مدرسه فمینیستی: «هر لحظه فکر میکرد پشت سرش ایستاده است. هر بار میخواست چیزی بخورد احساس میکرد چشمهایش از روی آن نگاهش میکند. از این که شاید روزی وارد خوابهایش هم بشود، وحشت میکرد. باید کاری میکرد…» این بخشی از داستانی کوتاه به قلم روح انگیز پورناصح است که در ویژه نامه مدرسه به مناسبت «روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان»، منتشر می شود. روح انگیز پورناصح با نگارش داستان «کجایی؟»، سعی دارد خشونتِ پنهان شده در روابط معمولی آدمها را که می تواند شخصیت و هستی زن را منهدم کند در قالب ادبیات داستانی، بازتاب دهد:
توی شلوغی اتوبوس تلفن همراهش را به زور از کیفش درمیآورد، اسم یوسف را که میبیند مثل جن دیده ها چشمهایش را به موبایل می دوزد. دگمه ی آف را فشار می دهد. اگر جواب بدهد مثل آنروز همه ی چشمها مثل دوربین خبرنگارها به طرفش برمی گردد، انگار بلندگو قورت داده، حالا بیا و به این نگاهها جواب بده. دلش شور میزند. مجبور میشود ایستگاه بعدی پیاده شود.
بپرسد کجایی؟ چه بگویم. آن روز که گفتم نیم ساعت بعد میام، گفت اگه تا پنج دقیفه نیای خودم میام می اورمت. حالا چه کار کنم. یک ساعت مانده تا برسم. تقصیر خودمه. دوست دارم دلهره بکشم، اما جمع که می شویم، نمیتوانم دل بکنم و بلند بشوم.
حالا خوب است می داند کجا رفته است. دروغ نباشد هر روز بیشتر از بیست بار زنگ میزند. هر بار صدای زنگ مضطربش میکند. سوالهای کلیشه ای را پیش خود تکرار میکند. کجایی؟ با کی؟ صدای کیه؟ کِی مییای؟… حالا دیگر میتواند گوشی را بردارد و بلافاصله بدون شنیدن سوالها پشت سر هم جوابها را بگوید، اما سبز شدن او از خانه را نمیتوانست حدس بزند. یکدفعه می دید وسط آشپزخانه ایستاده. دلش یک جوری میشد، از جا می پرید. با کنایه میگفت، چیه؟ ترسیدی؟ چشمهایش را این ور و آن ور می چرخاند. چه خبر؟ سلامتی.
زمان از کار برگشتنش زود زود از پنجره بیرون را نگاه میکند. او را که می بیند زود شروع به کار میکند. اگر ببیند نشسته است، فکر می کند از صبح تا حالا کاری نکرده است. می گوید از صبح تا شب کار میکنم، آن وقت تو هم کارها را سمبل میکنی تا بیشتر بگردی. چه قدر یادداشت بذارم روی میز و تو بی توجه از کنارش بگذری؟ بی انصافی میکند. همه اش را از حفظ هستم: همه جا گرد و خاک است. نگاهی به زیر مبلها بینداز. پیراهنم اتو ندارد. شیشه ی پنجره ها کثیف اند. چند روز است سبزی خوردن نداریم. نه آشی، نه قورمه سبزی. زیرسیگاری پُر است. چقدر نان سوپرمارکت بخوریم. دیگه نمیخوام دوستات رو ببینی، تأثیر بدی رویت گذاشته اند پس چرا با سوسن میگردی، چیزی بهت نمیگم. اون چه لباسی بود دیشب تنت کرده بودی وووو
بعد از خواندن آنها احساس میکرد جاذبه ی زمین بیشتر شده است، شاید هم وزنش سنگینتر. گُر میگرفت و عرق میکرد.
باید کپی شناسنامه اش را روی میز او بچسباند تا همیشه جلوی چشمش باشد. فکر میکند فقط خودش بزرگتر میشود. قدش بلند است، فکر میکند بیشتر میفهمد. شهروز بچه که بود کنار ائلمان میایستاد و با زبان شیرینش میگفت، تو قدت بلنده، اما من شنم بیشتره. من زودتر از تو مییم مدیسه.
در مقابل اعتراض او که من بچه نیستم. می گفت، مگه من چیزی بهت میگم. مگه من باهات کاری دارم. تویی که با کارهات زندگی رو زهرمار میکنی. آره زهر و مارت مال منه، اما بگو و بخندهات مال اون یکیها. بیراه هم نمیگفت تنها که می ماندند بینشان تنها سکوت بود که رد و بدل میشد. مگس هم پر نمیزد، همه ی پنجره ها را تور زده بودند. تقصیر خودش هم بود فقط سرش یا توی روزنامه بود یا توی تلویزیون.
با این حال دلش به حالش میسوخت. چنان از احساس گناه پُر میشد که مثل زمان خستگیهای بیش از حدش چشمهایش داغ میشد. نمیتوانست به رویش نگاه کند. چند روز با این احساس خودش را سرزنش میکرد. سوسن راست میگوید، از شدت علاقه و مسئولیتش به هر چیزی دقت میکند، آن وقت میگویم به همه چیز گیر میدهد. سعی میکند حرفها و کارهایش را فراموش کند. چند روزی دور و برش می پلکد. به او توجه میکند. اما سنگینی نگاهها و اخمهایش روز به روز زیادتر می شود.
نگاههای مظنونش از پوست و گوشتش میگذشت. تا این جایش را میتوانست تحمل کند، اما همین که به استخوانش می رسید شروع میکرد به توجیه کردن خودش. توضیحاتش که تمام میشد، تازه یادش میافتاد که نمیخواست برای هر چیزی توضیح بدهد. شده بود سگ پاولف؛ نگاهها و اخمهایش را که میدید ناخودآگاه شروع میکرد. بیشتر از همه از قهر کردنش می ترسید. به قول خودش با این کارش شاخ او را می شکست. راست هم می گفت. هیچ چیز تا این حد عذابش نمی داد. به دست و پا می افتاد.
آن روز می خواست بنشیند. هنوز کامل ننشسته بود که صدای او در همان حالت میخکوبش کرد: «نشین. تا الآنش که نمیدونم کجاها با کیها ول گشتی، کار نکردی که، یک لیوان آب بده شاید نونی که میخوری حلال بشه.» یادش رفته بود از راه که میرسد، فکر میکند فقط او کار کرده است. مینشیند تا شیفت او شروع شود. کار هم نکند، دوست ندارد همپای او بنشیند. از آن روز هر بار دستش برای خوردن چیزی دراز میشود، همان طور می ماند، سریع حساب و کتاب می کند. آره امروز زیاد کار کردم. نه امروز کاری نکردم و زود دستش را عقب می کشد.
این جمله مانند شمشیر تیزی دو نیمه اش کرد. یک نیمه اش آماده برای حمله بود، ولی نیمه ی دیگرش محکم او را گرفته، می کشید. احمق! کجا؟ میخواهی این بار کمرت را بشکنه؟ دستت از کار افتاد، چه کارش کردی؟ مگه بار اولته این حرفها رو می شنوی؟ از خداشه بهونه ای دستش بدی تا ناکارت کنه، بیفتی گوشه ی خونه، با خیال راحت بره دنبال کارای خودش. نیمه ی عاقلش راست می گفت. از آستینش گرفت. نیمه ها همدیگر را محکم گرفتند. تلوتلوخوران از هم جدا می شدند و بعد در هم فرو می رفتند تا این که دوباره یکی شدند. پیلی پیلی میخورد. میخواست چیزی برای چنگ زدن پیدا کند. به کجا؟ به کجا چنگ بزنم؟ زویا1 راست می گفت، اگر چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم حالم خوب میشود. انگار ذهنش را می خواند. خوب لباسها را چنگ بزن تا لااقل کاری کرده باشی؟ کاش منظورم چنگی بود که به صورتش میانداختم و… باز جوابش را میدهد. به موهایت چنگ بیندازی… می ترسد. فقط این مانده بود که فکرش را بخواند. تازه اگر زیاد از چنگ زدن میگفت، مثل شخصیت زویا در «لنگه به لنگه ها» می بردندش پیش روانپزشک. تازه او هم معلوم نبود که روانش سالم باشد و کار را بدتر از قبل نکند.
هر لحظه فکر میکرد پشت سرش ایستاده است. هر بار میخواست چیزی بخورد احساس می کرد چشمهایش از روی آن نگاهش میکند. از این که شاید روزی وارد خوابهایش هم بشود، وحشت میکرد. باید کاری میکرد. وقتی برایش باقی نمانده بود. دنبال چیزی، کسی، جایی میگشت. به مقابل باشگاهی که هر روز بی توجه از مقابلش میگذشت، رسیده بود. انگار بار اول بود که آنجا را می دید. مدتی مقابلش ایستاد. به ساعتش نگاه کرد و وارد باشگاه شد.
پانوشت:
1- زویا پیرزاد
+ There are no comments
Add yours