مدرسه فمینیستی: وسایل شخصی شو از روی میز برداشت و توی کیفش گذاشت. سعی کرد نذاره بغضش بترکه و اشکاش سرازیر بشه. نفس عمیقی کشید و بلند شد. پالتوشو از رو چوبلباسی برداشت و با عجله از دفتر بیرون زد.
بارون می بارید، هوا یه کمی سوز داشت. اما اون از خشم می سوخت. صورتش سرخ شده بود. سرشو بالا گرفت تا بارون صورتشو خیس کنه. اشکهاش با دیدن بارون، بی تعارف و خودمونی باریدن گرفتن.
نمی تونست اونچه که شنیده بود رو باور کنه. چطور ممکن بود؟ چطور جرات کرده بود؟ از خودش عصبانی بود. از حماقت خودش شاکی بود.
بهاره تازه وارد بیست و پنج سالگی شده بود. تا دوسال پیش، زیبا و خندون و دوست داشتنی بود. اما مدتی بود که دیگه کمتر می خندید. تلاش می کرد زیباییشو پنهون کنه. ساده لباس می پوشید، اصلا دختر سادهای بود. پدرش تاجر بود و بهاره و خانوادهش کم و کسری مالی نداشتن، اما از دست بدمستیها و بددهنیهای پدر، یه شب هم سر راحت رو بالش نمیذاشتن.
وقتی سرو کله حمید پیدا شد، بهاره تازه لیسانس حسابداریشو گرفته بود، قصد داشت یه کار خوب پیدا کنه و خودشو مشغول کنه. اما پدر از حمید که پسر یکی از شرکاش بود خوشش اومده بود و بهاره تا به خودش بیاد سر سفره عقد نشسته بود، بدون این که فرصت داشته باشه چیزیو انتخاب کنه یا برای آیندهش تصمیم بگیره… با ساده دلی و خوش خیالی فکر کرد شاید اینم راه بدی نباشه تا هر چه زودتر از فضای متشنج خونه فرار کنه. یاد حرف بابک افتاد که همیشه بهش می گفت “تو دختری، بالاخره سر یه بدبختی خراب می شی، من چی که باید حالا حالاها با اخلاق بد بابا بسازم، تازه با این اخلاق بد بابا کی میاد زن من بشه؟”
روزی که به خاطر بچه بازیهای حمید و دخالتهای بیجای دو خانواده، که از اختلاف مالی پدرا ناشی می شد، از حمید جدا می شد هرگز باور نمی کرد که همه اون رؤیاهای قشنگ و رنگینی که از زندگی مشترک، و آیندهی دوتاییشون تو ذهنش ترسیم کرده بود، در کمتر از شش ماه به کابوس طلاق تبدیل شده باشه.
زیر بارون قدم می زد و اشک می ریخت. دیگه نگاه متعجب آدما براش اهمیتی نداشت. با خودش فکر می کرد، چقدر احمق بوده که متوجه محبتهای ریز و درشت احمدی نشده بوده.
“به هر حال هر زنی به یه مرد تو زندگیش احتیاج داره.”
گُر گرفته بود . همه اون چیزایی که اون موقع نشنیده بود، مثل تکرار یک نوار تو سرش شنیده می شد. “شما هم جونی، هم خیلی زیبا، خوب نیست تنها بمونی… اگه افتخار بدی…”
خیس آب شده بود، ولی دلش نمی خواست از زیر بارون کنار بره. دوست داشت بره وسط خیابون و رو به آسمون خدا فریاد بزنه که “چرا؟”
جدایی از حمید افسردهش کرده بود، پدر هم که دست بردار نبود، مدام طعنه و کنایه می زد. مخصوصاَ که برای شکست مالیش بهاره رو مقصر می دونست. مادر هم درگیر روزمرگیهای خودش بود و مدام با پدر درگیری داشت. بابک هم هیچوقت خونه نبود، وقتی هم می اومد یه راست می رفت تو اتاقش و درو میبست و مشغول کار خودش بود. بابا از این هم عصبانی بود و عصبانیتشو سر مامان و بهاره خالی می کرد. فریاد می زد: “این پسره لندهور کجاست؟ تا کی می خواد ول بگرده”
بهاره تحت درمان بود. مرتب دارو می خورد و می خوابید. پدر به خوابیدنش هم ایراد می گرفت و به این بهانه هم سر و صدا می کرد.
بهاره دلش می خواست بره زیر بارون دراز بکشه وسط خیابون، تا یه ماشین بیاد از روش رد شه و خلاص، اما دلش برای اون راننده بیچاره می سوخت که اگه قانون هم ولش می کرد، بابا ول کنش نبود.
دکتر به بهاره پیشنهاد کرده بود، هر جور شده خودشو سرگرم کنه. اگه می تونه، بره سر کار تا کمتر فرصت فکر و خیال داشته باشه. پدر مخالف بود و می گفت: “تو احتیاجی به چندرغاز حقوق نداری.” بهاره اما، با کمک فامیل و دوستانش، یه کار نیمه وقت تو یه شرکت خصوصی پیدا کرد. روزهای اول بیحوصله و کسل بود و فقط می خواست زمان بگذره، اما رفتار نیما و محبتهای وقت و بیوقتش، کم کم به بهاره احساس خوشایندی می داد. نیما به بهانه های مختلف به اون نزدیک می شد و ابراز محبت می کرد. از انجام کارهای مربوط به بهاره تا گذاشتن رُز سرخ روی میز بهاره.
بهاره به خودش اومد و دید که عاشق نیما شده. اون پسر متین و موجهی به نظر می رسید، بهاره هم که از دست پدر و بد خلقی هاش خسته شده بود به پیشنهاد ازدواج نیما، با وجود مخالفت های پدر، جواب مثبت داد. با خودش گفت ازدواج می کنم، و به کسی اجازه نمی دم تو زندگیم دخالت کنه. پدر باید بدونه، من می تونم بدون کمک اون زندگی و آینده مو بسازم.
صدای بوق یک نیسان بهاره رو به خودش آورد. اون داشت بدون توجه به ماشینا از عرض خیابون رد می شد. راننده سرش بیرون آورد و فریاد زد: مگه کوری الاغ؟ با خودش فکر کرد شاید کور بودم که به اون سرعت، خام نیما شدم.
پدر مخالف بود و می گفت: “نیما همشأن خونواده ما نیست. اصلا معلوم نیست، پدرش کیه؟ اصل و نسبش چیه؟ دست و بالش هم که خالیه، یه کارمند مفلس و یه لا قبا چطوری می خواد تو رو خوشبخت کنه؟ اگه می تونست زن اولش ازش طلاق نمی گرفت.”
بهاره اما، با خودش فکر می کرد که خوشبختی به پول نیست. اگه این طور بود، چرا مامان خوشبخت نبود؟ مامان همه چیز داشت، غیر از احترام و عشق. شکست نیما در ازدواج اولش هم دلیل خوبی برای رد کردن نیما نبود، چرا که اون خودشم تجربه یه شکست رو داشت، و فکر می کرد که شکست می تونه آدمهارو بسازه و پخته تر کنه.
مخالفتهای پدر به جایی نرسید و بهاره سادهدل به عقد نیما در اومد. اوایل همه چیز خوب بود، خصوصاَ که بهاره سعی می کرد همه چیز مطابق میل نیما پیش بره. از صبح زود که بیدار می شد تا آخر شب در تلاش بود که نیما تو زندگیش کم و کسری نداشته باشه، و به خیال خودش سنگ تموم می ذاشت. اما نیما که به قصد نزدیک شدن و تصاحب ثروت، برنامه ریزی کرده بود، و می دید که بهاره، به هیچ عنوان حاضر نیست دست جلوی پدرش دراز کنه، کم کم خودشو نشون داد و با تحت فشار گذاشتن اون سعی می کرد به هدفش برسه. از نیما اصرار بود و از بهاره انکار. نیما شروع به بهانه گیری می کرد و سر هرچیز کوچکی دعوا راه می انداخت و وقتی بهاره مقاومت می کرد، دست روی اون دراز می کرد .
بهاره با خودش فکر می کرد، که همه زندگیها یه مشکلاتی داره، هیچ کس نیست که از زندگیش کاملا راضی باشه، از اون گذشته، کم کم همه چیز درست می شه. اون سعی می کرد بیشتر به نیما محبت کنه و وقت بیشتری برای زندگیش بذاره. مخصوصاَ وقتی فهمید داره مادر می شه، بیشتر از قبل نرم زندگی با نیما شد. اون خیال می کرد، اومدن بچه رنگ تازهای به زندگیشون می ده. نیما اما، نه تنها از این خبر خوشحال نشد، بلکه بیشتر از قبل، بنای ناسازگاری گذاشت و بهانه گیرتر شد . سر هر چیز کوچکی داد و فریاد راه می نداخت و سر وصدا می کرد و میزد و میشکست و بد دهنی می کرد. بهاره که تصمیم گرفته بود به هر قیمتی با نیما بمونه، خوشبینانه منتظر بود که اومدن بچه، بتونه از نیما آدم دیگه ای بسازه.
صندلیهای پارک زیر بارون خیس شده بودند. بهاره بیاعتنا رفت و روی یکی از اونا نشست و به مردمی که با چترهای سیاه، با چترهای رنگی با عجله از بارون فرار می کردند، نگاه می کرد. با خودش فکر می کرد: چند نفر از این آدمها خوشبختند؟ چند نفر از این زنها شوهرای خوبی دارن؟ چند نفر از این مردها زناشونو دوست دارند؟ چند نفر از این مردها، به زناشون خیانت نمیکنن؟ چند نفر از این آدمها برای خوشبختی شون تلاش میکنن؟ چند نفر از این آدمها موفق میشن؟…
دختر و پسر جوانی زیر یک چتر بزرگ سیاه، نجواکنان از کنارش رد شدن. چقدر دیدن این صحنه به نظرش مضحک میاومد. پدری در حالی که سعی داشت دختر ده سالشو از خیابون بگذرونه، مواظب بود که چتر رو طوری بالا نگه داره که دختر کوچولوش خیس نشه. بهاره حسودیش شد. چقدر دلش میخواست که یه همچین پدری داشته باشه، پدری که مواظبش باشه. پدری که دوسش داشته باشه. پدری…
یه شب که باز نیما بهانه گیری کرده بود، و سرو صدا راه انداخته بود، و به زمین و زمان فحش میداد، بهاره فقط گفت: تو باید عاقل تر باشی، چون داری پدر میشی، حرف تو دهن بهاره بود که یکهو از درد به خودش پیچید. نیما زیر سیگاری کریستال روی میز را با چنان نفرتی به طرفش پرت کرده بود، که بهاره از ترس و درد به خودش میپیچید و به پهنای صورتش اشک میریخت. درد بیامانی تو پهلو و شکمش، جایی که زیرسیگاری بهش خورده بود حس می کرد. بهاره داشت اشک میریخت که نیما خیلی بی تفاوت کتشو برداشت و از خونه رفت بیرون. بهاره فقط تونست به عموش زنگ بزنه و در خونه رو باز بذاره. دیگه چیزی نفهمید.
وقتی تو بیمارستان به هوش اومد، مادرشو دید که داشت گریه میکرد و پدرش که با عصبانیت تو اتاق قدم می زد و میگفت “وقتی آدم به حرف بزرگترش گوش نکنه، بهتر از این نمی شه. تو خودت بچهای، بچه میخوای چکار؟ همون بهتر که از بین رفت، اون هم میشد مایه دردسر… مادر هرچی سعی می کرد جلوی حرف زدنشو بگیره، فایده نداشت، اون یه بند میگفت. بهاره ملافه رو روی سرش کشید تا مادر اشکاشو نبینه.
وقتی برای دومین بار، سرخورده و رنجور، به کنج اتاق تو خونه پدری برگشت، با خودش عهد کرد که دیگه هیچوقت و تحت هیچ شرایطی، روی هیچ مردی، به عنوان تکیه گاه حساب نکنه.
دوباره همسفره مادر شدن در طعن و کنایه و توهینهای پدر، آسون نبود. احساس حقارت میکرد. از خودش، از تصمیم اشتباهش، از سادگیش حالش به هم میخورد.
بابک هم دیگه مثل سابق نبود. کمتر با بهاره هم کلام می شد، اگه حرفی هم می زد، بیشتر به تحقیر و توهین و متلک نزدیک بود. بهاره روزهای بدی رو پشت میگذاشت. با خودش فکر میکرد چرا روزهای تلخ، بلندتر از روزهای شیرینند؟ چرا آدمهای بد بیشتر از آدمهای خوبند؟ چرا…
روزی که تصمیم گرفت دوباره دنبال کار بگرده، مطمئن بود که برای همیشه، دور هر چی مرد و عشق و ازدواج رو خط کشیده؛ میخواست خودش رو با کار سرگرم کنه و بدون کمک کس دیگهای به زندگیش سر و سامونی بده. چند باری که برای مصاحبه رفته بود، در جواب سوالهایی بیربطی که میپرسیدن، مثل قبل ها نخندیده بود، یا اخم کرده بود ، یا خودشو به نشنیدن زده بود و نهایتاَ از خیر اون کار گذشته بود. زندگی دو بار سیلی بدی بهش زده بود، قصد نداشت دیگه تسلیم روزگار بشه، می خواست خودش زندگیشو بسازه، با دست های خودش .
وارد دفتر احمدی که شد و روبروش نشست از لحن مهربون و گرم پدرانهش خوشش اومد. مخصوصا وقتی گفت، یه دختر همسن و سال تو دارم که آمریکاست و با دیدن تو یاد اون افتادم.
از فردا مشغول کار شد و رفته رفته، حالش بهتر می شد. احمدی خیلی بهش محبت می کرد و بهاره کمبود محبت پدرشو، در محبت اون تلافی شده می دید.
چند روزی بود که احمدی سر حال نبود. بهاره مشغول کار خودش بود که منشی احمدی اومد و گفت که “میخوان شما رو ببینن”
بهاره در زد و وارد اتاق شد. احمدی بر خلاف چند روز گذشته، خندان و خوشحال بود. با مهربانی حال و احوال کرد و اشاره کرد که بشین و از خودت بگو. بهاره تشکر کرد و گفت “امری دارید در خدمتم”
احمدی با پررویی و وقاحت زل زد تو چشماش و گفت: “تو جوون و زیبایی، من هم که از لحاظ مادی می تونم…” بهاره داشت از تعجب شاخ در میآورد، نمی تونست تصور کنه که آخر این حرفها به کجا میرسه . چشماش داشت از تعجب از حدقه بیرون میاومد. حرفهای احمدی رو نمیشنید
” اگه افتخار بدی…..”
سرش باد کرده بود، احساس تنگی نفس می کرد.
“خوب نیست تنها بمونی”
نفسش بالا نمی اومد. لبخندی که روی لب احمدی بود، مشمئزکننده ترین لبخندی بود که تا اون وقت دیده بود. احمدی داشت حرف می زد… بهاره با عصبانیت از جاش بلند شد،… سرش باد کرده بود نفسش بالا نمی اومد،… احتیاج به هوا داشت.
+ There are no comments
Add yours