مدرسه فمینیستی: در تشریح دلایل تحولات اجتماعی، دوگانه «فرهنگ/نهاد» همواره مجادلاتی را میان کنشگران و پژوهشگران به همراه داشته است. برخی از محققان بر تغییر در فرهنگ، ارزش ها و نمادهای گفتمان ساز تاکید دارند؛ و در مقابل عده ای دیگر بر تغییرات نهادی و ساختاری پافشاری می کنند. شاید نقطه عزیمت نظری هر گروهی ایجاب می کند که چه راهی را برای تغییر پیشنهاد کنند. موقعیت و جایگاه فرودست زنان در جامعه ما، یکی از موضوعاتی است که همواره توسط کنشگران جنبش زنان مورد توجه بوده، و آنها قصد تغییر و اصلاح آن را دارند. مجادله «تغییرات فرهنگی» در برابر «تغییرات نهادی» در میان کنشگران و صاحب نظران این جنبش نیز مورد بحث قرار دارد. حال با توجه به این مسئله به نظر شما جایگاه جنبش های اجتماعی به طور کلی و بالاخص جنبش زنان در بحث میان تحولات «فرهنگی / نهادی» کجاست؟ در واقع سهم و نقش جنبش های اجتماعی در تغییرات ساختاری و نیز تغییرات فرهنگی چیست؟ و بالاخره آیا عملکرد جنبش های اجتماعی در طول یک صد سال اخیر در کشورهای دیگر (و نیز در کشور ما ایران) تغییراتی کرده است؟ اگر پاسخ مثبت است این تحولات ناشی از تغییرات ساختاری در جوامع امروز است یا عوامل دیگری در این زمینه وجود دارد؟
ناصر فکوهی: رابطه نهاد/فرهنگ به گونه ای که شما مطرح می کنید، مورد پذیرش من نیست. در واقع ما بیشتر می توانیم از مثلثی سخن بگوئیم که در آن با سه ضلع ساختار، روابط اجتماعی و فرد سروکار داریم. که البته می توان تعابیر متفاوت دیگری نیز برای هر یک از اینها به دست داد. برای نمونه به جای ساختار شاید برخی بر مفهوم نهاد یا حتی بر مفهوم هنجار و هنجارمندی تاکید کنند، یا به جای روابط اجتماعی شاید بتوان از پویایی اجتماعی، جنبش های اجتماعی و یا کنش های متقابل نمادین و ساختی به تعبیر گافمنی از صحنه پردازی، یا به تعبیر لوفبوری از روزمرگی سخن گفت و سرانجام در ضلع سوم می توان به جای فرد از کنشگر اجتماعی، از مفهوم عاملیت اجتماعی و یا حتی مفهوم سوژه صحبت کرد، ولی در نهایت به همان نتیجه می رسیم. این البته یک مثلث قاطع و یگانه و واحد نیست، بلکه در چارچوب نظریه «پیچیدگی» بیولوژیک/فرهنگی می توان به صورت های گوناگون دیگری نیز آن را تعریف کرده و یا از آن ساخت شکنی کرد. با این وصف فکر می کنم برای بحثی که ما در اینجا داریم بتوان لااقل به صورت موقت از این چارچوب نظری استفاده کرد. در این چارچوب و برای آنکه به پرسش های شما درباره جنبش اجتماعی زنان برسم، ما از یک سو مجموعه ای از نهادها وهنجارهای اجتماعی یک جامعه پدرسالار را داریم که به دلایل درونی و دلایل بیرونی (از جمله این دلیل بدیهی که ساختارهای جهان کنونی نیز عمدتا پدر سالار هستند) خود را دائما از خلال روابط و کنشگران اجتماعی (از هر دو جنس) تولید و بازتولید می کند؛ در ضلع دوم ما جنبش زنان را داریم که تنها به مثابه گونه ای از روابط میان کنشگران اجتماعی، بخشی از روابط عام را در جامعه ما تشکیل می دهد و خود از چندین میدان رابطه ای ( به تغبیر بوردیویی کلمه) تاثیر می پذیرد: برای مثال این جنبش به شدت تحت تاثیر موقعیت پسا انقلابی ایران و مطالبات عمومی برای گسترش آزادی ها و تحقق یافتن دموکراسی است و یا این جنبش به شدت از گفتمان روشنفکری و روابط متناقض نمای آن با حوزه سیاسی تاثیر می پذیرد و یا باز از موقعیت های بین المللی که این جنبش را در رابطه با سایر جنبش های زنان (یا سایر جنبش های مقاومت) در موقعیت دستکاری کننده / دستکاری شونده قرار می دهد، تاثیر می گیرد و غیره. و سرانجام ما سطح یا ضلع سوم مثلث را داریم که همان فرد یا کنشگر اجتماعی است که می توان آن را هم در هویت زنانه و هم در هویت مردانه تعریف کرد: زنان و مردانی که این هویت ها را از خلال رفتارها و گفتمان های ( سطح شناختی / زبان شناختی موجودیت اجتماعی خود) آگاهانه و به خصوص ناآگاهانه، طبعا و عمدتا در قالب های پدرسالارانه و در روابط بیولوژیک / فرهنگی آنها (خانواده متعارف به مثابه واحد بازتولید بیولوژیک- فرهنگی جامعه) و سلسله مراتب و خشونت نمادین (مدیریت سیاسی فضا و مکان، از جمله در حوزه کار و اوقات فراغت و روزمرگی) تولید و بازتولید می کنند.
در این چارچوب اساسی است که باید به موضوع جنبش زنان در کشوری همچون ایران پرداخت. نخستین برداشتی که می توان از این جنبش داشت به نظر من آن است که در ایران همچون در سراسر جهان، این جنبش که ریشه های آن به دوران مشروطه و حتی پیش از آن می رسد، از مهم ترین عوامل در تغییرموقعیت زنان در جامعه ما به حساب می آمده است.
دلایل ظهور جنبش زنان ایران متعدد بوده و هر چند با ظهور جنبش های مشابه در کشورهای توسعه یافته متفاوت بوده اند اما بی ارتباط با آنها نیز نبوده اند. در واقع در کشورهای توسعه یافته، دلیل اصلی جنبش زنان نیازهای سرمایه داری قرن نوزدهمی به نیروی کار گسترده ای بود که نمی توانست صرفا از مردان روستایی تامین شود، افزون بر این بهای ارزان کار زنان (و کار کودکان) که خود ریشه در باورهای پدرسالارانه این جوامع به «بی ارزش بودن» این کار بود، سبب می شد که حاشیه سود در استفاده از کار زنان افزایش یافته و سرمایه داران هر چه بیشتر تمایل می یافتند که از آنها در کار اجتماعی استفاده کنند و طبعا همین گرایش بود که زنان را ابتدا به سوی مطالبات برابرخواهانه اقتصادی و سپس مطالبات مشابهی در عرصه اجتماعی و سرانجام سیاسی کشاند و موقعیت آنها را در طول تقریبا یک قرن تا حد بسیار زیادی تغییر داد (البته بدون آنکه ساختارهای پدرسالارانه درونی شده و ریشه دار جوامع انسانی را که خود را در خشونت گسترده، از جمله در خشونت های دولتی، و نظامی گری و برده داری جدید و پورنوگرافی متبلور می کنند، از میان بردارد).
در ایران اما از آنجا که صنعتی شدن به فاصله اندکی به دلیل گسترش صنایع نفتی از مسیر خود منحرف و درآمد بزرگ و تقریبا بی پایانی در این زمینه فراهم کرد، روند شکل گیری جنبش بسیار متفاوت بود و بیشتر از خلال جنبش های روشنفکرانه متاثر از غرب (همچون جنبش مشروطه) عبور کرد و بعدا نیز از همان گرایش های نظری و سیاسی ای تاثیر پذیرفت که اکثر جنبش های دیگر اجتماعی در سطح جهان از آنها الگو گرفتند (از مه 68 گرفته تا رادیکالیسم چپ، و از فمینیسم راست گرفته تا فمینیسم چپ و رادیکال و غیره). در نتیجه این ریشه متفاوت سبب شد که جنبش زنان، پیش از انقلاب، درون پیله ای بماند (یا اسیر بماند) که گروهی از روابط اجتماعی و ساختارهای زبان شناختی – گفتمانی برای آن تعیین می کردند و خود نیز آنها را تولید و بازتولید می کرد. تاثیر منفی نوعی فمینیسم راست لیبرالی و به شدت غرب گرا نیز در سالهای آخر قبل از انقلاب عاملی بسیار منفی در شکل دادن به کلیشه های سطحی از این جنبش بود که در سال های بعد و تا امروز دائما علیه آن و برای تخریب و ساخت زدایی از آن به کار گرفته شده است.
با وجود این، به نظر من، همین جنبش زنان و یا شاید بهتر باشد بگوئیم خود آگاهی زنان و تغییر موقعیت اجتماعی آنها، نه به دلیل ورود آنها در مدارهای کار اجتماعی بلکه عمدتا به دلیل بالا رفتن رفاه اجتماعی و فراهم آوردن امکان تحصیل و سطح شناخت اجتماعی آنها در سال های پیش و به خصوص در سال های پس از انقلاب بود که سبب شد موقعیت آنها در جامعه ایرانی زیر و رو شود. البته این زیر و رویی به هیچ عنوان به معنی از میان رفتن و یا حتی تضعیف ساختارهای پدرسالار جامعه نبود که به گونه ای متناقض (و شاید بتوان گفت به صورتی واکنشی بیگانه ترس که وجود خود را در تهدید می دیدند) تقویت شدند.
در نتیجه در طول سی سال اخیر دو سطح گفتمانی و ساختاری در تضادهایی تو در تو و بسیار پیچیده قرار گفتند به گونه ای که از یک سو برای مثال تحصیل دختران به حدی تقویت شد که تمام دختران در سن تحصیلی پیش دانشگاهی وارد مدارس شدند و تحصیل در جامعه ما برای دختران به یک سرمایه اجتماعی انکار ناپذیر و قابل تبدیل به سایر سرمایه ها و از جمله به ابزاری در مبادله در نظام خویشاوندی (ازدواج) بدل شد و در سطح دانشگاهی حضور دختران را به بالای نرخ 70 در صد رساند و حضور زنان را در همه نهادها و مشاغل حتی نهادهای نظامی و انتظامی توجیه پذیر، مشروع و حتی لازم تلقی کرد، ولی در عین حال سطح گفتمانی و ساختاری دیگری نیز در جامعه (شاید باز هم به مثابه یک واکنش بیولوژیکی/فرهنگی) بروز کرد که دقیقا در نقطه ای معکوس تلاش می کرد و می کند که این حضور را کم رنگ کند و برای این کار از تمام ابزارها از جمله ابزارهای صوری استفاده می شود: برای نمونه تاکید بر کم رنگ بودن یا تیره بودن لباس ها (بر خلاف سنت های بومی و محلی ایرانی و اسلامی ما)، و تاکید بر «زننده نبودن» (که تعاریف از آن بی نهایت قابل تفسیر و باز هم بر اساس سنت های ما بیشتر گویای “ناپاک بودن” چشم بیننده است تا گناه “موضوع دیدن”). هر دو در واقع تاکیدی نمادین بر تمایل به “نامرئی کردن” زنان در عرصه اجتماعی است که بهر حال اتفاق نخواهد افتاد، زیرا حضور آنها نه از خلال «لباس» یا «آرایش» شان بلکه از خلال تغییر ساختارهای اجتماعی و گرایش جامعه ما همچون همه جوامع کنونی بشری به «زنانه شدن» یعنی فاصله گرفتن از اشکال خشونت و سلطه است، اما نتیجه این تاکید تمرکز همه بحث ها بر اشکال صوری و دور باطل الزام/مقاومت در اشکال صوری است که هم اکنون در جامعه شاهد آن هستیم ولی طبعا هیچ تاثیری (جز افزایش استفاده از «اشکال ممنوعه» به مثابه نوعی «مقاومت» ناخود آگاهانه یا خود آگاهانه) بر روند غیر قابل بازگشت حضور زنانه در جامعه و زنانه شدن جامعه ندارد.
در همین بخش یعنی در سطح ساختاری، جنبش های زنان در یک صد ساله اخیر طبعا تغییرات زیادی کرده اند و به نظر من پختگی بسیار بیشتری پیدا کرده اند که بهترین نمونه آن به نظر من در توجه بیشتر آنها به خاص گرایی های فرهنگی جامعه ایرانی، به جدا شدن آنها از رادیکالیسم های راست و چپ، به قانون گرایی آنها، و تعیین شعارها و برنامه های حداقلی و نه حداکثری و سرانجام و شاید از همه مهم تر به فاصله گرفتن آنها از تفکرات «تهران-محور» و محدود نکردن خود به بخش های نخبه و ممتاز شهری بوده است. اما هیچ یک از اینها دلیل آن نیست و نخواهد بود (و حتی برعکس) که چنین تغییراتی با مقاومت های منفی هر چه شدیدتر نهادها و ساختارهایی که وجود این حرکات آنها را تهدید می کنند، برخورد نکنند. در واقع زنانه شدن به مثابه تغییر رابطه سلطه و خروج از خشونت به مثابه تنها ابزار رابطه با طبیعت و با سایر انسان ها، در طول هزاران سال تنها روشی بوده است که انسان ها می شناخته اند و زندگی خود را بر اساس آن شکل داده اند و طبعا خروج از این منطق با واکنش هایی هر چه خشونت آمیز تر از جانب آن روبرو خواهد شد زیرا آن را تهدید می کند، اما مهم آن است که خشونت با خشونت پاسخ داده نشود و منطق زنانگی در برابر منطق مردانگی دچار همان نظام های غالب در سطح رفتاری و در سطح گفتمانی نشود.
اما اگر به سطح سوم یعنی سطح سوژه یا فرد یا عامل و عاملیت برسیم. به نظر من این بزرگترین نقطه ضعف ما در حوزه مورد بحث است. در واقع ما به مثابه انسان شناس یا جامعه شناس می دانیم که تولید و بازتولید اجتماعی عمدتا در سطح فردی انجام می گیرد و نهادها و ساختارهای اجتماعی در واقع جز اشکالی تغییر یافته و بر ساخته هایی از سطح فردی نیستند. بنابراین اگر رفتار، گفتمان، مفهوم و یا اندیشه ای در سطح فردی درونی نشود، هرگز نمی توان انتظار داشت که در سطح ساختاری- نهادی چنین اتفاقی رخ دهد.
از این لحاظ به گمان من، ما فاصله زیادی با گذار به جامعه ای داریم که در آن روابط میان جنسیت ها بتواند در موقعیتی متعادل قرار بگیرد. البته این به طور خاص به موضوع هویت زنانه یا مردانه مربوط نیست بلکه به نظر من به عدم شکل گیری مفهوم «سوژه» که مهم ترین مفهوم و واقعیت مدرنیته است، در جامعه ما مربوط می شود. نبود باور به عاملیت و فردیت، خود را به صورت های مختلف از جمله در رفتارها و گفتمان های تناقض آمیز کسانی (چه زن و چه مرد) که در سطح عمومی و اجتماعی گفتمان هایی کاملا متفاوت دارند دیده می شود. اغلب افراد نمی توانند شعارها و الگوهای پیشنهادی خود را در سطح زندگی شخصی خود پیاده و از آنها دفاع کنند و دلیل این امر گسست میان یک فردیت یا یک سوژه شکل نگرفته و جماعت گرایی هایی است که می توان به صورت های مختلف از جمله در سطح جنبش زنان شکل بگیرد. باز کردن این بحث البته نیاز به شکافتن مباحث نظری بسیار بیشتری دارد که مجال آن در این فرصت کوتاه نیست.
مدرسه فمینیستی: برخی از پژوهشگران ایرانی، حرکت های خودبه خودی جامعه را به عنوان «جنبش» شناسایی می کنند. برای نمونه در حوزه مسائل زنان، «بالا رفتن نرخ طلاق»، «افزایش ورود زنان به دانشگاه» و نظایر آن را که شکلی از «مقاومت» فردی است (که البته در یک پیوستار اجتماعی در نهایت باعث تحول می شود) را با مفهوم جنبش نام گذاری می کنند. در حالی که به نظر می رسد اکثر نظریه پردازان جنبش های اجتماعی، «جنبش» را نه رفتار یا واکنش فردی شهروندان، بلکه کنشی آگاهانه، جمعی و با حداقلی از سازماندهی شبکه ای، تعریف می کنند. آنها ممکن است چنین حرکت های خودجوشی را زمینه ساز جنبش های اجتماعی آگاهانه بدانند، یا برخی دیگر مثل کاستلز هر دو این تحولات را با یکدیگر تلفیق می کنند، اما با این وجود بر هویت جمعی کنشگران تاکید دارند. با توجه به این مسائل، ممکن است در این مورد بیشتر توضیح بدهید و بفرمایید که به نظر شما این دو نوع پدیده، یعنی حرکت های خودبه خودی در یک جامعه و حرکت های آگاهانه جمعی و سازماندهی شده (مانند آنچه اکنون به عنوان جنبش زنان شناسایی می شود)، چه ارتباط و پیوندی با یکدیگر دارند؟
ناصر فکوهی: در اینجا شما باز هم وارد نوعی تقابل (دایکاتومی) می شوید که مورد قبول من نیست. تقابل خود آگاهی / ناخود آگاهی و یا تقابل خودجوشی / سازمان یافتگی، هر دو در نظریه های جدید اجتماعی از جمله در نزد متفکرانی همچون بالاندیه، مورن یا پی یر بوردیو به زیر سئوال رفته است. به عبارت دیگر در هر گونه ای از آنچه به صورت اجتماعی، ناخود آگاه یا خود انگیخته نامیده می شود، ما میزانی از خود آگاهی را داریم و برعکس و اصولا تلقی و نامگذاری بر این رفتارها بنا بر نقطه نظری (یعنی موقعیت شناسنده ای که به موضوع شناخت می نگرد) تغییر می کند. به عبارت دیگر افراد و گروه های اجتماعی بنا بر موقعیت و امتیازاتی که از این موقعیت به دست می آورند یا از دست می دهند و کمابیش همواره به شکلی «استراتژیک» از مقوله های خود آگاهی یا ناخود آگاهی و خود انگیختگی یا سازمان یافتگی سخن می گویند. مثالی برایتان بزنم که ربطی به جنبش زنان ندارد و به شکل بسیار شناخته شده تری از جنبش های اجتماعی تعلق دارد: در سه دهه اخیر سندیکاهای کارگری در کشورهای توسعه یافته با بحران گسترده ای روبرو شده اند که سبب شده است امروز تنها بخش کوچکی از کارگران در آنها عضو شوند و اعتبار آنها (همچون اعتبار نهادهای سیاسی به طور عام) سقوطی آزاد داشته باشد. این امر اما سبب کاهش جنبش های کارگری نشده است که در اکثر موارد شکل خود انگیخته داشته اند اما این خود انگیختگی اغلب به سرعت به سوی نوعی سازمان یافتگی سوق داده شده است که باز هم سندیکاها را در راس آنها قرار داده. بنابراین جنبش های اجتماعی برغم خود انگیختگی خود نتوانسته اند از سازوکارهای دستکاری شدن ( آنجا که پتانسیل های درونی – ساختاری – فردی وجود دارند) به وسیله نهادهای اجتماعی رهایی یابند.
از این رو به نظر من بهتر است به جای سخن گفتن از خود انگیختگی یا سازمان یافتگی جنبش های اجتماعی به طور عام و یا جنبش زنان به طور خاص (واژه ای که من بسیار به ندرت به کار می برم) از تغییرات ساختاری- اجتماعی- فردی سخن بگوئیم که خود را در تمام قالب های نهادینه و غیر نهادینه جامعه به نمایش می گذارند و قابلیتی به صورت متناقض نما، از دستکاری کردن و دستکاری شدن را تواما در خود حمل می کنند. در عین حال که قدرت تاثیر گذاری (و طبعا تاثیر پذیری) بسیار بالایی را نیز دارند. به گمان من آنچه اهمیت دارد میزان سازمان یافتگی و حتی نوع سازمان یافتگی چنین حرکاتی نیست بلکه صرف وجود آنها است که فکر می کنم بیشتر به شرایط اجتماعی ناگزیری بر می گردد که جامعه به وجود می آورد. برای مثال در کشوری همچون کشور ما که زنان بهر دلیلی امروز اغلب در همه حوزه های اجتماعی، حضوری فعال و پر رنگ دارند و هر روز بر شمار زنان تحصیل کرده افزوده می شود و دانشگاه های ما برغم تمام تلاشی که شده و موانع فیزیکی که اخیرا بر سر راه ورود زنان گذاشته شده، هنوز کاملا زنانه هستند، در عین حال شاهد آن است که حضور رسمی زنان در حوزه اشتغال اجتماعی به نحو مضحک و غیر قابل باوری پایین است (در حد 10 تا 12 درصد). در چنین موقعیت متناقضی چگونه می توان انتظار داشت که ما به شرایط تنش و «جنبش» چه به شکل فردی، چه به شکل جمعی، چه به صورت خود آگاه و چه به صورت ناخود آگاه نرسیم. برعکس به گمان من نه تنها چنین جنبش هایی به شکل فزاینده غیر قابل اجتناب است، بلکه خطر بزرگتری که جامعه ما را تهدید می کند آن است که به دلیل ایجاد سازوکارهای الزام آور که به اصطلاح تمایل دارند این جنبش ها را به دلیل آنچه «اثرات منفی جانبی» آنها می دانند، از میان بردارند، کار را به موقعیت های موسوم به «کژ کارکردی» برساند، یعنی ما شاهد تبلور این حرکات فرو خورده در سطوح دیگر اجتماعی و به خصوص در سطوح آسیب شناختی باشیم، اتفاقی که هم اکنون نیز افتاده است: برای مثال به نظر من، صوری گرایی و توجه بیش از اندازه ای که گروهی از زنان ما به شکل ظاهری خود دارند و اغلب با زنان اقشار مشابه آنها در کشورهای توسعه یافته خوانایی ندارد، بیشتر از آنکه نشان دهنده تمایلی واقعی به این «پر رنگ شدن» صوری باشد، گویای واکنشی است در برابر الزامات اجتماعی که «کم رنگ» شدن صوری را به مثابه راه حلی برای «نامرئی شدن» اجتماعی و حتی از آن بیشتر بازگشت به روابط سلطه ای «سنتی» می داند که آن نیز بیشتر ساخته ذهن های «مدرن» یا «شبه مدرن» ی است که به طرف گذشته فراافکنی می کنند و نه آنچه در واقعیت گذشته به شکلی که این ذهن ها تصور می کنند، وجود داشته است.
بنابراین برای آنکه از بحث خود در پاسخ به این پرسش نتیجه بگیرم باید بگویم که سازمان دهی یا لااقل تلاش برای سازمان دهی، هر چند همواره در آن خطر تمایل به ایجاد سلطه و دستکاری وجود دارد، از این حسن هم برخوردار است که می توان تعقلی اجتماعی را به اشکالی از مقاومت که می توانند کاملا مخرب بوده و به اهداف همان کنشگران اجتماعی ضربه بزنند داشته باشد. به همین دلیل نیز ما گمان می کنیم که وجود و تقویت انجمن ها و نهادهای مدنی (همانگونه که تجربه کشورهای توسعه یافته در رابطه با سندیکاها نشان داد) در واقع به سود تقویت و تثبیت سیستم سیاسی – اجتماعی ای که آن نهادها را در بستر خود حمل می کنند و نه به زیان آنها. جنبش زنان نیز به مثابه یک سیستم نظم دهنده و در عین حال دستکاری کننده / دستکاری شونده می تواند عقلانیت را به شرط آنکه ابتدا بتواند آنرا برای خود تعریف و درونی کند به سطوح گسترده تر اجتماعی تعمیم داده و جامعه را با گام هایی کاراتر و کم تنش تر به سوی آرامش و صلح اجتماعی و رفاه عمومی و رضایت مندی بیشتر افراد تشکیل دهنده آن پیش برد.
مدرسه فمینیستی: آیا جنبش های اجتماعی حاصل شکل های متنوع سرایت فرهنگ ها و گذار مفاهیم از یک جامعه معین به جامعه و فرهنگی دیگر هستند یا حاصل ساختار درونی هر جامعه؟ و یا حاصل تعامل به همراه انتقال این مفاهیم با فرهنگ بومی و ساختار درونی جامعه است؟ اگر جنبش های اجتماعی حاصل ورود مفاهیم از یک جامعه معین به جامعه دیگر باشد آیا می توان بخش هایی از جامعه را سبب ساز انتقال یا صافی ورود این مفاهیم بدانیم، و از این منظر سئوال بالا را این گونه مطرح سازیم که در واقع جنبش های اجتماعی جمعی و آگاهانه، آیا گذرگاه ورودی این مفاهیم به جوامع هستند؟
ناصر فکوهی: جوامع انسانی همواره با یکدیگر در تماس و مبادله بوده اند. این مبادله را ما امروز بیشتر در سطح مبادلات بین المللی می بینیم که در قالب دولت های ملی و نهادهای فرو یا فرا ملی وابسته یا نشات گرفته از آنها فهمیده می شوند. پیش از این یعنی حتی در دوران باستان هم مبادله وجود داشت، اما تعداد کنشگران و روابط بسیار محدودتر بود و برای نمونه به مسافران، میسیونرها، بازرگانان، دیپلمات ها و غیره محدود می شد. اگر باز هم در تاریخ به عقب بازگردیم، به مبادلات در قالب یک زبان و پیش از آن به مبادلات در قالب اشکال غیر کلامی می رسیم. اما تقریبا نمی توان جوامع انسانی را بدون مبادله با یکدیگر به شکلی از اشکال مجسم کرد. در نتیجه روشن است که این مبادلات تاثیر گذاری های متقابل دارند. اما این تاثیر گذاری ها بنا بر میزان انباشت فرهنگی و سرمایه کل یک فرهنگ در برابر فرهنگ دیگر تعیین می شوند: بدین ترتیب نمی توان انتظار داشت که یک فرهنگ جهانی شده (چه با ابزارهای زور و چه به صورتی خود به خودی ) و دارای هژمونی قدرت و با تولیدات فکری و فناورانه بسیار بالا، به همان اندازه از یک فرهنگ کوچک ، با زبانی محلی و با تولیدات اندک تاثیر بپذیرد که بر آن تاثیر می گذارد. از قرن شانزدهم میلادی تا امروز این تاثیرات به دلایل بی شمار اقتصادی – سیاسی و زبانی تاثیراتی بیشتر از فرهنگ های اروپایی بر فرهنگ های غیر اروپایی بوده است. این تاثیر گذاری ها نیز بیش از هر چیز از خلال تغییر سبک های زندگی، شیوه های معیشتی و ساختارهای مفهومی زبان شناختی (بدون لزوما تغییر زبان) انجام شده به صورتی که جهان هر چه بیشتر اروپایی شده و یا لااقل تلاش شده است که به اروپا شبیه شود.
البته این امر با مقاومت های بسیار زیادی نیز روبرو شده است و تنش هایی را نیز ایجاد کرده ست که فرایندهای بنیادگرایانه یا تروریستی، احساسات نژادپرستانه و بیگانه ترس، و … نمونه هایی منفی از آنها هستند در عین حال که جماعت گرایی های قومی و محلی را نیز در بر گرفته که می توانند مثبت نیز باشند و در تقویت شبکه اجتماعی موثر واقع شوند اما عموما دارای پتانسیل و بیان منفی بوده و به سازوکارهای انفکاک اجتماعی و گرایش های خود محور بینانه و بیگانه ترس تبدیل شده اند.
در مورد جنبش های اجتماعی به نظر من ما با روندی دو گانه از شکل گیری سروکار داریم. از یک سو الزامات درونی یک سیستم و از سوی دیگر الزامات بیرونی محیطی که سیستم درون آن قرار گرفته است. این دو گروه از الزامات در سطح کنشگر اجتماعی به یکدیگر رسیده و این کنشگر بنا بر مورد، فرهنگ، پیشینه تاریخی و بسیاری عوامل دیگر وارد کنش و گفتمانی اجتماعی می شود که می تواند به جنبشی دامن زده یا آن را از درون متلاشی کرده و از میان ببرد. البته همه این فرایند ها به شدت در یکدیگر تنیده شده اند و نمی توان به سادگی اولویتی برای یکی از آنها قائل شد و اصولا چنین کاری چندان توجیهی هم ندارد.
اما بهر سو می توان حدس زد که در روندهای کلی جامعه وقتی ساختارهای ساختاردهنده ای (به تعبیر بوردیویی از این اصطلاح) را می پذیرد و به آنها میدان می دهد، باید در انتظار پی آمدهای آنها نیز باشد. مثالی بزنیم، ورود ایران در فرایندی از تبادل با کشورهای اروپایی که از عصر قاجار آغاز شد و در عصر پهلوی اول ادامه پیدا کرد و به خصوص اعزام دانشجویان ایرانی به غرب نمی توانست بدون این پی آمد قابل تصور باشد که ایده های مربوط به روشنگری و مدرنیته و انسان گرایی وارد ایران شده و جنبش های اجتماعی، فرهنگی و فکری خاصی را به وجود بیاورند. اما این هم گفته گزافی است که اگر این دانشجویان به خارج نمی رفتند ما هرگز با پدیده های مدرن آشنا نمی شدیم، زیرا بهر رو جهان در همان زمان هم در شکل جدید خود و در درهم تنیدگی و فشردگی اش در حال تبیین بود و ما نیز به ناچار باید تغییرات بی شماری را می پذیرفتیم.
مثال دیگر که مستقیم به جنبش زنان مربوط می شود، ورود زنان به عرصه اجتماعی در ایران که پیش از انقلاب با هدف ایجاد یک ویترین مدرن برای سیستم سیاسی ای به شدت سنت گرا و پدرسالار آغاز شد و پس از انقلاب برای دوری گزینی از گفتمان های گذشته گرا در سطح مسئولان تقویت شد و در سطح نهادهای آموزشی به شدت به عمل در آمد، هر چند نتوانست به ساختار مشاغل تسری یابد اما سبب ورود زنان به تعداد اندک اما به شدت موثر در بسیاری از عرصه هایی شد که سرمایه های اجتماعی و فرهنگی در آنجا تولید و بازتولید می شوند (گروهی از مشاغل نظیر پزشکی و وکالت، هنر، فعالیت سیاسی و …) این امر نیز علاوه بر آنکه حاصل تعامل ایران با جهان بود و برای نمونه با قرار گرفتن سیستم آموزش عالی ما در نظام عمومی تولید علم در جهان و مبادلات ناشی از آن دائما تشدید می شد و می شود، بهر حال همچون همه کشورهای دیگر جهان اتفاق می افتاد زیرا ایران نیز همچون آنها درون فرایندعمومی انقلاب صنعتی شده بود که کارکردهای جنسیت و روابط میان روابط جنس ها و موقعیت جنسیت ها و تولید و بازتولید بیولوژیک را به کلی دگرگون کرده بود.
به همین دلیل نیز می بینیم که جنبش های اجتماعی را نمی توان حاصل یک عامل واحد دانست، اما در اغلب موارد می توان پدید آمدن آنها را پیش بینی کرد. به نظر من گسترش جنبش زنان و جوانان در ایران کاملا منطقی و قابل پیش بینی بود زیرا این دو گروهی هستند که در رابطه با آنها گفتمان اجتماعی به شدت حمایت کننده ای وجود دارد که از آنها تقدیر کرده و آنها را تا حد تقدس یابی بالا می برد تا به گفتمان خود در ابعاد دیگری مشروعیت بدهد، اما در سیستم اجتماعی پتانسیل های رشد و جای گرفتن این دو گروه عظیم اجتماعی که در مورد گروه اول نیمی از جمعیت و در مورد گروه دوم بیش از 70 در صد جمعیت را تشکیل می دهند، وجود ندارد. به عبارت دیگر ما هر چه بیشتر در حال افزایش دادن فاصله گفتمان های رسمی و واقعیت های اجتماعی در مورد این دو گروه هستیم و این امر با توجه به تاریخ جنبش ها و تحولات اجتماعی در سایر نقاط جهان به دو موقعیت بیشتر نمی تواند بیانجامد: یا جنبش های اجتماعی گسترده که دائما مطالبات بیشتری را مطرح خواهند کرد و تا این مطالبات به صورتی اطمینان دهنده، پایدار و دراز مدت تامین نشوند و عملا به اجرا در نیایند از کار باز نخواهند ایستاد و همواره در آنها پتانسیل رادیکالیسم بیشتر و رفتن به طرف شعارهایی گسترده تر و تندتر وجود دارد که طبعا می تواند با برخوردهای تند از طرف مقابل باز هم بر شدت رادیکالیسم آنها افزایش یابد. و یا در صورتی که قدرت بتواند جنبش ها را به هر دلیل از حرکت به صورت موقت باز ایستاند جامعه به سوی یک انفعال اجتماعی بسیار خطرناک پیش خواهد رفت بدین معنا که انرژی جنبش به جای آنکه به صورت متعارف بروز کرده و صرف شود درون نهادها و روابط و کنشگران اجتماعی ذخیره شده و در موقعیتی که هیچ کس نه می تواند پیش بینی کند و نه اصولا قابل پیش بینی است ممکن است به یک حرکت تند و بسیار رادیکال اجتماعی و در هر حال تخریب کننده منجر شود که ما از آن به عنوان یک انفجار و فرو پاشی درونی (implosion) نام می بریم.
نمونه اول یعنی جنبش های اجتماعی که تا رسیدن به مطالبات و پایدار شدن آنها ادامه یافتند و سپس از بین رفتند را می توان در جنبش موسوم به حقوق مدنی سیاهان در آمریکا مشاهده کرد که در آن هم تجربه حرکات صلح آمیز و میانه رو (نظیر طیف طرفدران مارتین لوتر کینگ) را داشتیم و هم رادیکالیسم بسیار تندروی سیاه (سازمان هایی تروریستی نظیر “پلنگ های سیاه”) و شورش های سخت شهری را، در نهایت نیز این جنبش تنها زمانی از کار باز ایستادند و به تدریج کم رنگ شدند که توانستند مطالبات خود را از خلال تصویب قوانین جدید «تبیعیض مثبت» و راه یافتن گسترده سیاهان در همه رده های قدرت به دست بیاورند (که بازتاب آن را امروز در رسیدن یک سیاستمدار سیاهپوست _ اوباما – به آستانه ریاست کاخ سفید می بینیم).
در مورد دوم نیز میتوانیم کشور شوروی و کشورهای دیگر بلوک شرق را مثال بزنیم که با جلوگیری از جنبش های اجتماعی با به کار گیری گسترده از ابزارهای سرکوب و نظام پلیسی – امنیتی سبب شدند چنان انرژی عظیمی به صورت انفعال اجتماعی در سیستم ذخیره شود که در عرض کمتر از چند سال کل سیستم های سیاسی شان بر باد رفت. در این میان البته نمونه های بینابینی نیز داشتیم برای نمونه کشور چین که در عین سرکوب جنبش های سیاسی در عرصه خاصی به نوعی آزادسازی سیستم در عرصه های دیگر (برای مثال در عرصه اقتصاد، فرهنگ و هنر) امکان داد و بدین ترتیب انرژی ذخیره شده را به سویی دیگر هدایت و کاهش داد اما با این کار در واقع فراری هم به جلو انجام داد و در حال حاضر باز هم به ذخیره انرژی شورشی دامن می زند. این عمل البته عمدتا به این دلیل در کشور چین امکان پذیر شد که بیش از 80 در صد از جمعیت این کشور روستایی و در مناطق غیر شهری زندگی می کنند و تقریبا رابطه ای با جهان بیرونی ندارند وگرنه چنین مساله ای اصولا در کشورهایی با جمعیت بزرگ شهری امکان پذیر نبود و نیست.
برای نتیجه گیری از این بحث به نظر من در ایران بهترین راه حل آن است که گفتمان سیاسی و رسمی که نمی تواند مبنایی جز قوانین اساسی کشور و تغییر آنها بر اساس موازین حقوقی و قانونی بنابر خواسته های اکثریت شهروندان داشته باشد، خود را با تغییرات ناگزیری که در روابط میان جنسیت ها و به خصوص تغییرات عظیمی که در عرصه موقعیت زنان اتفاق افتاده (و در آینده ای نزدیک باز هم گسترش می یابند) منطبق کند. طرح هایی همچون محدودیت ورود جنسیتی به دانشگاه نشان دهنده نداشتن هیچ گونه چشم انداز صحیحی از سیستم و تحولاتش است و به هیچ رو به نتیجه ای جر تشدید تمایل به تحصیل دانشگاهی برای دختران نمی انجامد. طرح های دیگری برای مثال تاکید الزام آور بر الگوهایی در سبک زندگی در شرایطی که نهادهای خود سیستم از جمله صدا و سیما الگوهای «ممنوعه» را هر روز و هر شب از خلال میلیونها ساعت برنامه تلویزیونی (سریال ها، فیلم ها ، نمایش ها و …) ارائه می دهند، نیز جز آنکه جامعه را دچار روان پریشی کند تاثیری ندارد و بهر حال موقعیت زنان را تغییر نخواهد داد. به عبارت دیگر مقابله الزام آور با جنبش زنان، به نوعی یعنی مقابله با معلول به جای علت است. دلیل اصلی این جنبش در روابط درونی جامعه است که تغییر کرده اند: جامعه ایرانی جامعه ای است که امروز باید آن را جامعه ی لااقل در سطح نسل جوان و در سطوح زبانی – شناختی توسعه یافته به حساب آورد، جامعه ای که همه ابزارهای مورد نیاز از جمله منابع انسانی و سرمایه ای را نیز برای تحقق بخشیدن به این توسعه یافتگی دارد اما اراده ای در آن وجود دارد که بر آن است که می توان از طریق کنترل «شکل» ها ، «محتواها» را نیز نه تنها کنترل کرد بلکه تغییر داد. چنین چیزی جز توهمی که هر روز هزینه اجتماعی آن بیشتر می شود، چیزی نیست .
همانگونه که گفتیم به نظر ما جنبش زنان اتفاقا حرکتی است که در صورت برخورداری از آزادیهایی هر چه بیشتر برای بیان و فعالیت خود نه فقط رادیکال تر نخواهد شد بلکه سبب تقویت و حفظ نظام و درونی شدن پایه های آن می گردد، در حالی که مقابله الزام آور با این جنبش در واقع مقابله با پایه های نظام و ایجاد پتانسیل هایی است که یا به رادیکالیسم بی دلیل این جنبش می انجامد و یا به انفعال آن و ذخیره انرژی برای رادیکالیسمی به شدت مخرب در آینده.
مدرسه فمینیستی: و سوال آخر اینکه، مسیر طبیعی حرکت جنبش های اجتماعی، مسیری انقلابی و دگرگون ساز است یا اصلاحی؟ به عبارت دیگر، آیا می توان اساسا از یک جنبش اجتماعی، انتظار ایجاد انقلابی اجتماعی را داشت؟ به عبارت دیگر، آیا می توان واژگونی ساختار و نظام اجتماعی را از جنبش های اجتماعی انتظار داشت؟ آیا اصلاحاتی که توسط جنبش های اجتماعی انجام می شود، مقدر و محکوم است که لزوماً در خدمت سیستم و در محدوده ساختار اجتماعی موجود، درآید؟ و آیا باید تصور کرد که پس این نوع تغییرات، بی نتیجه و غیر موثر هستند؟
ناصر فکوهی: گمان می کنم پاسخ به این سئوال را در جواب به پرسش پیشین به شما داده باشم اما صرفا برای تدقیق بحث باید اضافه کنم که جنبش های اجتماعی عموما حاصل روابطی هستند که لزوما به وسیله کنشگران این جنبش ها کنترل نمی شوند، چه در منشاء گرفتن و شکل گیری اولیه شان و چه در تداومشان و به خصوص چه در سرانجام و نتایجی که به آنها می رسند. در اغلب انقلاب های بزرگ یک حرکت کوچک و بی اهمیت در سیری غیر قابل کنترل به جنبشی گسترده تبدیل شده است که یک سیستم اجتماعی را به کلی زیر و رو کرده است، برعکس گاه جنبشی بسیار بزرگ حتی نتوانسته است به تحقق یافتن مطالباتی کوچک نیز بیانجامد. واقعیت آن است که همانگونه که گفتم جنبش های اجتماعی از کنشگرانی تشکیل می شود که عموما دارای مطالبات مشخصی هستند و دلیلی برای نارضایتی خود دارند. اینکه تصور کنیم جنبشی صرفا به دلیل تحریک دیگران ایجاد می شود ما را به تئوری های توطئه هدایت می کند که خود مهم ترین توطئه ها برای جلوگیری از درک و خنثی کردن استراتژی های تخریب کننده بوده اند، بنابراین بهتر است پتانسیل رادیکالیسم جنبش را از طریق ایجاد امکان گفتگو با آن کاهش داده و از طریق تامین خواسته های آن جنبش در حد امکان و با توجه به ظرفیت های هر جامعه ای جنبش را به موقعیتی عادی بازگردانیم. باز هم تکرار می کنم اگر کنشگر اجتماعی وارد یک جنبش اجتماعی می شود بهر حال برای خود میزان مشخصی از خطر را می خرد (در هر سیستمی که باشیم) بنابراین باید درک کرد که چرا وی چنین می کند و تحریک شدن هیچ گاه دلیل اصلی و حتی نسبتا تعیین کننده نبوده است مگر آنکه منظورمان آن باشد که کارناوال ها یا نمایش های توده ای به راه بیاندازیم که این گونه نمایش ها، طبعا شیوه ها و سازوکارهای خود را دارند و در شکل دادن به آنها کشورهای کمونیستی بلوک شرق پیشین بیشترین تجربه را داشتند. اما حتی چنین نمایش هایی در نهایت نتوانست مانع سقوط آنها شود و حتی این سقوط را تسریع کرد زیرا مسئولان آنها خود به جای آنکه از طریق این نمایش ها بتوانند افکار مردم را «دستکاری» کنند، افکار خودشان را «دستکاری» می کردند و خطری را که سایه به سایه شان در انباشت شدن پتانسیل های رایکالیسم در جامعه به وجود می آمد را نادیده می گرفتند. اما اگر از این گونه نمایش ها که نمایشی بودن آنها را می توان با مولفه های بی شماری به سادگی تشخیص داد، بگذریم، جنبش ها اجتماعی را نمی توان به سادگی ایجاد و حتی به سادگی «دستکاری» کرد ولی این جنبش ها خود می توانند درون فرایندی از تغییر و رادیکالیسم بیافتند که بسیار مخرب است و در این فرایند طبعا عوامل بیرونی و تحریکات نیز می توانند نقش موثری را ایفا کنند، اما این امر تنها در صورتی اتفاق می افتد که جنبش امکان بیان و رشد آزاد را از دست داده و به بن بستی برسد که نه حاصل از میان رفتن و بی معنی شدن مطالبات بلکه حاصل الزام های اجتماعی وارد شده بر آن جنبش باشد.
+ There are no comments
Add yours