مدرسه فمینیستی: سارا احمد، پژوهشگر استرالیایی ـ انگلیسی است و در زمینه های گوناگون نظریه فمینیستی، نظریه کوئیر، نژاد و پسااستعمارگرایی پژوهش می کند. ترجمه زیر بخشی است از کتاب وی که در سال ۲۰۰۴، تحت عنوان «سیاست فرهنگی احساسات»(۱) منتشر شده است. متن حاضر، قسمتی از فصل هشتم این کتاب با عنوان «وابستگی های فمینیستی» است که در ذیل فصل «فمینیسم و خشم» نگاشته شده است. نویسنده به هنگام نوشتن این کتاب مسئول مرکز مطالعات زنان دانشگاه لنکستر بوده است. این کتاب به تشریح نقش عواطف در شکل دادن به مرز میان انسان ها می پردازد. با وجود آن که عامل احساسات و عواطف افراد و کنشگران در بسیاری از بحث های جدی سیاسی و اجتماعی جایی ندارند اما نمی توان انکار کرد که افراد و گروه ها به کرات از نیروی محرکه عواطف خویش و جامعه استفاده می کنند. سارا احمد در این کتاب، برخلاف مرزبندی های معمول، تفاوت عمیقی میان عاطفه و تفکر قایل نمی شود. علاوه بر این، وی عواطف انسانی را به صورتی انتزاعی تا حدی مانند ماده تجسم می کند و تاثیر آن ها را نیز نه تنها بر ذهن بلکه بر بدن و جسم انسان ها به تصویر می کشد. برخی عواطف بین افراد رد و بدل می شوند؛ برخی به آن ها می چسبند و برخی دیگر از عواطف می توانند افراد را به حرکت و کنش وا دارند. در واقع عواطف در تماس میان انسان ها پدید می آیند و در عین حال باعث پدید آمدن سطوح و مرزهای فیزیکی و معنوی میان افراد می شوند. افزون بر این، عواطف همواره با درک و خوانش مشخصی از دنیا همراه هستند و بنابراین اغلب با تاریخچه و حافظه فرهنگی افراد و گروه ها در هم تنیده هستند(۲). طبیعتاَ تفاوت هایی نیز میان نحوه عملکرد یا برانگیخته شدن عواطف در گروه ها یا فرهنگ های مختلف نیز وجود دارد و بنابراین معدودی از نکات این متن در مورد فرهنگی که نویسنده در آن بالیده، بیشتر صدق می کند. با در نظر گرفتن این جنبه ها متن زیر را در حوزه عواطف، به عنوان یکی از مباحث به نسبت جدید مطرح شده در اندیشه فمینیستی، برای ترجمه انتخاب کردم – روجا بندری
وابستگی های فمینیستی
فمینیسم و خشم: بررسی رابطه میان «فمینیسم و خشم» بی آن که نخست نظری بر مبحث «رنج» داشته باشیم ممکن نیست. تحلیل رابطه میان فمینیسم و رنج پیشینه ای طولانی دارد. گفتن ندارد که تجربه های زنان از خشونت، آسیب، تحقیر و تبعیض، اهمیت ویژه ای در شکل گیری سیاست های فمینیستی داشته اند. بازگویی تجربه های رنج و درد، هم در شکل گیری مباحث فمینیستی (برای مثال تعبیر کردن رنج به عنوان نتیجه یک خشونت ساختاری و نه یک خشونت اتفاقی و منفرد) نقش اساسی دارد و هم در شکل گیری برخی گروه های فمینیستی تأثیر تعیین کننده ای داشته است. این گروه های فمینیستی پیرامون اعتراض به خشونت و بی عدالتی های موجود، و با تمرکز بر درخواست های اخلاقی و سیاسی، برای تغییر و اصلاح این بی عدالتی ها بسیج شده اند.
گروه های مشاوره و ارتقاء آگاهی فمینیستی(۳) که در دهه ۷۰ در آمریکا تشکیل شدند، مثالی از تبدیل احساس درد و رنج به مشارکت و مقاومت است. به عقیده کارول تاوریس(۴)، این مشاوره ها و آگاهی بخشی های گروهی، بسیار حائز اهمیت بودند چرا که «برای به چالش کشیدن نهادها و قدرت های حاکم، اکثر افراد نیاز دارند اطمینان یابند که تنها، گمراه، و دیوانه نیستند». برستو(۵) در کتاب خود درباره مشاوره های فمینیستی رادیکال می نویسد: «بستری که این کتاب بر آن نوشته شده ناخشنودی بنیادین و احساس بیگانگی از خود در میان زنان است…. این همان رنج بیهوده ولی اجتناب ناپذیر، شخصی اما فراگیر، رنج ناشی از مردسالاری و سایر ستم های سیستماتیک است.» گروه های مشاوره جمعی و گروه های ارتقاء آگاهی فمینیستی به زنان این توانایی را دادند که تجربه هایشان را به احساساتشان متصل کنند تا دریابند که چگونه این احساسات معلول روابط ساختاری قدرت هستند.
با این وجود، گروهی دیگر از فمینیست ها به چنین تأکید ویژه ای بر «رنج» به عنوان پیش شرط تعلق به یک جمع یا نهضت فمینیستی، با دیدی منتقدانه می نگرند. در نقد سیاست هایی که صرفاَ بر پایه «رنج» بنا شده اند، وندی براون (۶) می نویسد: «تا وقتی سیاستی فقط و فقط بر اساس تأکید، تکرار و ثبت یک درد و رنج شکل گرفته باشد، نمی توان آینده ای فرای این رنج برای آن متصور شد.» بنابراین اگر فمینیسم را صرفاَ زاده «رنج» بدانیم آیا این نشانه شکست فمینیسم در فاصله گرفتن از موقعیت فرودست (رنج و درد) نیست؟ به عبارت دیگر، آیا فروکاستن وضعیت بغرنج زنان و تبدیل موقعیت فرودست آنان به یک دعوی صرفاَ هویتی، قصور و غفلت فمینیسم نیست؟
برای نمونه در توصیف برستو از گروه های مشاوره فمینیسم رادیکال که پیشتر به آن اشاره شد، رنجِ زنان از یک سو به عنوان پیامد مردسالاری «عام» می شود و از سوی دیگر در سطح تجربه ای فردی باقی می ماند. مشکل این مدل، «بت واره گی» است: تبدیل رنج و صدمه به یک «هویت» باعث جدایی میان تجربه های رنج از پیشینه و بسترهای پیچیده این صدمه دیدن ها و رنج کشیدن هاست؛ پیشینه هایی که نمی توان آنها را حول یک مفهوم مجرد مانند مردسالاری گرد آورد.
هنگامی که فمینیسم ادعای نمایندگی رنج و درد زنان را می کند، پیامدهای مشکل زای دیگری به وجود می آورد. برای مثال مارتا ناسباوم(۷)، با استفاده از مفهوم «رنج زنان عادی» به جودیت باتلر (۸) حمله کرده، وی را «کاریکاتوری از یک پروفسور» که «با پلیدی همکاری می کند» می نامد. وی کار علمی جودیت باتلر را کوتاهی در فمینیسم می خواند زیرا که «زنان گرسنه با آن سیر نمی شوند، زنان کتک خورده با آن سرپناهی پیدا نمی کنند، زنانی که به آنها تجاوز شده در آن عدالت نمی یابند و همجنس گرایان توسط آن به حمایت قانونی دست نمی یابند.» این حمله خشن به کار آکادمیک جودیت باتلر بر این اساس بنا شده که فمینیسم می تواند به آسانی و بدون واسطه، نماینده و بیانگر رنج زنان عادی باشد، و سپس بی آن که نیازی به ترجمه و تعبیر این رنج ها [و تبدیل آن ها به یک گفتمان] باشد، به طور مستقیم و بی واسطه، مبنای کنش سیاسی قرار گیرد. این تفکر فرض می کند که دسترسی بی واسطه ای به تجربه های رنج زنان وجود دارد تا از آن به عنوان معیاری برای تشخیص فمینیسم مشروع و غیر مشروع استفاده شود: رنج زنان به عنوان معیار بی واسطه «حقیقت» تلقی می شود و هر چیز دیگری در مقابل آن رنگ می بازد. تبدیل رنج زنان به چنین بت واره ای باعث تحلیل رفتن تلاش های فمینیستی برای درک پیچیدگی های زندگی اجتماعی و روانی انسان ها می شود.
بنابراین دلایل خوبی برای پرهیز از بهره بردن یکجانبه از «رنج زنان» به عنوان زیربنایی برای فمینیسم وجود دارد. اما این بدان معنی نیست که رابطه ای میان فمینیسم و رنج وجود ندارد. جایگزینِ «بت واره کردن جراحت» نباید فراموشی جراحت هایی باشد که صدمات تاریخی را در خود نگه می دارند. این فراموشی، تکرار همان فراموشی و یکجانبه نگری است که از «بت واره کردن» جراحت ناشی می شود. در عوض وظیفه ما درکِ این موضوع است که افرادِ واقعی «چگونه» صدمه می بینند (و این مستلزم آن است که تجربه های رنج را تبیین و ترجمه کنیم و در عین حال بفهمیم که این درد چگونه در شدت تجربه آن تعبیر شده است). بنابراین هدف تنها این نیست که این رنج را درک کنیم بلکه در عین حال باید آن را ترجمه کنیم، طوری که به حوزه عمومی منتقل شده و در حین این انتقال، دگرگون شود. در نتیجه برای گذار از وابستگی های «درد»ناک، باید دست به کنش بزنیم، اما کنشی که مستلزم تبدیل ناخودآگاه درد و رنج زنان به زیربنای سیاست فمینیستی نباشد.
تجربه های درد و رنج می توانند باعث «حرکت» به سوی فمینیسم شوند. فمینیسم نیز خود سیاستی است که بر ضد رنج اجتماعی و فیزیکی «حرکت» می کند. در عین حال فمینیسم به عنوان یک سیاست التیام بخش و جبران کننده(۹)، «درباره» رنج دیگران است. بنابراین پروژه گروهیِ فمینیسم [بسته به موقعیت] می تواند واکنش به رنج و درد افراد باشد، ولی رنجی که هرگز دسترسی بی واسطه به آن میسر نیست و تنها می توان به طور پیوسته و با واسطه به درک آن نزدیک شد.
اما فراموش نکنیم که برای واکنش به رنج، سخن گفتن از رنج ضروری است. بیان و بازگویی رنج لازمه پیدایش یک «ما»ی جمعی است متشکل از شرح رنج هایی که صدالبته یکسان نیستند و نمی توان آن ها را به یک هویت واحد تقلیل داد. بی گمان در میان گذاشتن روایت های گوناگون رنج با یکدیگر، هنگامی معقول به نظر می رسد که قبول کنیم همه این روایت ها حتی اگر به هم مربوط باشند اما یکسان نیستند. علاوه بر این، بنابه استدلال «بل هوکس»(۱۰) تنها بیان رنج شخصی کافی نیست چرا که به آسانی به صورت عملی خودمحورانه می تواند مورد سوء استفاده در دستور کار فرهنگ نئولیبرالی و تسکینی(۱۱) قرار بگیرد. از دید بل هوکس، فمینیسم تنها هنگامی می تواند در گذر از «رنج» به یک سیاست راهگشا برسد که با پرورش و بسط «آگاهی نقادانه»(۱۲) با یک مقاومت سیاسی در جامعه همراه باشد. هنگامی رنج و درد، می تواند افراد را به سوی فمینیسم به «حرکت» در آورد که ارائه خوانشی از رابطه میان عواطف و ساختارها، یا رابطه میان احساسات و سیاست، میسر باشد تا جداافتادگی فرد از دیگران را از بین ببرد.
اما این که رنج، ما را به فمینیسم سوق می دهد و محرک یک جنبش فمینیستی برای دگرگونی اجتماعی و سیاسی می شود پایان ماجرا نیست. واکنش به رنج، به عنوان فراخوانی به حرکت و عمل، نیاز به «خشم» نیز دارد. خشم زاییده درک این واقعیت است که اِعمالِ آن رنج و درد خطاست، قساوت است و باید برای جلوگیری از آن کاری کرد. نزدیکی رنج و خشم در فمینیسم موضوع نقدِ «وندی براون» است. وی آن را به عنوان نوعی از رسانتیمان (کینه توزی)، سیاستی قلمداد می کند که تنها توانایی واکنش دارد و نه کنش مستقل. من استدلال می کنم که نمی توان سیاستی داشت که در کنش خود، واکنشی نداشته باشد. تنها در صورتی می توان عمل «غیرواکنشی» داشت که تاریخچه های پیشین را به تمامی پاک یا پنهان کنیم. هیچ کنش اصیل و خالصی را مستقل از سلسله واکنش های تاریخی نمی توان تصور کرد. در طی این «واکنش ها» افراد در تماس با هم بر یکدیگر اثر می گذارند.
فمینیسم نیز شامل چنین تاریخچه هایی از تماس است. فمینیسم از آنچه که «بر ضد» آن مبارزه می کند شکل می گیرد و از آن تأثیر می پذیرد؛ همان طور که زندگی و بدن زنان می تواند از خشونت هایی که بر آنان رفته است تاثیر بگیرد و آن ها را به آگاهی فمینستی تبدیل کند اگر فمینیسم پاسخی اخلاقی، سیاسی، و عاطفی [به یک بی عدالتی] است، آن بی عدالتی دیگر نمی تواند به عنوان چیزی خارج [از بحث فمینیسم] تلقی شود. اتفاقا آنچه فمینیسم با آن می جنگد به سیاست فمینیستی برتری می دهد. در نتیجه این که خشم «بر ضد» چیزی است دقیقاَ به این معنی است که عبور از تاریخچه رنج جراحت و رسیدن به نقطه معصومیت آغازین، غیر ممکن است.
با این وجود خشم لزوماَ به معنی میل به انتقام نیست چرا که انتقام تنها یک نوع از واکنش به چیزی است که «بر ضد» آن هستیم. طبعاَ نوع واکنش ما، بسته به نوع خوانش مان نسبت به آنچه علیه آن هستیم متفاوت است (برای مثال این که خشونت بر زنان را معلول ذات جنس مذکر می دانیم یا معلول ساختارهای قدرت). پس صورت مسأله این است که با در نظر گرفتن یک خوانش خاص، چه کنشی ممکن است؟
در فمینیسم سیاه(۱۳)، استفاده از هیجان موجود در خشم به عنوان یک نیروی محرک در واکنش به تعلقات عمیق فرهنگی و روانی جامعه به تبعیض های نژادی و جنسیتی ضروری است. آشکارترین مصداق این مسأله در کارهای «آدری لورد»(۱۴) به چشم می خورد، به ویژه در نقدهای او نسبت به تبعیض نژادی بر ضد زنان سیاهپوست. وی با قلمی توانا می نویسد: «واکنش من به تبعیض نژادی خشم است. من با این خشم زندگی کرده ام، گاه آن را نادیده گرفته ام، گاه از آن تغذیه شده ام، آموخته ام که پیش از آن که رؤیاهایم را بر باد دهد از آن استفاده کنم. روزگاری من همه این را در سکوت انجام می دادم، چرا که از سنگینی آن هراس داشتم. اما از ترس خویش نسبت به خشم ام، هیچ نیاموختم… ابراز خشمی که به کنش برای آفریدن آینده مورد تصورمان تبدیل شود، عملی رهایی بخش و قدرت بخش است. خشم مملو از انرژی و انباشته از اطلاعات است».
در اینجا خشم به شیوه های مختلف تعریف می شود: به عنوان واکنشی به تبعیض نژادی، به عنوان تصویرگری از آینده، به عنوان ترجمه ای از درد به آگاهی، و انباشته از انرژی و اطلاعات. قطعاَ خشم نه تنها در رابطه با گذشته بلکه در گشودن فضایی برای آینده نیز معنا می یابد. به عبارت دیگر، بر ضد چیزی بودن، یعنی به «آنچه» که بر ضد آن هستیم خلاصه نمی شود. خشم لزوماَ بر روی سوژه خود متمرکز نمی ماند با این که اهمیت آن سوژه از بین نمی رود. بر ضد چیزی بودن در عین حال به معنی همسو بودن با چیز دیگری نیز هست، اما چیز دیگری که ممکن است هنوز بیان نشده باشد و یا هنوز وجود نداشته باشد. چنان که آدری لورد می گوید، خشم خلاق است و ترس از خشم یا تبدیل خشم به سکوت، پشت کردن به آینده است.
پس در عین حال که خشم مترجم رنج است، خود نیاز به ترجمه و خوانش دارد. در نتیجه فمینیسم به عنوان واکنشی به رنج و به عنوان نوعی از خشم بر ضد رنج، خود نیازمند خوانش هایی حرکت زاست.
از نظر آدری لورد، خشم منجر به شناسایی و نامگذاری رسوم و تجربه هایی به عنوان رسوم نژادپرستانه می شود. اما وی در عین حال در همان انرژی نهفته در خشم، دنیایی دیگرگونه را نیز تصور می کند. در فمینیسم هنگامی که خشم به افراد انرژی می دهد، آنان را وادار به «حرکت» از خشم به سمت دنیای جسمانی دیگری می کند. اگر خشم مانند سوزنی پوست ما را می خراشد، اگر باعث می شود تکان بخوریم، بر خود بلرزیم و عرق بریزیم، ممکن است ما را به حالت های دیگری از بودن «تکان» دهد. شاید به ما این امکان را بدهد که پوست بیندازیم و در یک پوست جدید زندگی کنیم، حتی اگر پوست جدید نیز مزین به آثار زخم های گذشته (ناشی از «آنچه» بر ضد آن هستیم) باشد.
پس خشم مستلزم برداشت و خوانش خاصی از رنج است ولی واکنش همه آدم ها به رنج، خشمگین شدن نیست. احساس خشم بر این فرض استوار است که خطایی رخ داده است. در عین حال احساس خشم همیشه همراه با درک عامل آن خشم نیست. در طول زندگی و در لحظاتی معین برای اغلب ما زنان پیش آمده که مشخص نیست از چه خشمگین هستیم و دلیل عصبانیت مان چیست؛ در نتیجه، مجموع این لحظات لزوماَ منجر به پاسخ منسجمی نمی شود. بنابه گفته «کارول تاوریس» «رابطه مستقیم و یک به یکی میان حس خشم و دانستن دلیل آن خشم وجود ندارد». فمینیسم با گذار از خشم و ترجمه عامل خشم پاسخی به این احساس ارائه می دهد. در این پروسه عامل خشم به ساختارهای گسترده تر ارتباط می یابد و مفاهیمی جدید خلق می شود. این مفاهیم جدید لزوماَ «پایه» فمینیسم نیستند (از آنجایی که پیش از فمینیسم تعریف نشده بودند) بلکه زاییده یک عکس العمل فمینیستی هستند. خشم خلاق است و به پدید آوردن یک زبان جدید منجر می شود که با آن می توان به آنچه بر ضد آن هستیم پاسخ دهیم. به این صورت آن چیز نام جدیدی می گیرد و وارد یک دنیای فمینیستی می شود.
این یک فرایند پویا و متغیر است. کما این که فمینیست ها آنچه بر ضد آن هستند را با نام های مختلف خوانده اند: پدرسالاری، تبعیض جنسی، روابط طبقاتی جنسیت، فالوسنتریسم (یا نرینه محوری)(۱۵). در واقع فمینیست های مختلف «موضوع» خشم را کاملا متفاوت تعریف می کنند و در عین حال که میان این تعاریف تنش و چالش وجود دارد اما از لحاظ «جهت گیری» احساسی با یکدیگر ارتباط دارند […]
نه تنها فمینیست ها آنچه بر ضد آن هستند را با نام های متفاوت خوانده اند بلکه متوجه شده اند که آنچه بر ضد آن هستند شکل یک شیئ مشخص را ندارد. گواه این مسأله بحثی است که می گوید جنسیت در همه جنبه های زندگی اجتماعی حضور دارد و فراگیر است. بنابراین خشم، ما را به سمت بیرون حرکت می دهد: با وجود این که چیزی را تعریف می کند، لزوماَ تنها جهت گیری بر ضد آن چیز ندارد بلکه پاسخی است به جهان پیرامون. در واقع خشم فمینیستی ترجمانی از دنیا ارائه می دهد. برای مثال روابطی شبیه به طبقه بندی جنسیتی در فرم های دیگر روابط قدرت (مانند نژاد، طبقه، تمایلات جنسی،…) نیز تبلور می یابد. یا مثلا می بینیم که هنجارهای جنسیتی موجب تنظیم و کنترل بدن ها و فضاها می شوند. خشم بر ضد اتفاقات و موضوعات مختلف، فمینیسم را به سمت نقد بزرگتری از «آنچه که هست» حرکت می دهد. نقدی که به سوی آینده نظر دارد و لزوماَ به چیزهایی که در زمان حال وجود دارند خلاصه نمی شود.
بنابراین، هنگامی که فمینیسم دیگر تنها محدود به نقد مردسالاری یا مقوله «زنان» یا «جنسیت» نیست، دقیقاَ زمانی است که «پرتحرک» ترین کنش خود را انجام می دهد. از دست دادن موضوع به معنی شکست کنش فمینیستی نیست بلکه نشان دهنده ظرفیت فمینیسم برای حرکت دادن و یا تبدیل به جنبش شدن است. فمینیسم توسط «آنچه بر ضد آن است» انرژی می گیرد اما این «بر ضد بودن» دیگر به صورت یک شیئ، مرزبندی نمی شود. ناپدید شدن مرزهای این شیئ یا موضوع است (نه مشخص شدن آن) که به فمینیسم اجازه می دهد که در پهنه ای وسیع به یک جنبش تبدیل شود. چرا که راه را برای کنش در زمینه هایی باز می کند که محدود به «آنچه اکنون بر ضد آن هستیم» نیست.
با این وجود که خشم به عنوان یک احساس «واکنشی» و در تضاد با چیزی، به سیاست فمینیستی برتری می بخشد اما فمینیسم لزوماَ با حس خشم همراه نمی ماند. سوالی که باقی می ماند این است: خشمی که به نام فمینیسم ابراز می شود چه کارویژه ای دارد؟ […] به گفته «مرلین فرای»(۱۶)، عموماً از خشم زنان و خشم فمینیستی «استقبال خوبی نمی شود». به طور تاریخی، خوانش فمینیسم به عنوان یک «ابراز خشم» باعث بی اعتنایی به مطالبات فمینیستی شده، حتی هنگامی که این خشم «پاسخی منطقی» به بی عدالتی اجتماعی بوده است (اسپلمن ۱۹۸۹، کمپبل ۱۹۹۴). اما به جای این که در پاسخ بگوییم فمینیسم توسط خشم برانگیخته نشده است (که اتفاقاَ بر این تصور غلط که خشم و منطق همخوانی ندارند صحه می گذارد)، می توان خشم را به مثابه یک کنش-گفتار یا گفتارِ انجامگر (۱۷) در نظر گرفت که خطاب به کسی است. مرلین فرای در ادامه استدلال می کند که: «خشمگین بودن از کسی، مانند یک کنش- گفتار است. زیرا خشم به طور قراردادی دارای نیرویی است که افراد را در جهت خاصی نسبت به یکدیگر آرایش می دهد، و نیز همانند یک کنش- گفتار، اگر فهمیده نشود کنشِ آن تحقق نمی پذیرد» (فرای ۱۹۸۳). دیدگاه فرای بر «کنشگر» (انجامگر) بودن خشم، توسط «برندا سیلور»(۱۸) دنبال شده است. وی نشان می دهد که «خشمِ گوینده می تواند باعث پیدایش خشم در مخاطب شود و باعث شود که وی با صدور یک حکمِ زبانی، گوینده را خاموش کند»(سیلور ۱۹۹۱). سیلور اشاره می کند که اگر خشمِ این گفتارِ انجامگر توسط طرف مقابل عیناً منعکس شود، یک انسداد در ارتباط به وجود می آید و باعث می شود که آن گفتارِ انجامگر کارایی نداشته باشد. [….]
بنابراین هم «فرای» و هم «سیلور» عقیده دارند که خشم به عنوان یک کنش سیاسی همیشه مؤثر نیست زیرا عکس العملی که پدید می آورد می تواند هدف آن را خنثا کند. اما گاه نیز می تواند مؤثر باشد، یعنی کنشِ خشم (به عنوان ابراز ضدیت) می تواند توسط مخاطب درک شود. بنابراین دو پرسش استراتژیک برای فعالان و محققان فمینیست پیش می آید: شرایطی که باعث می شود خشم فمینیستی به طور منصفانه شنیده شود چیست؟ و چگونه می توانیم نشانه های عملی این عدالت را درک کنیم؟ چنین پرسش هایی بر این فرض استوارند که که فمینیست ها می توانند در شرایط شنیده شدن حرف هایشان دستکاری کنند. البته باید به این احتمال امیدوار بود اما چالش فمینیسم در اینجاست که قبول کنیم که شرایطی که در آن سخن می گوییم تحت کنترل ما نیستند. قبول این موضوع به معنی عبث بودن عمل ابراز خشم نیست بلکه به این معنی است که درک کنیم که گاه این ابراز خشم می تواند منجر به تقویت عواملِ پدید آورنده آن خشم (بدتر شدن شرایط) شود. در این صورت باید منطقی بودن خشم مان را توضیح دهیم، حتی هنگامی که این خشم حملِ بر بی منطقی می شود. بیانیه ها، سخنرانی، یا پلاکارد نویسی هنوز روش های مهمی برای فمینیسم هستند، حتی هنگامی که پذیرفته نمی شوند.
باید این را هم در نظر گرفت که ما خود ممکن است در مقامی باشیم که کنش-گفتارِ خشم دیگران را مسدود کنیم. شنیدن و عکس العمل نشان دادن فمینیست ها نسبت به خشم فمینیست های دیگر، می تواند شرایط مناسب برای کنشگری را پدید آورد. آدری لورد گفته است که فمینیست های سفیدپوست، خشم او را نمی شنوند و آن را توسط خشم خود با رفتاری دفاعی بازتاب می دهند (لورد ۱۹۸۴). درک خشم دیگران بدون این که با دفاع از عقیده خودمان آن را مسدود کنیم مهارت مهمی است. لازمه کسب چنین مهارتی این است که قبول کنیم که عقیده ما ممکن است باعث خشم دیگری شود. این درک، موجب گشایشی می شود که به سایرین، فرصت و اجازه نقد عقایدمان را می دهد (اما مانند احساس گناه یا شرم، نَفْس را به درون خود بر نمی گرداند و احساس خشمِ دیگری را از آنِ خود نمی کند). «برنیس فیشر»(۱۹) می نویسد: «صداهایی که ما را بیشتر آزار می دهند و احساساتی که با این صداها همراه هستند، در درون، حامل نقد آرمان های ما هستند» (فیشر۱۹۸۴).
مقاومت درونی فمینیسم در برابر شنیدن خشم برخی فمینیست های دیگر به این معنی است که «آنچه بر ضد آن هستیم» تنها در بیرون وجود ندارد. باید مراقب باشیم که ارزش های فمینیستی را طوری تعریف نکنیم که گویی سایرین برای ورود به فمینیسم باید تبلور آن ارزش ها باشند و کورکورانه از آن تبعیت کنند. چنین «شیئ انگاری»(۲۰) از ارزش ها، برخی فمینیست ها را در موقعیت «میزبان» و «متولی» قرار می دهد تا تصمیم بگیرند که چه کسانی باید مورد مهمان نوازی و محبت قرار بگیرند و به رسمیت شناخته شوند و چه کسانی طرد گردند. اساس چنین موقعیتی بر تفاوت گذاری میان دو گروه «خودی» و «غیرخودی» است (احمد ۲۰۰۰). برای پیشگیری از چنین سیاستی، شاید نیاز به این باشد که در فمینیسم «احساس راحتی نکنیم» حتی وقتی که احساس می کنیم مانند خانه خود ماست. این عدم راحتی به این معنا است که در فضاهایی که زندگی و کار می کنیم رسوب نکنیم و همواره درباره دلبستگی های خود پرسش کنیم. […]
زیرنویس:
1. عبارت «سیاست فرهنگی» (cultural politics) به این معنی است که مسایل مربوط به فرهنگ تنها مربوط به زیبایی شناسی یا سلیقه نیستند بلکه مسایل قدرت و بازده مادی «روش های زندگی» مختلف (که در رقابت با یکدیگر هستند) را نیز در بر می گیرند. (از ویکی پدیا).
2. برای مثال یک خرس برای کودکی که درکی از خطر خرس ندارد احساس ترس ایجاد نمی کند اما یک بزرگسال با وجود این که ممکن است هرگز به شخصه با خرس مواجه نشده باشد، به محض دیدن خرس احساس ترس می کند.
3 – feminist therapy and consciousness-raising groups
4 – Carol Tavris
5 – Burstow
6 – Wendy Brown
7 – Martha Nussbaum
8- Judith Butler
9 – politics of redress
10 – Bell Hooks
11 – therapeutic
12 – critical consciousness
13 – black feminism
14 – Audry Lorde
15 – از فرهنگ علوم انسانی نوشته داریوش آشوری [phallocentrism]
16 – Marylin Frye
17 – کنش-گفتار [speech act] یا گفتِ انجامگر [performative utterance، (هر دو از فرهنگ علوم انسانی نوشته داریوش آشوری) گفتاری است که در حین آن عملی انجام می گیرد (مانند قول دادن، یا دعوت کردن).
18 – Brenda R. Silver
19 – Berenice Fisher
20 – شیئ انگاری [reification] از فرهنگ علوم انسانی نوشته داریوش آشوری.
+ There are no comments
Add yours