من زن هستم / سمیه، یک مامای افغانستانی

14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: مادربزرگم بهم می گفت تو قرار بود پسر بشی ولی از بدشانسی دختر دنیا اومدی. بعد طرفم نگاه می کرد می گفت: آخه چرا؟ تو همه چیت به پسرا می مونه. و اون موقع من که فقط 5-4 سال بیشتر نداشتم همینو درک می کردم که یه چیزی این وسط کمه. لباسم، تیپم، حرف زدنم، همه چیم پسرونه بود. هر وقت به فامیلا می گفتن این دختر حاجیه (بابام) همه سری از تاسف تکون می دادن و نچ نچ کنان می گفتن حیف کاشکی پسر بود خیلی شبیه پسراس. خدایا این پسر بودن چی بود که همه آرزو می کردن کاشکی من پسر باشم؟ پس من چی بودم؟ پسر یا دختر؟ تا اون موقع نفهمیده بودم.

حالا شش ساله بودم و باید مدرسه می رفتم. چقدر خوب یادم میاد که همه هم بازیهام مدرسه پسرونه رفتن و منو بردن گذاشتن مدرسه دخترونه و یه روسری هم محکم بستن دور گردنم. از مادرم می پرسیدم پس دوستام چی؟ مادرم با تشر می گفت دیگه از این به بعد با پسرا نباید بازی کنی، تو دختری. من پسر بودم یا دختر؟ و دوره ابتدایی تموم شد و هنوز من مبهوت بودم که چطور می شه پسر بود. من هنوز مثل پسرا لباس می پوشیدم و هم بازیهام اکثراً پسرها بودن تا اینکه یه شب شنیدم بابام به مادرم میگه چرا دخترتو میذاری تو کوچه و خیابون با پسرا بازی کنه؟ کم کم حالیش کن دختره بزرگ شده. نباید با سر و پای لخت با پسرای مردم بازی کنه و بگرده. و همون موقع بود که یه کمی حالیم شد دختر بودن یعنی چی.

حالا زمزمه بابامو می شنیدم که به مادرم می گفت دخترت بزرگ شده دیگه درس بسه. همینقدر که خوندن و نوشتن یاد گرفته از سرش زیاده فردا پس فردا یکی می گیردش باید بچه جمع کنه درس به چه دردش می خوره، زن باید خونه داری کنه. و صدای مادرم که التماس می کرد به بابام که بذار درس بخوندن که حداقل بتونن بچه شونو خوب تربیت کنن. حالا مفهون زن بودنم برام کمی روشن تر شده بود. وای چقدر زن بودن و دختر بودن سخته… این چیزی بود که از ذهنم می گذشت و آزارم می داد. کم کم دیگران هم میومدن به مادرم گیر میدادن که چرا دخترتو عروس نمی کنی؟ عمو، عمه، زن عمو، دایی، خاله… خلاصه که مادرم سپر بلا شده بود واسه من و خواهرم.

به هر دردسری بود دبیرستان تموم شد و دیگه تصویر زن و دختر بودن در ذهنم کاملاً واضح شده بود. دیگه می دونستم تو جامعه من زن یعنی بمیر و دم نزن، زن یعنی برده، زن یعنی نوکر، زن یعنی کارگر، زن یعنی سکس، زن یعنی زاییدن و بچه آوردن. خدایا چرا منو تو این دنیا آوردی با این همه مکافات؟ از زن بودنم خسته بودم در حالی که فقط 18 سالم بود.

و خلاصه که حدود 20-19 سالگی بودم که باید دانشگاه می رفتم و سر و صداها بالا گرفته بود. “چرا یه زن باید بره دانشگاه؟ سنش بالا رفته، باید عروس بشه، مردم چی می گن؟ بشینه تو خونه.” و بازم این مادرم بود که با تمام وجود مقاومت می کرد. با فداکاری مادرم، من خواسته یا ناخواسته وارد دنیایی شدم که بازم زن بود و زن.

آره… من ماما شدم.

ورود به این رشته بیشتر از کل زندگیم برام رنج آور بود. چرا که حالا هزاران زن میومدن و از جلوی چشمم می گذشتن که هیچ کدومشون بی درد نبودن و درد مشترک همه شون این بود که زن بودن و محکوم به بدبختی. حالا دیگه به مرحله ای رسیدم که با پوست و استخوون و رگ به رگ بدنم می فهمیدم من کی هستم، زن کیه و چیه و چه راه دشواری در پیش رو دارم.

حالا می فهمم چرا باید جایی که زن واسه زن کار می کنه محکوم به ندیده گرفته شدن باشی. حالا می فهمم تو رشته مامایی چون زن واسه زن کار می کنه باید از پایین ترین موقعیت اجتماعی و اقتصادی برخوردار باشه. زن واسه کی اهمیت داره تو این جامعه؟ حالا دیگه می دونم من نه تنها باید تموم عمرم بجنگم تا حق خودمو بگیرم بلکه باید آخرین قدرتمو استفاده کنم تا بتونم از حق کسایی دفاع کنم که به باور زن بودن و با ارزش بودن رسیدن. و اینو باید ثابت کنیم که ما شایسته بهترین ها هستیم نه بدترین ها و پست ترین ها. این روزا زندگی خودم کم کم فراموش شده. تنها چیزی که از خاطرم نمیره اینه که یه زن هستم در جمعی که هیچ درکی از زن و زن بودن ندارن…

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours