هر مسئله ای، مسئله زنان است: بنیادگرایی دینی، فروپاشی جامعه و خشونت علیه زنان

۱ min read

بینا سرینی‌واسان / ترجمه: شیرین بهرامی‌راد-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: امسال 25 نوامبر 2011 ، مصادف با 4 آذرماه 1390 خورشیدی، همچون سال های گذشته، سالگرد «روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان» بار دیگر به ما زنان ایرانی، فرصت دوباره ای بخشیده است که تلاش های مان را برای مبارزه با اشکال گوناگون خشونت علیه زنان، بسیج کنیم. طبق روال سال های پیش، ما نیز در مدرسه فمینیستی تلاش و همت مان را به کار گرفته ایم تا به مناسبت این روز، در کنار دیگر گروه های زنان در سراسر جهان و در حد و بضاعت خود، اعتراض مان را نسبت به حضور سایه گستر خشونت در ابعاد مختلف زندگی زنان نشان دهیم. اگر سال گذشته بیشتر بر خشونت خانگی تمرکز کرده بودیم، امسال به اقتضای شرایط بحرانی منطقه مان سعی کرده ایم به ابعاد اجتماعی و سیاسی خشونت علیه زنان هم بپردازیم. از همین روست که به مناسبت فرا رسیدن این روز، شیرین بهرامی راد در مطلبی که آن را انتخاب و به فارسی برگردانده سعی نموده تا ارتباط خشونت علیه زنان را با عرصه های دیگر اجتماعی و سیاسی، به خوانندگان نشان دهد.


هر مسئله ای ، مسئله ی زنان است

این مقاله به بررسی برخی از مسائلی که جنبش‌های زنان و مطالعات فمینیستی در طول سی سال گذشته با آن درگیر بوده‌اند می‌پردازد. همچنین در مورد برخی از مسائل زیرساختی فعالیت‌های فمینیستی گفتگو می‌کنم. تمرکز مقاله‌ی من تنها بر برخی از زمینه‌هایی است که گروه‌های فمینیستی در آن فعالیت کرده‌اند و به این معنی نیست که بقیه‌ی مسائل اهمیت کمتری دارند. دست روی مسائل پیچیده‌ای گذاشته‌ام که هر کدام جا داشت در مقاله‌ا‌ی جداگانه‌‌ بررسی شود. این مسائل به این دلیل انتخاب شده‌ که همگی لایه‌های مختلف زندگی زنان و مبارزات ما را نشان می‌دهند.

برای نظم بیشتر، این نوشته را به بخش‌های مختلفی تقسیم کرده‌ام، و این هم به این معنی نیست که این مسائل با یکدیگر اشتراکی ندارند و باید آن‌ها را مطلق در نظر گرفت. واقعیت‌های مربوط به زنان ابعاد چند‌گانه‌ای دارد و فعالیت فمینیستی درکی گسترده‌ از این واقعیت‌ها یافته است. در واقع این پیچیدگی زندگی زنان است که مبارزات تساوی جنسیتی را در دنیا شکل داده است.

بنیادگرایی دینی بحران مدرنیزاسیون است. بحرانی برای رسیدن به دموکراسی نیز هست. در این بخش از نوشته، جایگاه زنان در فصل مشترک این دو بحران بررسی می‌شود. مدرنیزاسیون با زنجیره‌ای از وعده‌های تحقق‌نیافته آغاز شد. «پیشرفت»، رشد و تحول در کنار دستاوردهای عظیم تکنولوژیک در بسیاری موارد سبب از‌هم‌پاشیدگی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه و افراد آن شده است. مدرنیزاسیون با جلوه‌های طولانی و پیچیده‌ای آغاز شد که می‌توان به واسازی آن‌ها پرداخت و در سطوح مختلفی ارائه داد. خواه نام‌اش را استعمار بگذاریم یا رشد صنعتی یا سرمایه‌ی مدرن، این پدیده مستقیماً بر زندگی واقعی جوامع تأثیر داشته است. باید به درستی فهمید که مدرنیزاسیون مستقیماً به خلق هویت‌ها مربوط است. برای مثال، پروژه‌های بزرگ تولید برق از بخار پیوندی بسیار تنگاتنگ با فرایند ساخت ملت (نظیر پیوندی که با چالش استعمار در کشورهای استعماراتی داشته است) دارد. پروژه‌ی مدرنیزاسیون معمولاً به نام «منافع ملی» در تاریخ دولت-ملت‌ها ریشه می‌دواند. منافع ملی معمولاً یگانه عامل شدیداً ایدئولوژیکی است که رشد و پیشرفت‌های مدرن را توجیه می‌کند.

دولت-ملت‌ها نیز از لایه‌ها و هویت‌های مختلفی تشکیل شده‌اند، برخی برتر و برخی فروترند و ساختارهای سیاسی و اجتماعی این فرادستی و فرودستی‌ها را حمایت می‌کنند. بنابراین درفرایند مدرنیزاسیون آن‌چه اغلب (حتا در حین خدشه‌دار کردن سایر هویت‌‌ها) به چشم می‌آید اتحادی مصنوعی بین علایق و هویت‌هاست. برای مثال، میزان بیگانگی ناشی از پروژه‌های توسعه خود گواه آشکاری است بر این‌که تمام جوامع دنیا گسست عمیقی را در زندگی‌شان تجربه می‌کنند که گسست‌های زیادی را نیز در هویت‌های فرهنگی و اجتماعی باعث شده است.

این فروپاشی هویت‌های فرهنگی و اجتماعی با دگرگونی‌های چندگانه‌ای همراه است که اساس نظام به‌هم‌پیوستگی جوامع را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نیازی به گفتن نیست که نابرابری‌های جنسیتی نیز همانند بقیه‌ی بی‌عدالتی‌های اجتماعی با مدرن شدن جوامع تغییر کرده است. این عدم تعادل‌ها اغلب تشدید شده است. همان‌طور که مدرنیزاسیون باعث بحران هویت می‌شود، بنیادگرایی دینی نیز یکی از عواملی است که برای بازسازی این به‌‌هم‌پیوستگی برهم‌خورده به صحنه می‌آید. در این‌جا بسیار مهم است به یاد داشته یاشیم که بنیادگرایی دینی یک پروژه‌ی ملی‌گرا نیز هست چرا که اغلب سودای خلق نوع دیگری از «هویت ملی» را دارد که واکنشی است به بحران بسیاری از دولت-ملت‌های مدرن.

بنیادگرایی دینی پاسخی به تکثر هویت‌ها در هر زمان و مکانی است. بنیادگرایی دینی در حالی که ادعا می‌کند به نابرابری‌های اقتصادی، فرهنگی یا اجتماعی می‌پردازد، در حقیقت به دنبال تحمیل یک نظام سلسله‌مراتبی است. برای کمک به این کار، بنیادگرایی دینی به خاطرات اسطوره‌ای دورانی آرمانی متوسل می‌شود که در آن قوانین دینی به طور کامل اجرا می‌شد و همه چیز در دنیا خوب بود. این روش به خلق دائمی مجموعه‌ای از دشمنانی وابسته است که تقصیر هر آن‌چه در این دنیای ایده‌آل اشتباه از آب درآمده به گردن آن‌هاست. بنابراین، تنها راه اصلاح این وضعیت، حذف تک‌تک این دشمنان و وفاداری کامل و همزمان به اصول دینی به عنوان تنها اصول برحق است. بدین‌سان بنیادگرایی به تبلیغ دین یکپارچه‌ای می‌پردازد که جبران تکثر «گیج‌کننده»‌ای است که توسط مدرنیزاسیون به این جوامع راه یافته.

فعالیت‌های «جناح راست هندوها» در ایالت گُجرات غربی در هند، نمونه‌ای اخیر از این نظام‌های سلسله‌مراتبی و غالباً وحشیانه است. از تبلیغات جناح راست هندو (جزوات، کتاب‌ها، نوارهای صوتی و تصویری،‌ سخنرانی‌ها و غیره) کاملاً آشکار است که این قضیه تلاشی ‌جمعی برای یادآوری سال‌هایی طلایی است که مذهب هندو، حکمران برتر و اصول هندو پابرجا بود و بر تمام جامعه فرمانروایی داشت. زنان، در این دوران افسانه‌ای، از جایگاه والایی بهره‌مند بودند و ترسی از تجاوز نداشتند. این وضعیت به چند دلیل از دست رفت، که مهم‌ترین آن‌ها فسادی خلاقی بود که باعث و بانی‌اش حضور روز افزون و انتقال قدرت سیاسی به «دشمن» بود.

دشمنان در طول زمان تغییر کرده‌اند، زمان نیز خود ابعاد مختلفی دارد. تاریخ از دوران ودایی به سادگی به قرون وسطا می‌لغزد، دورانی که سرکرده‌های هندو و خان‌های فئودال در نبرد دائم با خود و دیگران بودند. به همراه این‌ها، رویدادهای مداومی همچون چپاول معابد هندو به دست مغولان و فتوحات قهرمانانه‌ی خان‌های فئودال مانند شیواجی شاه ماراتا نیز اتفاق می‌افتاد. چپاول معابد هندو به غارت کردن زنان هندو تشبیه شده است، به خصوص «ایثار» زنان راجپوت که ترجیح می‌دادند خود را درون آتش‌های مخصوص سوزاندن مردگان بیندازند تا این‌که غارت‌گران مغول به آن‌ها تجاوز کنند و آن‌ها را بکشند. از این‌جا تا چندپارگی شبه‌قاره راهی نیست. در بیانی کلی، این یکی از جنبه‌های تبلیغات جناح راست هندوست. من صرفاً به عنوان یک نمونه بدان اشاره می‌کنم و وارد جزییات نمی‌شوم. جدا از این، انواع دیگر بنیادگرایی دینی در جاهای دیگر دنیا نیز به نحو چشمگیری به همین صورت عمل کرده‌اند؛ که در مقاله‌ا‌ی دیگر باید بدان پرداخت. در حالی که جوامع سعی می‌کنند این هویت‌های پراکنده‌ای را که به دلایل فوق پدید می‌آیند بفهمند، بنیادگرایی دینی با خلق هویتی که ورای گسستی است که جوامع تجربه می‌کنند به سروقت آن می‌رود. با خلق «آن‌ها» و «ما»، نیازهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را پاسخ می‌گوید. بنیادگرایی دینی با اصل برتری «ما» و توهین به «آن‌ها» عمل می‌کند.

گجرات باز هم در این‌جا می‌تواند مثال خوبی باشد. از فوریه‌ی ۲۰۰۲ به‌تدریج به گزارش‌ها و اسنادی دست یافتیم که نشان می‌داد چه‌گونه از آفرینش این «ما و آن‌ها» استفاده شده تا فضای رعب‌آور روانی برای هندوها ایجاد شود تا بتوانند یورش‌های متعدد و مرگبارشان علیه مسلمانان بی‌گناه را توجیه کنند. این جزوات بین هزاران نفر دست‌به‌دست می‌شد، هر کدام فتنه‌برانگیزتر از دیگری. برخی از آن‌ها به داستان‌های دروغین تجاوز مردان مسلمان به هزاران زن هندو می‌پرداختند، در بعضی از آن‌ها بایکوت اقتصادی مسلمانان تبلیغ می‌شد و در بسیاری از آن‌ها به توده‌ی هندو‌ها تبریک گفته بودند که توانسته‌اند مردانگی‌شان را به مسلمانان ثابت کنند (مردانگی‌ای که در طول تاریخ به دلیل تجاوزات مسلمانان خدشه‌دار شده بود) و در دفاع از ملت هندو، مردانگی خشن و سنگدلانه از خود بروز داده‌اند. با تفکیک کردن مسلمانان و هندوها به دو گروه مهاجم و قربانی، حزب راست هندو آشکارا بستر را برای پروژه‌های ملی‌گرایانه‌ی خود در هند آماده کرده‌ است.

بنیادگرایی دینی دموکراسی را تضعیف می‌کند و به دنبال جایگزینی آن با مجموعه‌ای از قوانین خشک و سرکوب تمام مخالفان است. عجیب آن‌که بنیادگرایی دینی اغلب از طریق سازوکارهای دموکراتیک و در هیأت دموکراسی است که جایگاه خود را در صحنه‌ی سیاست استحکام می‌بخشد. بنابراین تمام نهادهای دموکراتیک (انتخابات تنها نمونه‌ای از آن‌هاست) به بازی گرفته می‌شوند تا قدرت سیاسی بنیادگرایان در جامعه شکل گیرد و ذات دموکراسی را در دنیای مدرن مورد سؤال قرار ‌دهد. این موضوع به بررسی دقیق‌تر انواع دموکراسی و ضعف‌های آن نیاز دارد که از هدف فعلی من خارج است. برنامه‌ی بنیادگرایی تقریباً همیشه یک طرح «ملی‌گرایانه» است که نقش‌ها و مسئولیت‌های به‌خصوصی برای زنان تعریف می‌کند و اساس خود را بر مجموعه‌ای از تعاریف کلیدی می‌گذارد. این برنامه‌ی «ملی‌گرایانه» به عنوان سیاست‌‌ راست‌گرا تحکیم می‌شود.

به بحث «آن‌ها» و «ما» برگردیم: ثابت شده است که شکل‌ دادن به جنسیت، زیربنای برنامه‌های بنیادگرایان است. اطمینان از «دیگری‌سازی» دشمن بسیار مهم است. در این کار، تقویت نظارت تام مردسالارانه از بخش‌های مهم طرح بنیادگرایی است. بنیادگرایی همچنین مردسالاری را به گونه‌ای از نو شکل می‌دهد که مشارکت زنان در برنامه‌های «ملی‌گرا» مشروع و «توان‌مند‌سازی» آن‌ها امکان‌پذیر باشد، تا برای زنان جذاب‌تر شود. برای مثال، در کتاب‌های حزب راست هندو که در بالا ذکر شد با این‌که نوعی «واپس‌نگری» به دوران طلایی وجود دارد، نوعی بازتعریف هوشمندانه از نقش‌هایی که از زنان انتظار می‌رود وجود دارد تا با تغییرات زمان هم‌خوانی یابد. درنتیجه مجاز است زنان در کمپ‌های آموزش «دفاع شخصی» شرکت کنند، در تمام راهپیمایی‌های «مذهبی» حضور یابند (که اغلب تبدیل به نمایش‌ خشونت‌بار هندویت می‌شود) و می‌توانند در صورت لزوم نماینده‌ی مردم در نهاد‌های حکومتی بشوند. به‌علاوه، اغلب زنان هستند که به عنوان پیک فرهنگی به محله‌ها و معابد فرستاده می‌شوند تا ظاهراً آیین هندو را اجرا و با زنان دیگر ملاقات و صحبت کنند.

تمام این اعمال تأکیدی است بر اهمیت زنان که باعث عزت‌نفس فرد ـ و مدتی بعد جمع ـ می‌شود. این مشروعیت‌بخشی به زنان، با پشتوانه‌ی قدرت احزاب راست هندو، فضای عمومی جدید و عمیقاً متفاوتی را برای زنان به وجود می‌آورد. در حالی که نقش‌ها، وظایف و مسئولیت‌های سنتی زنان قاطعانه محفوظ است، نمی‌توان افزایش مرتبه‌های سیاسی و اجتماعی زنان را از طریق این فعالیت‌ها دست‌کم گرفت.

زنان را مایملک جامعه و مردان شمرده‌اند و درنتیجه زنان باید قوانینی متناسب با آن گردن بدهند. زنان به چشم موجودات خودمختار دیده نشده‌اند، به همین دلیل هم «آبروی» جامعه چنین ارتباط تنگاتنگی با بدن زنان دارد. به همین ترتیب، بدن زنان (غالباً اعضای تولیدمثل‌شان) هدف بیشترین خشونت‌های وحشیانه و دقیق قرار می‌گیرد. تاریخچه‌ی این طرز تفکر تملک زنان که آبروی جوامع و مردان را به آنان مربوط می‌داند، اغلب با ایجاد دولت-ملت‌ها و حتا دولت-ملت‌های مدرن پیوند دارد. پافشاری بر تجسم ملت به هیئت یک زن نماد این قضیه است. این موضوع به طور روزانه به جامعه، به مردان، بسط داده می‌شود. تنها در زمان درگیری نیست که از این مفهوم استفاده می‌شود. ننگ مورد تجاوز قرار گرفتن و سکوت درباره‌ی آن دقیقاً از همین‌جا ناشی می‌شود. خشونت خانگی مداوم علیه زنان دقیقاً همین است.

در نتیجه بدن زنان محل نمود هویتی است که بنیادگرایی دینی تلاش دارد ایجاد کند. بنابراین حجاب مناسب در کنار پیوند زناشویی و «نجابت» زنانه (بخوانید فرمانبرداری) اهمیت پیدا می‌کند. به علاوه، زنان به عنوان ماشین‌های تولیدمثل فرهنگی و بیولوژیکی ملزم به زاییدن تعداد کافی اولاد پسر (یا به عبارت دیگر سرباز) هستند تا بعدها از جامعه-ملت در حال شکل‌گیری در برابر دشمن دفاع کنند. زنان همچنین تربیت شده‌اند تا در زمان لازم نقش سرباز را نیز بپذیرند و قدم به صحنه بگذارند. پس در حالی که وظیفه‌ی زنان در اوقات عادی حفظ خانواده‌ی مردسالار و زن-دختر-خواهر-مادر-ایده‌آل-بودن است، باید آماده‌ی ورود به میدان نبرد نیز باشند.

از دهه‌ی ۸۰ میلادی، راست‌گرایان در عرصه‌ی سیاست آرایش جدیدی یافته‌اند. با قدرت‌گیری بنیادگرایان دینی، توجهی آگاهانه و سیستماتیک به زنان شده است. این تمرکز توجه دوسویه داشته است: هم اکثریت‌های زنان و هم اقلیت‌های ایشان را خطاب قرار داده است. برای فراهم کردن یک شمایل‌نگاری از «آنان» و «ما»، ایده‌آل زنانگی و «دشمن» بارها تغییر کرده و بازنگری شده است. مطالعات بسیاری نشان می‌دهد زنان چه‌گونه در چارچوب بنیادگرایی آموزش داده می‌شوند تا ماشین‌های تولیدمثل فرهنگی باشند و چه‌گونه بدین‌ترتیب در فضای عمومی به آن‌ها جایی داده و گفته می‌شود چه رفتاری درپیش بگیرند که از لحاظ اجتماعی و خانگی مناسب باشد و هرگونه تخطی از هنجارهای مردسالاری و بنیادگرایی نکوهش می‌شود. مشارکت زنان در خشونت‌های دینی و قومی شاهد درستی است بر این مدعا ‌که این آموزه‌ها به‌خوبی در خدمت اهداف بنیادگرایان است.

ایدئولوژی بنیادگرایی واژگانی را برای توصیف و مکان‌یابی زنان جوامع اقلیت فراهم می‌کند هرچند در موقعیت‌های تاریخی مشخص، این زنان «دیگر» جمع‌هایند که در پیدایش این واژگان نقش دارند. زنی که «دیگری» است اسباب تحکیم جمع است و نقش مهمی در بازتولید آن دارد. پس افزایش تعداد دشمنان به او نسبت داده می‌شود و انگ چندین نوع خصومت را می‌خورد. در حالی که زنان جمع اکثریت اکثراً جنسیت‌زدایی شده و در نتیجه پاک و دست‌نخورده هستند، جنسیت زنی که «دیگری» است پررنگ می‌شود. این تصویر شدیداً جنسی، نخست باعث بد جلوه دادن «دیگری» و سپس ترس می‌شود، که هر دو هم منجر به نفرت و توجیه هرگونه خشونت برای از میان برداشتن جمع «دیگر» است. در نمونه‌های بسیاری (گجرات، هند، رواندا، بوسنی، سریلانکا) بدن زنان، مکان خشونت‌ورزی برنامه‌های مردسالارانه و سلطه‌جویانه‌ی راست‌گرایان بوده است. زنان به عنوان قربانی، مجرم و نقاط کلیدی ایدئولوژی، در مرکز سیاست‌های راست‌گرایان و بنیادگرایان قرار داشته‌اند. نخست، خشونت علیه جمع به نام زنان توجیه می‌شود سپس در جنگ با «دشمن» بدن ایشان بدل به میدان نبرد می‌شود.

سازمان‌های بنیادگرا از تبلیغاتی استفاده می‌کنند که به طور سیستماتیک برای تحریک طراحی شده است. در این تبلیغات شالوده‌ی حق مذهبی را می‌توان عریان دید. زنان آشکارا در مرکز کل پروژه هستند و با حمله به زنان است که اهداف بنیادگرایی واقعیت می‌یابد. بدن زنان «دیگر» به مثابه گنجینه‌ی آبروی جمع و زاینده‌ی کودکان هدف قرار می‌گیرد. از سوی دیگر به زنانی که با بنیادگرایان دینی همدست شده‌اند قابلیت دیده شدن بی‌نظیری داده شده، چه از نظر خلق فضای رعب‌آور روانی با پیش‌بینی حمله‌ی «دیگری» و چه با پیش چشم آوردن‌شان به مثابه محافظان دین و فرهنگ.

مشارکت زنان در خشونت می‌تواند شکل‌های مختلفی داشته باشد که شامل توجیه و ارزش‌مند دانستن خشونت،‌ آماده کردن قربانیان برای تجاوزات جنسی و غیره می‌شود. بنابراین به عنوان فعالان خشونت‌های بنیادگرایی، زنان به طور قطع دور کاملی را طی کرده‌اند و نقش‌های چندگانه‌ی خود را به عنوان همسران خانه‌دار، مادران، دختران و به همان اندازه به مثابه مدافعان دین به خوبی بازی کرده‌اند. در چنین پس‌زمینه‌ای زنان راست‌گرا «توان‌مند» شده‌اند تا بخشی از بدنه‌ی حکومتی را بسازند.

تبلیغات بنیادگرایان و خشونتی که می‌پراکند، تأثیراتی بلند مدت بر زندگی زنان صرف‌نظر از طبقه، رده و جمع ایشان دارد. تبعات محیطی که با ترس و ناامنی فاسد شده، شامل تمامی زنان می‌شود. ضمناً اگر یک بخش از زنان شر قلمداد شوند، بعداً با بخش دیگر هم همین رفتار خواهد شد. بنیادگرایی دینی آشکارا قوانین‌ را برای تمام زنان مشخص کرده، و این خطر برای همه‌ی زنان وجود دارد که وقتی برنامه‌های بنیادگرایان به اجرا درآید همگی مشمول این قوانین شوند. هر زنی که از این قوانین تخطی کند هدف قرار خواهد گرفت.

چند دهه‌ی گذشته شاهد ظهور چشمگیر احزاب راست‌گرای دینی در تمام دنیا بوده‌ایم. آسیا، آمریکای لاتین و ایالات متحده‌ی آمریکا به طور مشخص شاهد افزایش فشار شدید احزاب دست راستی بوده است. تأثیرات‌اش بر زندگی، خودمختاری و تصمیم‌گیری زنان، حقوق زنان به‌خصوص گروه‌های حاشیه‌ای، و زنان «دیگر» جمع‌ها رعب‌آور است.

رویکرد برنامه‌های راست‌گرایان به حقوق زن و اختیارش بر بدن‌ و جنسیت‌ زنان بسیار خصمانه است چرا که زنان را نه موجوداتی خودمختار بلکه مایملک مردان و جمع می‌پندارد. استقرار تدریجی ایدئولوژی راست‌گرایانه در صحنه‌ی سیاست و فضای عمومی فرآیندی است که با تجاوز به حقوق زنان پیش می‌رود. خواه حقوق تولیدمثل، حقوق جنسی، حق سقط جنین، حق مشارکت اقتصادی یا حق امنیت اجتماعی و خانگی باشد، راست‌گرایان زنان را وامی‌دارند که از خودمختاری‌شان به نفع اجتماع دست بکشند. این فرایندی تدریجی است که عموماً با بحث حجاب، ارج نهادن به خانواده و نظارت‌های مردسالارانه‌اش، تحمیل «بهنجاری» ناهمجنس‌خواهی و قواعد پیوند زناشویی آغاز می‌شود. احزاب دست‌راستی قبل از این‌که قدرت سیاسی را در دست بگیرند، معمولاً از طریق سازمان‌هایی که روابط نزدیکی با جمع دارند فعالیت می‌کنند. بنابراین قبل از این‌که آتش دشمنی آشکارا برافروخته شود، احزاب دست‌راستی به آرامی مجموعه‌ای از ممنوعیت‌ها را در سطحی پایه‌ای وضع می‌کنند که در خدمت طغیان ناگزیر خشونتی است که تمایز قاطع بین «آن‌ها» و «ما» را نشان می‌دهد. این کار به تدریج باعث مشروعیت بخشیدن به عرف برنامه‌های دست‌راستی می‌شود.

جنبش‌های فمینیستی با حقایق ناراحت‌کننده‌ای دست‌وپنجه نرم کرده‌اند. جدا از تأثیر خشونت دین، این‌که چنین خشونتی معمولاً بعد از تبلیغاتی طولانی روی می‌دهد سد راه اصول فمینیستی برابری جنسیتی و عدالت برای تمام زنان می‌شود. پژوهش‌ها و کنش‌های سیاسی فمینیستی اغلب همان‌گونه که معروف است به برخورد با بنیادگرایی دینی و سیاست‌های راست‌گرایانه منجر شده‌اند. گروه‌های راست‌گرا تمام مسائل مربوط به زنان را اعم از قوانین شخصی و حقوق تولیدمثل در اختیار گرفته‌اند. در این چرخه، بر گروه‌های فمینیستی فشار می‌آورند تا بگویند چه تفاوتی با راست‌گرایان دارند، چه‌طور بنیاد سیاست‌های فمینیستی‌شان بر اصولی استوار است که آنتی‌تز اهداف راست‌گرایان قلمداد می‌شود. این موضوع بخش بزرگی از چالش‌های گروه‌ها و جنبش‌های فمینیستی بوده است.

برای مثال در هند، جنبش‌های فمینیستی به صورت تاریخی در تحلیل‌هایشان نشان داده‌اند که قوانین فردی دینی نسبت به زنان تبعیض‌آمیز است. از دهه‌ی ۷۰ میلادی، گروه‌های فمینیستی خواستار قوانین مدنی یکسان و یا قوانین سکولار برای ازداج، حقوق مالکیت و غیره بوده‌اند. هم اکنون هر جامعه‌ی دینی با استفاده از قوانین شخصی متفاوتی رهبری می‌شود. در دهه‌ی ۵۰ میلادی حکومت هند اصلاحاتی را وارد لایحه‌ی قوانین حزب هندو کرد که مخالف رویکردهای برخی از احزاب راست‌گرای هندو و همچنین بعضی از اعضای کنگره‌ی ملی هند بود. از ترس رنجش اقلیت‌ها، نخست‌وزیر وقت هند مخالف اعمال همین تغییرات در قوانین فردی پارسی یا اسلامی گردید. در نتیجه، مشاجره‌‌ای طولانی و شدید درباره‌ی وضع قوانین مدنی یکسان (UCC) پیش آمد. اگرچه در دهه‌ی ۸۰ میلادی BJP (حزب راست‌گرای هندو) شروع به مطالبه‌ی قوانین مدنی یکسان کرد. دلیلی خوبی برای مشکوک دانستن این مطالبه از سوی BJP وجود داشت، برای این‌که بیشتر گروه‌های پیشرو و فمینیست می‌دانستند که این بدان معناست که لایحه‌ی قانون هندو می‌تواند از همین طریق نفوذ کند و به عنوان یک UCC تصویب شود. هر چه این مطالبه‌ی BJP جنجالی‌تر می‌شد، گروه‌های فمینیستی بیشتر خود را در موقعیت باخت قطعی (Catch-22) می‌یافتند. سیاست‌های فمینیستی به دنبال حذف تبعیض است. با وجود این در این شرایط غریب هند، گروه‌های زنان درگیر بحث‌های طولانی و اغلب ناخوشایند درباره‌ی ماهیت این خواسته‌ی قدیمی فمینیستی و هماهنگی تبعات مفاهیم بنیادی آن با مطالبات BJP شدند. به همین ترتیب در خیلی از حیطه‌ها در هند و خارج از آن، گروه‌های فمینیستی مجبور به مواجهه با مسائل بسیار پیچیده‌ای شده‌اند، مسائلی چون پرده‌نشینی زنان، مسابقات زیبایی و غیره.

جنگ، خشونت‌های قومی، درگیری‌های درون‌جمعی: به تعداد حیطه‌های درگیری برای این‌‌ها اسم هست. بوسنی، رواندا، فلسطین، هند و سریلانکا تنها چند نمونه‌ی بارز جهانی برای نشان دادن درگیری‌های غم‌انگیز و طولانی‌اند که جان و مال ده‌ها هزار نفر را تهدید کرده‌اند. در دنیایی که به طور روزافزونی با درگیری‌های مسلحانه و خشونت‌های سیاسی دوپاره می‌شود، شاهد به وجود آمدن تاریخ‌های ملی و بین‌المللی هستیم که در آینده هم بازتاب خواهد داشت. در یک کلام برخی از مسائلی که تحت لوای این جنجال‌ها پدید آمده‌اند عبارت‌اند از: ۱) ترکیب‌های سیاسی ملی و بین‌المللی که با شروع درگیری‌ها و بازتولید آن به صورت‌های گوناگون به وجود می‌آیند؛ ۲) تشدید سیاست‌های محافظه‌کارانه؛ ۳) معکوس شدن رسوم و سازوکارهای دموکراتیک؛ ۴) آفرینش «دیگری»؛ ۵) خشونت علیه «دیگری» و به خصوص استفاده از تجاوز جنسی به عنوان یک سلاح؛ ۶) شدت یافتن نزاع سر منابع کمیاب؛ ۷) نظامی کردن حکومت و جامعه؛ ۸) جابه‌جایی جمعیت در مقیاس‌های بزرگ و تسریع روند تخریب محیط‌زیست.

در حالی‌که هر منطقه‌ی که نزاع در آن روی می‌دهد خط‌سیر خود را دارد که از پس‌زمینه‌ا‌ی تاریخی می‌گذرد، برخی تبعات مشترک است. اگر بخواهیم درسی از تاریخ رنج‌بار خشونت‌های سیاسی و درگیری‌های مسلحانه بیاموزیم باید این مشترکات را بفهمیم. با این‌که مسائلی که در بالا به آن ذکر شد سزاوار توجه است، جابه‌جایی‌های ناشی از درگیری‌ها به دلیل هزینه‌های (مستقیم و غیرمستقیم) اتسانی سنگین‌اش به بحث‌های فوری نیاز دارد.

تغییر مکان ناشی از درگیری عموماً یک جابه‌جایی سبعانه است که می‌تواند باعث شکاف خوردن بافت سیاسی، فرهنگی و اجتماعی تمام جمع‌ها شود. همان‌گونه که تجربه در سریلانکا نشان داده، درگیری‌های طولانی و جابه‌جایی‌ متعاقب تعداد زیادی از مردم، باعث وخیم‌تر شدن فشارهای قومی و اجتماعی شد. به تبع چنین جابه‌جایی‌هایی هم دولت و هم جامعه را در گرداب پیچیده‌ای از مسائل فرومی‌رود که تقریباً هیچ برون‌رفتی از آن ممکن نیست.

برای شروع، تجربه‌ی جابه‌جایی‌های غیرداوطلبانه حتا در موقعیت‌های بدون درگیری (برای نمونه در جاهایی که سد‌های بزرگ برپا شده‌اند و یا صنعتی‌سازی روی داده) پیوند اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جوامع نقل‌مکان کرده را تحلیل می‌برد. در موقع نزاع، جمع‌های جابه‌جا شده به شدت ماتم‌زده (تروماتیزه) می‌شوند چرا که پیش از فرآیند جابه‌جایی و اغلب بعد از آن خشونت بیش از حدی وجود دارد که بقای فیزیکی اشخاص را به خطر می‌اندازد. این موضوع برای هر نوع جابه‌جایی صادق است، می‌خواهد ایرلند باشد یا ال‌سالوادور یا گجرات. فشار بی‌‌رحمانه‌ی چنین زندگی‌ای چالش‌های سهمگینی برای هر سازمانی که به مسائل ناشی از این جابه‌جایی‌ها بپردازد ایجاد می‌کند. جابه‌جایی‌های ناشی از درگیری می‌تواند کیفیت زندگی ده‌ها هزار تن پناهنده را شدیداً تحت‌تأثیر قرار دهد.

جابه‌جایی همانند نزاع تجربه‌ای جنسیتی است. مردان و زنان چه به عنوان متجاوز و چه به عنوان قربانی، درگیری و جابه‌جایی را به شیوه‌ای متفاوت از هم تجربه می‌کنند. بدون شک خشونت یکی از جدی‌ترین مسائلی است که زنان در این موقعیت‌ها با آن روبه‌رو هستند. خشونت‌های اجتماعی، نظامی و خانگی بخش قابل توجهی را، از نظر حجم و شدت، به خود اختصاص می‌دهند. قبل از جابه‌جایی معمولاً‌ تجاوز جنسی، مثله کردن و خشونت رخ می‌دهد که در تمام طول زندگی زنان، با ایشان خواهد بود، چون این نوع جابه‌جایی برخلاف جابه‌جایی‌های برنامه‌ریزی شده، حتا بخشی حاشیه‌ای از سیاست‌گذاری یا طرحی اجرایی نیستند بلکه کاملاً بدون برنامه و معمولاً وحشیانه روی می‌دهند. جمع‌ها لزوماً به مناطق امن‌تر نقل مکان نمی‌کنند؛ بخت‌شان به اوج گرفتن یا کاهش درگیری بستگی دارد و این‌که آیا درگیری به این مناطق جدید هم سرایت می‌کند یا نه. بنابراین خطر تجاوز و خشونت‌های جنسی محتمل باقی می‌ماند و اولین جابه‌جایی، پیش‌درآمد نقل‌ مکان‌های بعدی می‌شود. با هر جابه‌جایی تبعات منفی روی هم انباشته می‌شوند.

خشونت‌های خانگی نیز به دلیل سرخوردگی‌ فزاینده‌ی مردان افزایش پیدا می‌کند و اغلب به افزایش مصرف الکل مرتبط است. خشونت اجتماعی به اشکال مختلف بروز می‌کند و از آن‌جایی که جمع منتقل شده سعی در «حفاظت» از زنان و دختران جوان خود دارد، عموماً مجموعه‌ای از قوانین محدود‌کننده‌ی جدید پدید می‌آورد. در سه منطقه‌ی نزاع در هند، کشمیر، شمال شرقی و گجرات، قوانین پوششی محافظه‌کارانه رایج شده‌اند و سفت‌و‌سخت به اجرا در می‌آیند. درگیری، همان‌گونه که دیگران نیز بدان اشاره کرده‌اند، رد خود را بر بدن زنان به‌جا می‌گذارد. دیگر مشکلات ناشی از جابه‌جایی شامل فقر اقتصادی، شکاف در شبکه‌های اجتماعی و خویشاوندی، مفقودالاثر شدن، مرگ مردان خانواده و بی‌خبری از شخص مرده، فروپاشی سیستم‌های عدالت قضایی و سازمان‌های دموکراتیک است و همچنین از بین رفتن نظام‌های درمانی که در خدمت سلامت روانی و جسمی مردم‌اند.

زنان به ندرت اجازه‌ی می‌یابند جمع را نمایندگی کنند (به جز زمانی که گنجینه‌ی شرف جمع و ناموس مردان به شمار آیند)، و از ساختار تصمیم‌گیرنده دور نگه داشته می‌شوند. این مسئله نوع تصمیماتی را که گرفته می‌شود تحت‌‌الشعاع قرار می‌دهد. زنان که ناتوان از تأثیرگذاری بر نیروهای سیاسی‌اند، بیشتر به حاشیه رانده می‌شوند. از طرف دیگر به عنوان شرکت‌کننده‌ی درگیری‌ها، همان‌گونه که تجربه‌ی آسیای جنوبی (هند و سریلانکا) نشان داده، از قدرت‌هایی درون جوامع برخوردارند. اگرچه مرزهای این قدرت آشکارا جنسیت‌زده است و به روشنی ترسیم می‌شود.

خشونت تأثیر متفاوتی بر زنان طبقه، رده و قومیت‌های مختلف دارد. با این حال، تمام زنان در برابر خشونت‌های اجتماعی، خانگی و سازمانی در جوامعی که با ساختارها و ایدئولوژی‌های مردسالارانه رهبری می‌شود، آسیب‌پذیر هستند. مردسالاری با استفاده از قوانین کنترلی گوناگون که در سطح خانواده، جامعه و حکومت اجرا می‌شود، زنان را یا تهدید به خشونت می‌کند و یا خشونت واقعی بر آن‌ها اعمال می‌کند. این خشونت در تمام حیطه‌ها حقوق زنان را نقض می‌کند. به طور خلاصه، حق زنان برای داشتن یک زندگی امن و محترمانه دائماً تحت‌الشعاع خشونت‌های مستقیم و غیرمستقیم قرار می‌گیرد. حضور فرا‌گیر خطر چنین خشونتی، محرک فعالیت‌ها و جنبش‌های فمینیستی بوده است. در حالی‌که جنبش‌های گوناگونی برای رفع مسائل متفاوتی به وجود آمده‌اند، مسئله‌ی خشونت علیه زنان بر عهده‌ی گروه‌های زنان گذاشته شده است. ماهیت روزانه‌ی خشونت علیه زنان منجر به پدیدار شدن نقدهای فمینیستی پایدار و برنده‌ای به نهادهایی چون خانواده، قانون، حکومت و جامعه شده است. ریشه‌ی این نقدها در پس‌زمینه‌های خاصی است که از جنبه‌ی اجتماعی و فرهنگی با یکدیگر بسیار متفاوت‌اند. برای مثال در هند مسئله‌ی خشونت‌های مرتبط با جهیزیه ریشه در پس‌زمینه‌های اجتماعی دارد که بسیار متفاوت با خشونت‌های خانگی در آمریکاست.

با این حال، این نقدها از تجربه‌های فراوان زنان ناشی شده و در عین اقرار به ناهمسانی، مشابهت‌های بسیاری را مطرح می‌کند ‌که زنان را به هم نزدیک می‌کند. با کمک چشم‌اندازها و تحلیل‌های فمینیست‌هاست که جنبش‌های فمینیستی مسئله‌ی خشونت را مستقیماً به حیطه‌ی عمومی وارد کرده‌اند؛ آن‌هم به مثابه مقاومت قطعی در برابر احکام مردسالارانه‌ای که هرگونه تبدیل امر خصوصی به سیاسی را به‌سختی کیفر می‌دهد.

این همان چیزی است که جنبش‌های فمینیستی موفق به انجام آن شده‌اند: تبدیل امر خصوصی به امر سیاسی.

جنبش‌ها یا گروه‌های فمینیستی در شیوه‌های توصیف تبعیض‌های اساسی علیه زنان و فعالیت‌هایشان در قبال‌ آن مانند هم نیستند. نابرابری‌های جنسیتی و تبعیض‌های مردسالارانه ممکن است اجزاء مهمی در شکل‌گیری فعالیت‌های فمینیستی باشند، اما به تعداد هویت‌ها ابهامات و چارچوب‌‌های مختلف وجود دارد. قضیه صرفاً این نیست که گروه‌های فمینیستی به کدام مسائل می‌پردازند (برای مثال برخی به مسائل درمانی می‌پردازند، برخی به مسئله‌ی جنسیت، و برخی به نابرابری‌های حقوقی حتا در مقابل خشونت). بلکه مسئله این است که چه‌گونه این گروه‌ها شیوه‌های بروز نابرابری‌های مردسالارانه را می‌فهمند، چه‌گونه برای مقابله با آن استراتژی سیاسی طرح می‌کنند و چه‌گونه از حقوق صحبت می‌کنند. بحث‌ هرزه‌نگاری یا خودفروشی مصداق این ماجراست. تفاوت در روش‌ها اغلب ناشی از تفاوت در رویکردهای فلسفی و اخلاقی است اگرچه می‌تواند به سیاست‌های تأمین بودجه نیز ربط داشته باشد.

تفاوت جهت‌گیری‌های سیاسی گروه‌های فمینیستی نتیجه‌ی فرآیند طولانی تکامل است و بسیار وابسته به خاستگاه‌های هر گروه است. تأثیرات ایدئولوژیک به روش‌های بی‌شماری عمل می‌کند و مسلماً همچنان که بازنگری و ارزیابی‌های محلی و جهانی روی می‌دهد بر برنامه‌ها، فعالیت‌ها و تشکیل شبکه‌های سیاسی و گاه سازماندهی مجدد آن‌ها تأثیر می‌گذارند.

«تخصصی شدن» فزاینده یکی از مواردی است که اخیراً بحث‌های سنگینی در مورد آن درگرفته است. بعضی‌ استدلال می‌کنند که تخصصی شدن قدرت سیاست‌‌گذاری‌های فمینیستی را کم کرده در حالی که برخی دیگر بر این باورند که تنها تخصص‌های زنان است که به زنان و جنبش‌های زنان سود می‌رساند. برای این‌که به بحث امر خصوصی و امر سیاسی برگردیم، تنها یک نگاه گذرا به چند دهه‌ی گذشته نشان می‌دهد که واقعیت‌های زندگی زنان، پیچیده و فراوان است و ستم‌های یکسان لزوماً باعث همبستگی خودکار و یا حتا تشکیل خودکار هویت «زنانه» نمی‌شود. تمام موقعیت‌هایی که زنان بدان دست می‌یابند و یا در خلق آن دست داشته‌اند وجودی چندلایه می‌سازد که در آن هویت‌ها در حال تغییرات دائمی هستند و عوامل بسیاری بر آن‌ تأثیر می‌گذارد. هم‌چنان که زنان در طول عمر خود از برخی سطوح وجودی به سطوح دیگر حرکت می‌کنند هویت‌هایشان نیز تغییر می‌کند. بنابراین زنان به همان اندازه که زن هستند، می‌توانند مثلاً کارگر یا مذهبی نیز باشند.

بنابراین فمینیسم مجبور بوده با این تجربه‌‌های پیچیده دست‌و‌پنجه نرم کند. به همان اندازه که جنبش‌ها یا پژوهش‌های فمینیستی به خلق یک گفتمان کمک کرده‌اند که می‌تواند به تمام ساختارها (از جمله جنبش‌های سیاسی پیشرو) از طریق نقد مردسالاری و نظارت‌های متعلق به آن بپردازد به همان میزان هم مجبور بوده‌اند با منافع مختلفی که زنان به دنبال آن هستند درگیر شوند. با این که امر خصوصی، سیاسی باقی می‌ماند، هر دوی این گرایش‌ها شروع می‌کنند به انشعاب به شاخه‌های متمایزی که یک کلیت واحد را می‌سازند و درنتیجه در چارچوب نظری ساده‌ا‌نگارانه‌ای نمی‌گنجند. مشارکت زنان در جنبش‌های سیاسی به این ترتیب تحت تأثیر تمام این عوامل است. در نتیجه‌ی موقعیت‌های مختلفی که زنان در آن قرار می‌گیرند و منافعی که از آن ناشی می‌شود، زنان بخش بزرگی از جنبش‌هایی را می‌سازند که من آن‌ها را مبارزات بقا می‌نامم. این‌ها مبارزاتی است در راستای اهدافی چون عدالت اقتصادی، حق برخورداری از زمین، آب، جنگل‌ها، مبارزه برای توسعه‌ی عادلانه و یا مبارزه با جهانی شدن. در تحلیلم، به تجربه‌ی زنانی اشاره دارم که با مبارزه علیه سدسازی و یا مبارزات برای حق برخورداری از زمین درگیر بوده‌اند.

زنان در این مبارزات به عنوان بخش ضعیف و در حاشیه‌ی جوامع مشارکت می‌کنند که در انتهای طیف تبعیضات دولتی، تبعیضات مؤسسات مالی چندملیتی و سرمایه‌ی جهانی قرار می‌گیرد. محور این مبارزات با توجه به ماهیت تحلیل‌ها و اهداف‌شان، زنان نیستند. در عوض جوامع در مرکز توجه‌شان قرار دارند و تمرکز اصلی‌شان به جای نابرابری‌های جنسیتی بر نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی است. با وجودی که نشان داده شده مبارزات دوم تابعی از اولی است و هر نابرابری به نابرابری دیگر منجر می‌شود و حلقه‌ا‌ی مدام از روابط استثمارگرانه می‌سازد، مبارزات بقا غالباً در چارچوب‌های فمینیستی عمل نمی‌کنند.

بیشتر مبارزات بقا، نابرابری‌های جنسیتی را انکار نمی‌کنند. با این حال نه رهبران این جنبش‌ها، نه اعمال سیاسی و نه بازنمایی‌های این مبارزات، این نابرابری‌ها را به رسمیت نمی‌شناسند. مسئله‌ی «زنان» اغلب به پس‌زمینه موکول شده و یا به صورت کلاسیک برای جنبش تفرقه‌آمیز قلمداد می‌شود. مشکل در بیشتر موارد در رهبری جنبش است که به بیان و مقاومت سیاسی زنان کمتر از سایر مسائل بها می‌دهد. اغلب زنان برای مشارکت در مبارزات بسیج می‌شوند. این مشارکت‌ها غالباً‌ در حکم وقفه‌ای در نقش‌های سنتی زنان و تغییر روابط جنسیتی آن‌هاست. با این حال، کمبود گفتمانی برای توضیح این تغییرات به کمک واژگان توان‌مندسازی جنسیتی محسوس است. در نتیجه مبارزات حفظ بقا به گفتمان مردسالارانه‌ای بازمی‌گردد که درون چارچوب‌های همیشگی روابط قدرت عمل می‌کند.

بنابراین زنان از یک طرف در بیشتر موارد در این مبارزات به حاشیه رانده می‌شوند و از طرف دیگر به عنوان شرکت‌کننده‌های فعال (اغلب با اجازه‌ی جمع) اعتبار سیاسی کسب می‌کنند. زنان همچنین منافع‌شان را از این مبارزات غیرقابل‌تفکیک می‌دانند که درست هم هست.

تجربه‌ی توان‌مندسازی هم بسیار واقعی است؛ چرا که این جنبش‌ها دوتایی خصوصی/عمومی را درهم می‌شکنند، تقریباً به همان صورتی که رویکرد فمینیستی خواستارش است. مشارکت در مبارزات بقا حتا اگر باعث فروپاشی کامل وضع موجود جنسیتی نشود تغییری قطعی در روابط جنسیتی را تضمین می‌کند. دیالکتیک مشارکت و رهبری زنان حتا زمانی که عوامل مردسالارانه به طور گسترده‌ای پابرجاست، موجب زیر‌و‌رو شدن همان عوامل می‌شود. لازم به توضیح نیست که امکان بازگشت دوباره به تفکیک‌های مردسالارانه‌ی نیروی کار زمانی که جنبش محو شده باشد وجود دارد.

یکی از مسائلی که هنوز تنش ایجاد می‌کند این است که آیا زنان مبارزات بقا، با توجه به این‌که در این‌ جنبش‌ها تمرکز مشخصاً بر نابرابری‌های جنسیتی نیست همچنان بخشی از «جنبش‌های فمینیستی» هم محسوب می‌شوند یا خیر. جنبش‌های فمینیستی را چه‌گونه باید تعریف کرد؟

زمانی که زنان در مبارزات بقا شرکت می‌کنند، ناخواسته هنجارهای مردسالارانه را می‌شکنند و مفاهیمی را که تعلق زنان به موقعیت‌های خاصی از اجتماع را دیکته می‌کند به چالش می‌کشند. از این نظر، آن‌ها بخشی از مبارزات فمینیستی هستند. با این حال، زمانی که به مسائلی چون جنسیت، خشونت علیه زنان و یا حقوق تولیدمثل می‌رسد، این جنبش‌ها معمولاً گفتمان‌های غالب را به سمتی فراگیر یا معطوف به جنسیت هدایت نمی‌کنند. این مسئله اغلب مرز جداکننده‌ی زنان «جنبش‌های فمینیستی» و زنان مبارزات بقاست. این مرز در برخی موارد به بحث‌های تلخی می‌انجامد که در تلاش‌هایی که به دنبال ایجاد یک همبستگی فراگیر میان این جنبش‌ها و بنیادهای اجتماعی‌اند شکاف می‌اندازد. مسئله‌ی حق مالکیت و تعریفات نیز روی می‌نماید. چه کسی صاحب جنبش‌های فمینیستی است و چه کسی تعیین می‌کند آن‌ها چیستند؟

از طرف دیگر اغلب دیده شده است که جنبش‌های فمینیستی تنها درکی نظری از رابطه‌ی پیچیده‌ی بین طبقه، کاست، قومیت و دین دارند. به رویکردهای فمینیستی به این چشم نگاه می‌‌کنند که با حقایق زندگی زنان همخوانی ندارند. به رسمیت نشناختن این حقایق در کمپین‌های فمینیستی باعث این تصور شده که جنبش‌های زنان منشئی «محلی» ندارند، بلکه ریشه‌شان در ایدئولوژی‌هایی است که از حقایقی سخن می‌گویند که گویی در جای دیگری وجود دارد. فمینیست‌ها معمولاً برحسب مورد انگ غربی، نخبه‌گرا، غیراخلاقی، غیر ملی و … می‌خورند. با وجود این، می‌خواهم تأکید کنم که منظور من این نیست که شرق، شرق است و غرب، غرب و مقدر به هرگز به هم نرسیدن. بر عکس، معتقدم این اصل فمینیستی که می‌گوید «تمام مسائل، مسائل زنان است» بخش مهمی از اهداف فمینیستی است؛ این هدفی است که ما باید برای تحقق‌اش بکوشیم. تئوری و عمل تنها زمانی می‌تواند با هم جمع شود که مبارزه در جبهه‌های مختلفی برقرار باشد و نه در سطوح مختلف اهمیت. حق زنان بر زمین و آب به اندازه‌ی حق آن‌ها بر خودمختاری جسمی و جنسی‌شان اهمیت دارد. مسئله‌ی واقعی چه‌گونگی ادغام این‌ها در چشم‌اندازهای گوناگونی است که به اعمال و مبارزات ما شکل می‌بخشد.

منبع:

این مقاله ترجمه ای است از مطلب زیر:

http://sdonline.org/35/religious-fu…

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours