مدرسه فمینیستی: قصه ای که در زیر می خوانید به قلم اکرم خیرخواه و به مناسبت روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان به نگارش درآمده است. این قصه ی تلخ، بر گرفته از یک ماجرای واقعی است. این ماجرای شوم و غیرانسانی در یکی از روستاهای اهر- آذربایجان شرقی رخ داده است:
دختر لاغر هر روز رنگ پریده تر می شود و کسل تر، پشت دار قالی چرت می زند و داد خدیجه را در می آورد. تن به کارهایی که سال ها بدون اعتراض انجام می داد، نمی دهد. در این وانفسای بی پولی که خشکسالی روستا هم مزید بر علت شده، خرج پسر معتاد و بیکار و خواهرشوهر عقب مانده را دادن، توان خدیجه را واقعاَ بریده. شوهرش پارسال مرد و ارثیه اش برای خدیجه پدر پیر غرغروایی بود که دست بزن داشت و خواهری عقب مانده که خدیچه از کودکی بزرگش کرده بود و با هزار مشقت توانسته بود بافتن قالی و گیلم را به او یاد بدهد تا حداقل دختر عقب مانده در خانواده پرجمعیت کمک حال خدیجه باشد و هم کمک خرج خانواده.
بچه های قد و نیم قد و سختی کارهای هر روزه ی زنان روستایی، گاهی آن قدر بر خدیجه فشار می آورد که کم کردن یک نفر از نان خورهای خانواده نیز برایش غنیمتی می شد. شوهری از روستایی دیگر برای خواهر شوهر عقب مانده اش پیدا کرد و خوشحال بود از این که نفهمیده اند عروس عقب مانده است، انگار آموزش های چند ماهه اش مفید بوده و دختر یاد گرفته بود چگونه رفتار کند! انگشترهای نامزدی رد و بدل می شوند تا به فکر عقد و عروسی باشند. در کوچه همهمه ای به پاست، خدیچه از پشت دار قالی بر می خیزد تا از جریان این صداها با خبر شود…داماد تازه، خواهر ها و برادرهایش چوب به دست و داد و فریاد کنان به سوی خانه آنها می آیند… خدیچه می داند جریان چیست! انگشترها و خنچه ها پس داده می شوند و دختر عقب مانده بدون این که بداند چه اتفاقی افتاده همچنان پشت دار قالی نشسته، می بافد و می خواند:
◀️ سالدیم آبی نی گله قیرمیزی… سالدیم سارینی گله یاشیلی… سالدیم آغی سن سال ایچینه قره نی… (از نغمه هایی که در هنگام بافتن قالی خوانده می شود)
دختر لاغر هر روز رنگ پریده تر می شود و کسل تر، پشت دار قالی چرت می زند و داد خدیجه را در می آورد. تن به کارهایی که سالها بدون اعتراض انجام می داد نمیدهد. شکم اش هر روز بزرگتر می شود و خدیجه پس از هشت بار زایمان و چندین سقط که حسابش را ندارد می فهمد این برآمدگی از چیست. اما چه کسی این کار را با خواهرشوهر عقب مانده اش کرده است که حتی نمی داند حامله است، اصلا حاملگی چیست. خدیجه با هزار زبانی که دخترک بفهمد توضیح می دهد و می پرسد تا این که دختر می گوید: “عم اوغلی” (پسر عمو) اما همه مردان روستا حتی پدر و برادرانش نیز برای او عم اوغلی هستند. بین این همه مردی که اسم همه شان در زبان دختر عقب مانده “عم اوغلی” هست چگونه می توان فهمید کدام یک به دختر تجاوز کرده است؟ خدیجه می داند نمی شود آن مرد را پیدا کرد. اما نه می داند، می داند که می تواند پیدایش کند. دختر که از خانه بیرون نمی رود. خدیجه می داند…
خدیجه می داند و نمی گوید. به چه کسی بگوید که تو به دختری عقب مانده تجاوز کرده ای و حال او باردار است؟ شوهرش؟ پدر شوهرش؟ پسرانش؟
خدیجه می داند و نمی گوید تا به زعم خودش آبروی خانواده حفظ شود. خدیجه می داند و نمی گوید تا دختر عقب مانده را ماه ها در اتاقی حبس کند تا کسی بالا آمدن شکم اش را نبیند. خدیجه می داند و نمی گوید تا دختر در تنهایی فقط با یاری خدیجه در اتاقی که ماه ها زندانش بود درد زایمان بکشد و پسری به دنیا بیاورد از مردی متجاوز. خدیجه می داند و نمی گوید تا پسر دختر عقب مانده دقیقه ای پس از به دنیا آمدن در چاه حیاط خانه که سالهاست با آمدن آب لوله کشی به روستا بدون استفاده مانده است با زندگی ایی که یادگاری از تجاوز مردی به مادر عقب مانده اش بود بدرود گوید!
خدیجه می دانست و نمی گفت…
سال ها گذشته است و دختر عقب مانده همچنان تنها کسی است که در قالی بافتن و گلیم بافی به خدیجه کمک می کند. برادرش مرده است و پدر پیرش دیگر آن دست های قدرتمند مردان روستایی را ندارد که با یک مشت اش خدیجه و دختر عقب مانده نقش زمین شوند. بردار زاده هایش بزرگ شده اند و شاید حالا دیگر می دانند چگونه از بارداری عمه عقب مانده شان که آنها را هم “عم اوغلی” صدا می زند جلوگیری کنند!
خدیجه همه ی اینها را می داند و نمی گوید…
+ There are no comments
Add yours