هر چه که بر سرم بیاید اما به خاطر جگرگوشه هایم تحمل می کنم . بالاخره به جلال گفتم به خانه پدرم نمی روم و بچه هام را هم ترک نمی کنم. راستش نمی توانم از جگرگوشه هام جدا بشم. ازدواج مجددت به شرط طلاق من و دادن فرزندانم است. در غیر این صورت، هرگز رضایت نمی دهم که زن دوم بگیری.
ــ هّه، آره جون خودت، بچه ها رو بدم به تو ؟!؟ به همین خیال باش. این آرزو را به گور می بری،.. مطمئن باش!
دیگر روزی نبود که کتک چاشنی آن روزم نباشد: یک روز زیر چشمم کبود بود و روز دیگر دنده هایم فرو می رفت . ان قدر سرم را به دیوار کوبیده بود که واقعاَ احساس می کردم پوست سرم بی حس شده ، به تدریج گرفتار سردردهای عجیب و غریبی شده بودم چشمهایم تار می دید. سر گیجه هم دست از سرم برنمی داشت . بارها و بارها در حین کتک خوردن لباس در تنم پاره شده بود ، نمی دانستم چه کار کنم ، خانواده ام تنها با قهر کردن از جلال از من حمایت کردند ، همین !
این وضعیت ادامه داشت تا این که یک شب مانند شب های قبل به محض رسیدن به خانه ، دعوا را شروع کرد. می گفت می خواهد با زن دیگر ازدواج کند و می خواهد آن زن را حتماَ به همین خانه که در آن زندگی می کنیم، بیاورد . به او گفتم: «جلال، هرگز چنین اجازه ای نخواهم داد که آن زن را به این جا بیاوری.» با گفتن این حرف به طرفم حمله ور شد آن قدر مرا زد تا این که نافم پاره شد. کارم به اتاق عمل کشید و مدتی در بیمارستان بستری شدم .
پس از مرخصی از بیمارستان مادرم آمد منزلمان و پس از کلی مقدمه چینی و نصیحت بالاخره گفت: «اجازه بده ازدواج کند بعد از مدتی، از او دست می کشد و دوباره پیش تو می آید…» . خوب انگار راه و چاره دیگری نداشتم. بالاخره به او جازه دادم تا زن دیگری بگیرد و حتی به خانه بیاورد ، نه به خاطر نصیحت های مادرم ، بلکه به خاطر این که دیگر رمق کتک خوردن نداشتم ، طوری شده بود که بجه های بیگناهم با کوچکترین صدای بلندی به وحشت می افتادند ، شب ها کابوس دست از سرم بر نمی داشت. بچه ها هم مرتب کابوس می دیدند…
جلال به سرعت و با شادمانی زنش را به خانه آورد. اتاقی را برایش در خانه آماده کرد . به خودم گفتم من با خودم عهد کرده ام که همه چیز را به خاطر دخترانم تحمل کنم . تازه، با اولین کتکی که خوردم ، با اولین نگاه هوسناک او به دیگر زنان ، جلال را از ذهن و دلم برای همیشه بیرون انداختم ، پس چرا باید از ازدواج او ناراحت شوم ؟ اما اتاقی که من و دو دخترم در آن می خوابیدیم چسبیده به اتاق جلال و زنش بود . پچ پچه و خنده های شبانه آنها آرام و قرار را از من و دخترها گرفته بود . نمی توانستم بخوابم ، شب ها اغلب تا نزدیک صبح بیدار می ماندم و کلافه . نه راه پیش داشتم و نه راه پس، نه می توانستم از این زندگی جهنمی بیرون بروم و نه دیگر توان ماندن در آن خانه و آن همه خفت را داشتم . روزی در یک مجلس زنانه مذهبی به خانمی که برایمان دعای توسل می خواند ماجرایم را گفتم . به اوگفتم : آن بگو بخندهای شبانه که تا دیر وقت حتی تا نزدیکای صبح ادامه دارد، آن همه بی توجهی به دخترهایش، آن همه ایجاد مضیقه و هزار و یک نوع تحقیر و خفت، دیوانه ام کرده ، نمی دانم چه باید بکنم ، انگار که تمام وجودم پُر از زخم است ، پُر از داغ است ، نمی دانم چه کنم ؟
آن خانم با ناراحتی و اندوهی عمیق گفت : دخترم صلوات بفرست ، آن قدر صلوات بفرست تا خوابت ببرد ، این همان کاری است که سال ها پیش خود من هم انجام می دادم، آره دخترم صلوات بفرست.
+ There are no comments
Add yours