مدرسه فمینیستی: می گویند انسان وقتی انسان شد که توانست روی پای خود بایستد و به کمک دستانش با ناملایمات طبیعت بجنگد. می گویند انسان وقتی انسان شد که توانست به مدد قوای مغزی اش از دل هر موقعیت بحرانی؛ فرصت تازه ای برای حیات و زندگی بیافریند. می گویند انسان از زمانی انسان شد که اراده کرد انسان شود. می گویند انسان؛ انسان شدنش را باید مدیون اعتراض و عصیان اش علیه بندگی و بردگی در پیشگاه هر چه غیر خود است بداند. می گویند تاریخ تولد انسان مصادف با زمان خود اگاهی اوست. می گویند انسان وقتی صاحب خلق و خوی انسانی شد که زبان باز کرد و مدنی شد و به جای زد و خورد؛ دلبسته گفتگو شد… می گویند و می گویند و می گویند؛ پس چه باک اگر من بگویم: انسان وقتی انسان شد که عاشق شد. به گمان و باور من بدون هیچ تردیدی انسان وقتی قابلیت های انسانی اش بروز و ظهور پیدا می کند که عاشق باشد.
ای عشق همه بهانه از توست / من خامشم و این ترانه از توست
شما به من بگوئید چه کسی را در زندگی فردی و اجتماعی تان زنده تر متفکرتر با اراده تر، امیدوارتر، فداکارتر و حتی مکارتر و زباندارتر از عاشقان دیده اید؟ انسان عاشق یا عاشق انسان؟ حاشا از بازی با کلمات؛ همین قدر می گویم تجربه در گذر زمان به من آموخت انسان عاشق می تواند هر بار پس از رویارویی با شرایط تهدیدآمیز و بحرانی به مدد عشق بار دیگر با دیدی گسترده تر و چشم و گوشی بازتر در جستجوی معشوق زمین و زمان را زیر و رو کند و هستی خود را عمیق تر بکاود تا موقعیتی تازه برای تولد عشقی تازه بیافریند. آری عشق می تواند صورتبندی موجود اهلی شده ای به قد و قواره و نام انسان را محتوایی آکنده از شور آگاهی و شوق مقاومت و مبارزه ببخشد و قیامتی سرنوشت ساز برایش رقم بزند. از شما می پرسم چه چیزی جز عشق می تواند انسان را به امید آینده ای که در آن “گل در بر و می در کف و معشوق به کام” باشد از انفعال روزمرگی و ذلت بردگی و تلاشی خوفناک در خودماندگی بیرون بکشاند و به اعتراض و عصیان وا دارسازد؟ بی شک انسان زاده عشق است و زایشگر ان نیز هم!
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
آری این عشق است که هم چون سیل خروشان چشمان خون گرفته سلاخ را با زلال اشک می شوید و فرصتی فراهم می سازد تا بتواند جهان را از دریچه دیگری بنگرد.
سلاخی را دیدم می گریست… او به قناری کوچکی دلباخته بود
عشق راهنمای انسان برای رسیدن به صلح درون و بیرون از خود با جهان است. صیاد وقتی عاشق شود مهربانانه با جهان می آمیزد. او باور دارد که چشم آهو و طوق کفتر و چنگ عقاب شباهت هایی با دلدار و معشوق او دارند! از اینرو دردمندانه می نالد “بچه صیدم را مزن”
عشق کلید گشودگی است… گشودگی یعنی جهان را کودکانه کاویدن و همه چیز را لمس کردن و شناختن از طریق حداکثر احساس. گشودگی یعنی این که اجازه بدهی دیگری در تو رخنه کند تا راکد نمانی و تو نیز آنها را واکاوی تا راکد نمانند!! گشودگی وضعیتی همچون وضعیت مادری است. گشودگی یعنی عشق مادری… همانطور که همگان دانند عشق زلال است و خاصیتی آینه گون دارد. زلال بودن به معنای این که بی سپر و دفاع خود را در معرض کینه توری ها و مرد رندی های رایج قراردادن نیست. که زلال بودن یعنی چراغ دل را از دوده عادات و رسوب کینه ها دائما پاک نگاه داری. به راستی انسان های عاشق در زلالی و گشادگی به کودکان می مانند.
و اما شهلای ما انسانی به غایت انسان بود که همه عمر بر پای خود ایستاد و با دستان ظریف اما توانمندش به جنگ با ناملایمات رفت… شهلای ما انسانی بود که علیه عادات و تکرار روزمرگی و در خودماندگی های ترس خورده سر سختانه مبارزه کرد اما هرگز نگذاشت دوده خشم و کینه و حسد؛ چراغ دل بیدارش را خاموش سازد. شهلای ما عاشق صادقی بود که سرشت و سرنوشت اش با عشق آمیخته بود. هرگز ندانستم شهلای ما این حجم عظیم عشق را چگونه در آن جثه کوچک جای داده بود که شوریده حال و شیدایی نمی نمود… و اگر عشق را باور نداشتم و عاشقی زلال شهلا را از نزدیک ندیده بودم محال بود بفهمم شهلای ما که مادر به خود ندید و کودکی از خود نزاد از کجا چنین زیبا و پر معنا و عاشقانه مادری کردن آموخته؟ آنجا که به چشم خود دیدم پسرک گلفروش بی تاب از چشم انتظاری، چه مشتاقانه خود را در آغوش گرم شهلا رها کرد. و دیدم که آغوش شهلا با آن جثه ظریف چگونه به قدر دریا گشاده شد تا پسرک را راحت تر در خود جای دهد… دیدم که پسرک چگونه چشم هایش را بست و چه آشنا سر بر سینه اش فشرد تا دربست عطر آغوش مادرانه شهلایم را تا اعماق جانش بنوشد و سر مست از عشق بی دریغی شود که به عمرش آن را نچشیده بود. و سرطان هیچگاه نتوانست ذره ای از گرمای محبت آمیز سینه گشاده چون دریای شهلای مان را حتی وقتی پوست و استخوانی بیش نبود از او بگیرد. این آغوش برای دخترکان و پسر بچه های بسیاری که از بلای طبیعت و یا جور جباریت بی پدر و سرو سامان شده بودند تا آخرین نفس هم چنان گشاده بود و حتی پس از دم آخر نیز گشاده مانده است… و من همان اندازه که هیچگاه ندانستم حجم عظیم عشق چگونه در تار و پود وجود شهلای مان سامان یافته که شیدایی اش پیدا نیست؛ هرگز نفهمیدم شهلایمان خشم سوزان و اعتراضات آتشین اش به فقر و فساد و زشتی و جباریت و خشونت را چگونه در تن لاغرش جاسازی کرده بود که به رغم آن همه سوزندگی درونی، رفتار و گفتارش خنکای آرامش بخش و نشاط آور سلسله جبال البرز را داشت و تب و تاب مان را فرو می نشاند. به گمانم این اعتراض هم چون آن عشق چنان در وجود او جاری و ساری بود که به چشم نمی آمد. مانند جنگل که درختان اش را به چشم نمی گیرد مانند ماهی که از بس در آب است آب را نمی بیند و مانند انسان که در هوا چنان غوطه ور است که حتی فکر بی هوا زیستن به مخیله اش خطور نمی کند… شهلای ما این عاشق صادق عاصی با انصاف و امیدوار توانست به مدد عشق خود را در حلقه ای از زنجیره آدمیانی وارد کند که پیش از آنکه مرگ آنان را وادار به خروج از دایره تکرار روز و ماه و سال های شبیه به هم کند پیشاپیش بار سبک اما پر قدرت هستی انسانی اش را با عشق تاخت بزند و مرگ را جا بگذارد و در دور فلک فرا زمینی و زمانی گردد.
◀️ سعدیا دوست نبینی و به وصل اش نرسی / مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
+ There are no comments
Add yours