مدرسه فمینیستی: برای جابجایی چمدانی که احساس می کنم توی راهرو جلوی رفت و آمد را گرفته بلند می شوم و مثل آدمهای مسخ شده می گویم: «باورم نمیشه، آخه مگه من همه اش چقدر توی پرواز و ترانزیت معطل شدم که این همه اتفاق پشت سر هم بیفته. اگر می گفتی انقلاب شده بیشتر باورم می شد.»
با ناله ای در صدایش می گوید: «امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیفته، بها دادن در سیکل ناقص انقلاب یکبارش هم درطول عمر هر آدمی زیاده، من که دیگه تا زنده ام نمی خواهم انقلاب ببینم. کدوم انقلاب رو می شناسی که حداقل برای نسل خودش امیدبخش بود بجز قتل عام فرزندان واقعی خودش؟ امید ما به تلاشهایی که به ایجاد و حفظ روند پویا، زنده و آرام تغییری مثبت کمک می کنه. عزیز دلم خیلی هیجان زده نشو این فقط یک تجمعه، تجمع مسالمت آمیزی حول محور قانون شهروندی که قراره سه روز ادامه داشته باشه و با هشت مارس هم تلاقی داره! ما می گیم هوشیارانه یک عده میگن ساخت و پاخت!! حالا خودت هرچی دوست داشتی فکر کن…»
با تردید می پرسم: «حالا چه ضمانتی برای مسالمت آمیز ماندن اون وجود داره؟»
◀️ پس چرا میدان را نمی بینم
سرفه شدیدی می کند و چیزی می گوید که متوجه نمی شوم. بالاخره در ضلع غربی میدان جا گیر می شویم و می نشینیم. از همه طرف صدای شعار و سرود و سخنرانی می آید. اینبار شروع میکنم به سرود ای ایران خواندن. تپش قلبم را که از هیجان و شادی شدت گرفته در سینه احساس می کنم. کلی دوست و آشنا می بینم. هرچند که به جز سلامی کوتاه و گاهی تنها با حرکت سر است، اما شیرینی دیدارها وجودم را سرمست کرده و سعی می کنم ذوق و شوق دیدار دوستان و چهرهای آشنا را با فریادهای بلندتر نشان دهم. علی رغم این همه ازدحام دلم آرام است. حتی کسانی که فریاد می زنند مصمم به نظر می رسند، نه خشمگین. سعی می کنم به یک گروه که کنار ما روی زمین نشسته اند توجه کنم که چه می گویند اما تک سرفه های سخنرانان مرتب رشته گفتار خودشان و افکار شنوندگانشان را بهم میریزد. اینبار تک سرفه های بچه ها توجه ام را دوباره به آنها جلب می کند. نگران به دخترم نگاه می کنم که از سرفه زیاد رنگش تغییر کرده اما هنوز اصرار دارد علی رغم نفس بریده بریده با پسر ناهید حرف بزند. بهشان تذکر می دهیم که کمتر حرف بزنید تا کمتر سرفه کنید اما کو گوش شنوا…
بقدری غرق فضایی که در آن قرار گرفته ام شده ام که متوجه سوزش شدید چشمهایم نمی شوم. بخودم می آیم. سعی می کنم چشمهاییم را بهم بمالم. برای یک لحظه فکر می کنم تمام سخنرانها انگار بلندگو ها را گرفته اند که در آن سرفه کنند.
به دور و برم نگاهی می اندازم. همه جلوی دهانهایشان را گرفته اند و هوا هر لحظه تیره تر می شود.
برمی گردم تا نوشین و طلعت را پیدا کنم. نمی بینمشان. دوباره چشمم به بچه ها می افتد که از حرف زدن افتاده اند. چهره کبود شده شان تمام وجودم را می لرزاند. هراسان شال گردن هایشان را باز می کنم تا راحتر نفس بکشند. نفس شان توی گلو افتاده. سر بلند می کنم و رو به ناهید که به سختی در حال خواندن بیانیه ای است فریاد می زنم: «ناهید باید از اینجا بریم این بچه ها دارن تنگ نفس می شوند، باید از اینجا ببریمشان…»
بی اختیار دخترم را از روی کالسکه بر میدارم و سرش را روی شانه ام می گذارم و دستهایم را دورش حلقه می کنم و شروع به دویدن می کنم. رنگش کاملا سیاه شده. داد می زنم: «نفس بکش مامان جان، نفس بکش!»
و تند و تند موهایش را میبوسم. نمی تواند نفس بکشد. اینبار با تمام وجودم فریاد می زنم: «نفس بکش مادر، نفس عمیق!!»
و وحشت زده از لابه لای جمعیتی که حالا تقریبا همه جلوی دهانهایشان را گرفته اند، سعی می کنم راهی پیدا کنم…
+ There are no comments
Add yours