مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، پنجمین متن از مجموعه «تجربه های خشونت» است که توسط آهو شکرایی به نگارش درآمده و به تدریج آن را در مدرسه فمینیستی منتشر کرده ایم. مجموعه «تجربه های خشونت»، حاصل گفتگوهای طولانی آهو شکرایی با برخی از زنانی است که به علت خشونت خانگی درخواست طلاق کرده بودند. چهار متن از این مجموعه تحت عنوان «زنان کتک خورده را تحقیر نکنید»[1]، «کنترل، اولین نشانه خشونت»[2]، «سانسور تا تصویر کامل»[3] و «مردان منطقی»[4] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و پنجمین متن با نام «به خاطر بچه ها» را در زیر می خوانید:
وقتی عمه عزم کاری می کرد دیگه چیزی جلودارش نبود. چنین زنی بود عمه. همه این رگ لجبازی اش را که خیلی کم گل می کرد، می شناختند. عمه از شانزده سالگی که خانه شوهر رفته بود، تا نوزده سالگی بیشتر از مادر شوهر، و بعد از نوزده سالگی وقتی شوهر به اندازه کافی بالغ شده بود و مستقل شده بودند از شوهرش کتک خورده بود. عمه بعد از ازدواج با دعوا و قهر لیسانس گرفت و معلم شده بود. بیرون کار می کرد، خانه هم کار می کرد و بچه می آورد و کتک می خورد. می گفت زمان جنگ و انقلاب اصل بر تمکین و فرمانبرداری از شوهر بود.
…
فرناز اولین بار که از شوهرش کتک خورد به هیچ کس هیچی نگفت، خجالت می کشید، بار دوم که بازو و زیر سینه اش کبود شد مادرش از عصبانیت سرخ شد، دامادش را لعنت و نفرین کرد، اشک ریخت، برای فرناز دعا کرد و عذرخواهی کرد که او را وادار به ازدواج با چنین مردی کرده، قسم خورد که فکرش را هم نمی کرده، بعد گفت “مادر خدایی هم هست”. اما وقتی بعد از سه ماه شوهر فرناز رفت سراغش و التماس کرد که زنش برگردد، مادر فرناز گفت “مادر جون پیش میاد، حالا تو هم کوتاه بیا، به خاطر بچه ات”.
…
عمه چهار بچه داشت، دو تا دوسال اول، دو تا بعد از پنج سال. کسی به عمه نگفته بود تو که دیدی شوهرت می زند، تو و بچه ها را می زند، حتا یک طوری شکنجه می کند، چرا باز دوتا بچه آوردی. هیچ کس هیچ وقت به عمه چیزی نمی گفت، عمه نماد فداکاری و انسانیت بود. سی سال کتک خورد، سی سال تحقیر شد، اما هرگز بچه هایش را رها نکرد. سی سال کار کرد و اختیار حقوق ماهیانه اش را هم مانند جسم و روحش به شوهرش سپرد. حتا وقتی شوهرش سه ماه در خانه هیچ خرجی نکرد و از سر لجبازی با عمه حتا نان خشک برای خانه نخرید و چهار بچه قد و نیم قد هر روز وزن کم کردند، عمه کاری نکرد که شوهر غضب کند یا خدای ناکرده بچه ها بی پدر شوند. هیچ کس از عمه نمی پرسید چرا، عمه زنی فداکار بود.
…
نازنین پانزده سال مقاومت کرد، شوهرش عادت بدی داشت، مویش را می کشید. محکم می کشید، از مو بلندش می کرد. اما نازنین برای این انتخاب با مامان و بابا و همه درافتاده بود. برای همین بود که پانزده سال صبر کرده بود، آن چند باری هم که اختیار از کف داد و درد دل پیش مادرش برد، چیزی که آرامش کرد آوای تکراری مادر بود که “دیدی گفتم، من می دونستم” و نازنین برگشته بود به خانه خودش. خانه شوهرش، به قول مامان. مادر گفته بود، حالا اگر تنها بودی یک چیزی، بچه ها چی، بچه پدر می خواهد. نازنین برگشت، به خاطر بچه ها.
…
عمه اما سی سال فداکاری کرد، یکبار، تنها بار، با صورت کبود و پای شکسته به خانه پدری رفت، بعد از سه ماه دایی ها با سلام و صلوات و با مجیز گفتن شوهر به خانه آوردنش، کسی از دایی ها هم نپرسید چرا خواهر کتک خورده تان را به خانه برگرداندید. کسی از مادر عمه که هرگز از شوهرش کتک نخورده بود نپرسید چرا گذاشتی دردانه ات برگردد. او که کار می کرد و خرج بچه هایش را هم می داد. کسی از خود عمه نپرسید که چه رفتنی و چه برگشتنی. چه کتک ها که در بیست سال باقیمانده خوردی و چه گرسنگی ها کشیدی و تحقیر. عمه فداکار بود، به خاطر بچه ها، همه می دانستند.
…
تا پرده گوش مهتاب پاره نشد کسی نفهمیده بود که از شوهرش کتک می خورد. مهتاب چمدانش را بست و پسرش را زیر بغل زد و به خانه پدرش رفت. پدرش حرف نزد. هیچ وقت حرف نمی زد. مادر اما دخترکش را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت زمانی که در سه سالگی زنبوری نیشت زد، به خودم قول دادم که دیگر تا زنده ام نگذارم آسیبی ببینی. هنوز من زنده ام مادر، خوش آمدی. اما وقتی مادر شوهرش به خواهر مهتاب زنگ زد که کلید خانه پسرش را بگیرد، وقتی خواهر گفت خانم کاش عیادتی از مهتاب که پرده گوشش پاره شده می کردید، مادرشوهر گفت “ای خانم، گوش مهتاب که خوب می شود، چه کسی به زخم دل پسر من می رسد، همچین می گویید زده انگار قتل کرده، مگر من خودم کم کتک خوردم، مثل شیر هم پای بچه هایم ایستادم، زن باید کمی هم گذشت داشته باشد. حداقل به خاطر بچه ها”
…
امروز اما عمه دیگر طاقت نیاورد. در زمان پیری شوهری که دستش نای زدن نداشت، زمانی که صاحب و خانم خانه ای شد که سالها خانه شوهر نام داشت. زمانی که سه تا از بچه ها ازدواج کرده بودند و دوتا نوه داشت. زمانی که دختر آخر در آستانه ازدواج بود و خواستگار داشت، عمه دیگر فداکاری نکرد، با یک تلفن چمدانش را بست و رفت. به کسی توضیح نداد. با کسی حرف نزد. فقط اشک ریخت و رفت.
وقتی عروسش زنگ زده بود، وقتی گفت “حاج خانم شما مکه رفتین، نماز و روزه سرتون میشه، بدونین که من شکایتتون رو پیش خدا میبرم”، عروسش گفته بود “حاج خانم من برای اولین بار تو زندگیم کتک خوردم، از پسر شما، حاج خانم اینطور بچه ای تربیت کردین، به خدا نمی بخشمش، نه به خاطر دست کبود و درد کمرم، نه، به خدا برای این تحقیر، حاج خانم جلوی پسرم من را زد”. وقتی عروسش زنگ زده بود دستهای عمه می لرزید. عمه سی سال فداکاری کرده بود. بچه ها دیده بودند که زیر دست پدر چطور اشک می ریزد، به پسرها می گفت با زنتان طوری رفتار کنید که نفرین شان برای من نماند، بچه ها زجر و فداکاری او را دیده بودند، بچه ها مگر طرف او نبودند؟ بچه ها چی شدند؟ پسر بزرگش، امیدش، چشم و چراغ خانه اش، حالا شده بود تصویر جوانی پدرش، گیرم کمی نو تر، کمی شیک تر، گیرم کمی مهندس تر. اما چیزی در سر عمه صدا می کرد، اگر آن روزها تاب نیاورده بود، اگر رفته بود، شاید امروز پسرش فکر نمی کرد که زن را می شود زد. نکند بچه ها کتک زدن را جزوی از زندگی می دانستند. فکر کرد اگر دخترش کتک بخورد و بماند، فکر کرد کاش عروسش برنگردد. سی سال نماند، شاید نوه اش آدم بهتری بشود. باید می رفت، باید به بچه ها یاد می داد. دوست داشت پسرش در چشمانش نگاه کند و بگوید چرا، دوست داشت پسرش هرگز در چشمانش نگاه نکند، پسری که دست روی زنی بلند کرده. شاید اگر عمه فداکاری نمی کرد. به خاطر بچه ها…
وقتی عمه عزم کاری می کرد دیگر چیزی جلودارش نبود. چنین زنی بود عمه.
پانوشت ها:
1 – http://feministschool.com/spip.php?…
2 – http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours