داستان های کودکان زندانیان: چرا من باید بخاطر عقاید او رنج بکشم؟

۱ min read

دانی سوینی / ترجمه سپیده یوسف زاده-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: گزارشی که در زیر می خوانید بر اساس سخنرانی دانی سوینی مدیر خدمات رسانی سازمان غیردولتی نیاکرو در نشست ماستریخت (17 نوامبر) با عنوان کودکان زندانیان تهیه شده است که توسط «سپیده یوسف زاده» برای ویژه نامه مدرسه فمینیستی با نام «کودکان زندانیان در سایه» ترجمه شده است.

دانی سوینی بیش از 30 سال است که فعالیت هایی در حمایت از خانواده زندانیان داشته است. گزارش او بر اساس روایت کودکانی است که والدین آنها در دهه های قبل زندانیان جنگ یا زندانی عقیدتی بوده اند. این روایت ها حاصل فعالیت های دو سازمان غیردولتی دیگری است که با این افراد مصاحبه کرده اند، مصاحبه هایی با نگاه به گذشته آنها و روایتی که آنها از زندگی خود داشته اند. اما پیش از آن نگاهی می اندازیم به فعالیت های سازمان نیاکرو:


نگاهی به فعالیت های سازمان نیاکرو

نیاکرو یک سازمان غیردولتی ایرلندی[1] است و چهار دهه است که در زمینه عدالت کیفری فعالیت می کند. هدف فعالیتهای این سازمان کاهش میزان جرم و تبعات آن در جامعه ایرلند است. نیاکرو در سال 1971 تاسیس شده و از زمان تاسیس تغییراتی در برنامه ها خدمات و سیاست های خود داشته است. برنامه استراتژیک کنونی این سازمان حول محورهای زیر طراحی شده است:

◀️  خدماتی برای خانواده زندانیان از جمله تسهیل ملاقات در زندان

«در اتحادیه اروپا سالانه حدود 800000 کودک از پدر یا مادر زندانی خود جدا می شوند. گاهی پدر و مادر هردو به زندان می روند. به رغم این تعداد بالا آگاهی عمومی نسبت به این کودکان کم است» / یوروچیپس

روایت: کودکان زندانیان از زندگی خود می گویند

در بحران و جنگی که ایرلند شمالی در دهه های قبل با آن دست و پنجه نرم می کرد 30000 نفر به جرم فعالیت سیاسی راهی زندان شدند و این بحران زندگی حدود 100000 کودک را متاثر کرد. نقل قولهایی که در زیر می خوانید از زبان کودکانی است که در همان دوره پدر یا مادرشان راهی زندان می شد. با این کودکان سالها بعد مصاحبه شد…

ناشنیده ها

“مردم همیشه فکر می کردند جوان تر ها از این جریانات سیاسی متاثر نمی شوند. بچه ها باید با شرایط کنار می آمدند تا زمانی که پدر یا مادرشان آزاد شود. نگاه کلی این بود که “تو در شرایط بدی نیستی. در خانه هستی، و امن… برای کشورت نمی جنگی.” اگر یکی از ما جرآت می کرد به زبان بیاورد که ترجیح می دهد پدرش در خانه و در کنارش باشد و نه در جنگ …پاسخ اطرافیان این بود: چطور جرات کردی این جمله را به زبان بیاوری؟”


روز دستگیری

“پلیس فریاد می زد: بی حرکت. وقتی اسلحه ای را که به سمت ما اشاره می شد دیدم فکر می کردم همه ما را می کشند. همه فریاد می زدیم.”

“ترسناک بود. اگر در را خودت باز نمی کردی در را می شکستند و وارد می شدند”

معاش

“همیشه بی پول بودیم… مادرم درآمدی نداشت. فروشگاهی داشتیم که وقتی پدرم به زندان رفت بسته شد. قرض داشتیم. همیشه بی پول بودیم. باید روزهای سختی که مادرم داشت می دیدی. تلاش می کرد تا زندگیمان را اداره کند… من و خواهرم هر پولی داشتیم به مادرم می دادیم.”


ملاقات در زندان

“مدت کوتاهی پس از اینکه همسرم دستگیر شد دختر پنج ساله ام را به ملاقات پدرش بردم. ملاقات که به پایان رسید شروع به گریه کرد. از پدرش خواست به خانه برگردد. نمی توانست بفهمد چرا پدر نمی تواند به خانه برگردد. به سمت مسئولین زندان رفت، گریه می کرد و می گفت بگذارید پدرم با من به خانه برگردد”

“یک اتاق کوچک بود، با یک میز. پدرم در یک سمت میز نشسته بود و ما روبرویش. زندانبان هم با ما نشسته بود. اجازه نداشتیم پدرم با ببوسیم یا حتی لمسش کنیم. همه می خواستیم همزمان با او حرف بزنیم… فریاد می زدیم پدر پدر. و او باید با مادرم هم حرف می زد. اما ما همه ی توجه او را می خواستیم. خیلی سخت بود که نمی توانستیم لمسش کنیم”

پدرم کجاست؟

“بیدار شدم و دیدم که پدرم با آنها سوار یک ماشین جیپ شد. او راهی زندان بود اما به من گفتند به دندانپزشکی می رود. پدرم برنگشت … و به من گفتند پدربرای کار به شهر دیگری رفته.”

“به من گفتند پدرم به بیمارستان رفته. من هیچوقت به بیمارستان نرفته بودم. نمی دانستم بیمارستان چه جایی است. حرفشان را باور کردم. سه یا چهار سال حرفشان را باور کردم. حتی وقتی برای ملاقات به زندان می رفتیم، حتی وقتی میله های زندان و لباس زندان و زندانبان را می دیم… نمی دانستم زندان چیست”


طعنه ها

“مردمی که از کوچه ما رد می شدند به ما فحش می دادند. یکبار که به خانه خاله ام می رفتم روی لباسم شیر ریختند و گفتند قاتل. من 12 سالم بود. فقط گریه می کردم”

“مردم می گفتند خونی که روی دست این مرد بوده به فرزندش هم منتقل می شود. من فرزند او هستم. پس دست من هم خونی است”

پدر به خانه برگشت…

“از او متنفر بودم. وقتی به خانه برگشت امر و نهی می کرد و من به این عادت نداشتم. من 13 ساله بودم. از خانه بیرون می رفتم چون دیوانه ام می کرد. نمی توانستم اجازه دهم امر و نهی کند”

“نمی دانستم قبل از اینکه به زندان برود چکار می کرد. هیچوقت به من نگفته بود. وقتی هم که برگشت نمی خواستم بشنوم. او دیگر زندگی مرا نمی شناسد. من هم نمی خواهم زندگیش را بشناسم.”


سیاست

“چرا من باید بخاطر عقاید او رنج بکشم؟ از وقتی 7 ساله بودم مجبور بودم همیشه در سفر باشم: انگلیس، اسکاتلند، هر بار یک جا… تا پدرم را ببینم. سالی دو بار، سه روز… و بعد همه راه را دوباره بر می گشتیم. راه طولانی بود و این همه برای مادرم هم زیاد بود. برای من و خواهرم هم همینطور. عصبانی بودم… چرا ما باید بهای عقیده او را بدهم؟ نمی فهمیدم. فکر نمی کردم درست باشد”

“وقتی بچه بودیم هیچوقت نمی فهمیدیم چرا پدر یا مادرمان درگیر است. از تجربه آنها و زندگیشان چیزی سر در نمی آوردیم و نمی فهمیدیم چه بلایی به سرشان آمده. نمی فهمیدیم چرا به زندان می روند”.

پانوشت:

* نقاشی های منشر شده در مطلب بالا، از سایت یوروچیپس سازمانی که در اروپا با کودکان زندانیان کار می کند گرفته شده است:

http://www.eurochips.org/about-us/a…

[1] – همسر یکی از زندانیان کیفری در ایرلند در مورد سازمان نیاکرو می گوید: هنوز هم در شرایط سختی هستم. اما کمک های نیاکرو موثر بوده و اگر بخواهم فقط به یکی از ویژگی های کمک های آنها در تسهیل ملاقاتها در زندان اشاره کنم قطعا از نگاه عاری از قضاوت آنها خواهم گفت. آنها تو را برای جرمی که شریک زندگیت انجام داده قضاوت نخواهند کرد. به ندرت با این برخورد مواجه شده ام.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours