مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، ششمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر و و مترجم، به فارسی برگردانده و به تدریج در مدرسه فمینیستی منتشر می شود. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از روایت هایی است که از بخشِ «واکنش های آنی» این کتاب انتخاب شده است. پنج روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5] و «موعظه های مجرم»[6] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و ششمین روایت از این مجموعه را با عنوان «پرش بسوی آلپ» در زیر می خوانید:
بیست و یک سالم بود که به تنهایی برای یک ماه به اروپا سفر میکردم. تمام هزینه سفرم را هم از کارِ سخت خودم کنار گذاشته بودم؛ بدون هیچ کمک خرجی از والدینم. وقتی آنجا بودم، تصمیم گرفتم که کوههای آلپ را هم ببینم. طوری برنامهریزی کردم که در سوییس پیش خانوادهای مهانپذیر بمانم. سوار قطار شدم و راه افتادم. دقیقا نمیدانستم کجا باید پیاده شوم. اما نگران هم نبودم. پیش خودم گمان میکردم مأمور قطار به من بگوید که باید پیاده شوم. مثلا با صدای بلند اعلام کند: «ایستگاه بعدی، آلپ» (عجب خوشخیالی بودم من!)
یک ساعتی گذشت و ایستگاهها پشت سر هم گذشتند که کم کم دلواپس شدم که نکند… تصمیم گرفتم از او بپرسم. داشتیم از یک ایستگاه رد میشدیم که مأمور را جلوی در قطار پیدا کردم. من زبان آنها را بلد نبودم و با زبان مادری خودم، اسپانیولی پرسیدم و او به انگلیسی بریده بریده جواب داد.
گفت «همین ایستگاه بود.» به سکوی ایستگاه که داشت به سرعت دور میشد، اشاره کرد و گفت: «الان ردش کردی».
◀️ «یه بلیط دیگه؟»
مأمور قطار در حالی که از من دور میشد، گفت: «… و قطار برگشت را سوار شوی.»
پرسیدم «قطار کی برمیگرده؟» احساس کردم سینهام تیر کشید.
گفت: «فردا».
«چی؟» فریاد زدم: «تو همین ایستگاه قرار بود بیایند دنبالم.»
فقط که این نبود، تو ایتالیا جایی را نداشتم، بمانم! برای این اتفاقات برنامهریزی نکرده بودم و پول اضافی هم برای خرید یک بلیط دیگر نداشتم، یا برای اقامت در هتل. همین دیشب را تو ایستگاه قطار خوابیده بودم و باور کنید حاضر نبودم یک بار دیگر آن تجربه تکرار شود. بنابراین با آن حال بهم ریخته و حسِ اینکه قطار دارد سرعت میگیرد، دنبال مأمور قطار راه افتادم که داشت از میان ردیف باریک وسط صندلیها رد میشد.
پرسیدم: «حالا من باید چه کار کنم؟ چه کار باید بکنم؟»
مردی که همان نزدیکی نشسته بود و آن حالت هول و هراس مرا میدید، گفت: «بپر!» برگشتم و نگاهش کردم. جدی بود. ناگهان سایر مسافران هم به او ملحق شدند و همگی ترغیبم کردند که بپرم؛ حتی مادر بزرگها! من هم به این راهکار بدیل فکر کردم و با سرم گفتم، باشه! آنها ساکهای مرا از قفسه بالای صندلیام قاپیدند و کمکم کردند به طرف در بیایم. من در را باز کردم و زمین را دیدم که سریع رد میشود و پریدم!
بله، البته که ترسیده بودم، اما در آن وضعیتِ پر اضطراب به دلیل خیلی عجیب، فکرِ اعتراف به شکست و درخواست پول از والدینم برایم بدتر از آن بود که کار را با یک پرش تمام عیار تمام نکنم!
مأمور قطار باید یکّه خورده باشد. او یا یکی دیگر دستگیره توقف اضطراری قطار را کشیده بود. قطار با صدای قیژ توقف کرد و مأمور قطار سرش را از پنجره بیرون آورد و سراسیمه یک چیزهایی را فریاد زد که من متوجه نشدم چی بودند. بجز کلمه آخرش که “بیمارستان” بود. سرم را به نشانه “نه” تکان دادم و با تکان دست راهیشان کردم. هیچ یک از استخوانهایم نشکسته بود. بلند شدم و با شرمندگی (آخه، همه مسافرانِ قطار از پنجرهها نگاهم میکردند)، خودم را تکاندم. وسایلم را برداشتم و یک کیلومتری را بطرف ایستگاه برگشتم.
خوب. شاید این کار عاقلانهای نبود. وقتی به ایستگاه رسیدم متوجه شدم موقع افتادن پولیور کَت و کلفتم که تمام مدت روی دستم بود پاره شده یک خراش طولی هم روی دستم بود که زخمش عمیق نبود، اما کوههای آلپ شکوهمند بودند. درست همانجا!
توضیح: فریزیا پرودرو اصلا کلمبیایی است. او دختر جسور لاتین تبار است که باورهای قدیمی و احمقانه را که زنان را از تنهایی سفر کردن برحذر میدارد، قبول ندارد. او اکنون دختر کوچولو و دوستداشتنی خود را یک زن ماجراجو و جسور بار میآورد.
پانوشت ها:
[1] That Takes Ovaries!
[2] http://feministschool.com/spip.php?…
[3] http://feministschool.com/spip.php?…
[4] http://feministschool.com/spip.php?…
+ There are no comments
Add yours