مدرسه فمینیستی: داستان کوتاه «ملکه ی برفی»[1] نوشته «پنی فینی» را با ترجمه روح انگیز پورناصح در زیر می خوانید:
میدانید چه چیزهای پاتیناژ برایم دوست داشتنی است: صدای تیز تیغهی کفشهایم روی یخ؛ آن لحظه از صبح که پیست پاتیناژ با شفافیت بلورینش در انتظار من است؛ چرخشها، منحنیها و خطوط کج و کولهای که با کفشهایم در آخر هر ساعت روی یخ نقش میزنم؛ سرعت، قدرت، تسلط و نیز احساس این که میتوانم چنان بروم که هیچ کس نتواند بهم برسد.
اما چیزهایی که برایم ناخوشایند است: وقتی مادرم به خاطر تمرینات صبح زودم مرا از رختخواب بیرون میکشد و فرصت نمیکنم صبحانه بخورم. آن طوری که به میلههای پیست تکیه میدهد و داد میزند: مارپیچ سهقسمتی نرو. باید چرخشهای درجا بکنی؛ همانطور که روی یخ تمرین می کنی دستهایت را فراموش نکن. دستهایت را با ــ زکن، بکش. چهرهاش طوری کبود میشود که مربی کمحرف من میترسد مادرم دچار حمله قلبی شود. اما هرگز چنین اتفاقی نمیافتد. به خانه بر میگردد؛ روی کاناپه دراز میکشد و آبنبات میخورد و اصلاً اهمیت نمیدهد که قوزک پاهایش ورم کرده. خیس عرق پیست را ترک و تمام روز را در مدرسه با خمیازه سر میکنم. منتظرم که دِیو را ببینم.
اما چرا دِیو را دوست دارم: چون وقتی با هم هستیم احساس میکنم در تاریکی شناور هستم. در پاتیناژ نور زیاد چراغها، درخشندگی و تلألو چیزهایی که آنجاست چشمم را آزار میدهد. تاریکی برای چشمهایم مثل مرهم است. دوست دارم او را، وقتی با لباس کار پوشیده از لکههای سیاه روغن و گریس از زیر ماشین بیرون میخزد، تماشا کنم. لکه ها و تاریکی را با وجود تضادش با سفیدی، به هر ملکه برفی سفید رنگی که گمان میکنم من هم باید یکی از آنها باشم، ترجیح میدهم.
مادرم در مورد دِیو چیزی نمیداند. دست کم از جزئیاتش خبر ندارد. نمیداند بعضی شبها برای دیدن او از خانه میزنم بیرون یا از مدرسه درمیروم. مسئولان مدرسه همیشه از غیبت من شکایت دارند اما فکر میکنند بهخاطر تمرینات پاتیناژ است. چرا که همیشه نامهای در این باره به آنها میدهم. مادرم میگوید، اگر بتوانم توی مسابقه مقامی کسب کنم، به آنها نشان میدهیم که هر کسی نمی تواند مقام بیاورد!
دور مقدماتی مسابقات منطقه ای در «بلکپول» است. مجبورم هر روز تمرین کنم. تمرین، هر روز تمرین، تا جایی که احساس میکنم انگار ماهیچه های پایم را میکشند. آن ها به شدت کوفته میشوند.
مادرم میگوید: «این درد عضلانی طبیعی است؛ برای همه ی دخترها پیش میآید.»
رقابت های بلک پول از زمان پاتیناژ مادرم بوده است. وقتی به او نگاه میکنید اصلاً نمیتوانید تصورش را بکنید زمانی قهرمان پاتیناژ بوده است. آنقدر چاق است که موقع حرکت لق میزند. اما با مدالها و کاپهای نقرهایاش میتواند آن را ثابت کند. مادرم جایزههای من و خودش را در صندوقچه ی کوچکی قایم کرده است. نمیدانم چرا خودش را اذیت میکند. آنها فقط ورشوی آبکاری شده اند. وقتی بعضیها میخواهند جوایزمان را ببینند، با تلاش زیادی قفل رمزی صندوقچه را باز میکند؛ مثل اینکه داخل آن تاج جواهر نشان است.
از مسابقات منطقه ای هراس دارم. میدانم سهلانگاری کردهام. به جای حرکات موزون، بیشتر وقتم صرف حرکات آزاد شده است. ماهیچههای پایم گرفتگی دارند. نوبت به من میرسد. احساس سنگینی و کندی میکنم. هیچ شباهتی به تکهای الماس، قطعهای کریستال یا هر چیز دیگری که داورها را مبهوت کند، ندارم. دوست دارم زیر لحاف به خوابی طولانی بروم اما مادرم آنجاست، درست پشت سرم. مرا از نردهی گردان ورودی هل میدهد. بازوهایش را بغل کرده و پاهایش مثل ریشهی درخت، ثابت مانده. هیچ راهی برای فرار از دست او ندارم.
مسخره است؛ وقت کمی برای گرم کردن خودمان داشتیم و درست همان موقع سکندری خوردم و صورتم زخم عمیقی برداشت. مادرم از دست و پا چلفتی بودنم عصبانی شد و مرا به اولین اتاق کمکهای اولیه که فقط یک کمد و دو تا صندلی پلاستیکی داشت، برد. صورت مرا پانسمان نکرد بلکه جعبه ی وسایل آرایشاش را درآورد و با پنکیک صورتم را چنان پوشاند که نه تنها زخمم، بلکه صورتم هم دیده نمی شد. مثل هلوی کمرنگی شده بودم که رویش دو تا چشم و یک دهان قرمز گشاد کشیده باشند. بعد به اتاق انتظار رفتیم. همه در آنجا میلرزیدند و در عین حال زیر بغلشان خیس عرق بود.
وقتی شماره ی مرا خواندند، وسط پیست پاتیناژ رفتم؛ وانمود کردم کاملاً آرامش دارم؛ با این امید که حرکاتم موزون و روان خواهد بود. فقط یک کمی بدشانسی آوردم. به دلیل اشکال در پخش موسیقی، شروع بدی داشتم و یک حرکت بد دیگر. بعضی حرکاتم مثل چرخش سهگانه و پرش هایم عالی بودند. وقتی پرشورترین پرشم را با حرکات آزاد اجرا کردم، برای چند ثانیه احساس کردم که تا بالای ابرها اوج میگیرم و همچون پَر فرود میآیم. واقعاً هم حرکات پایانیام خیلی خوب بود. قطرههای اشک مادرم را که بر صورتش جاری بود، در پایان برنامهام دیدم. او به من افتخار میکرد.
اما کافی نبود. میدانستم اصلاً کافی نیست. وقتی نتایج را در پایان برنامه اعلام کردند تنها به خاطر سه امتیاز نتوانستم به دور نهایی مسابقات که در لندن بود، راه یابم. نتوانستم موفق بشوم. صورتم را به کت مادرم و انگار به بالش پشمی بزرگی چپاندم و تمام پنکیک صورتم پاک شد. زخم بزرگ و قرمز روی صورتم طوری مشخص شد که انگار کسی میخواسته چشمم را دربیاورد. طبق معمول پشت صحنه پُر بود از اشکهای فراوان. بچههایی که کارشان را با موفقیت گذرانده بودند، بعضیهاشان بیتفاوت بودند و بعضیهاشان مثل قورباغه جست و خیز میکردند.
بسیاری از والدین داد میزدند و مادر من بلندتر از همه. او داد می زد: «این مایه ی ننگ شماست. موسیقی را خراب کردید. چه کسی مسئول این خرابکاریه؟ میخواهم بدانم.»
◀️ «چرا»
وقتی ژاکتم را برمیدارم، برآمدگی شکم و پهن شدن سینههایم کاملا مشخص میشود. تاکنون هیچ باردار ششماههای در رقابتهای پاتیناژ محلی موفق نشده است.
به نظر میرسید مادر در هم شکست. مثل این که باد بالن بزرگی را خالی کرده باشند. فسفسکنان گفت: «همه چیز را بر باد دادی، تمام فرصتها را.»
خوب، من به مسئله اینجوری نگاه نمیکنم. چیزی که میبینم این است که من دیو را انتخاب کردهام. پاتیناژ را دوست دارم اما دیو را بیشتر. گفتم: «حالا هم آنرا برای تنوع انجام میدهم.»
سردرگم تکرار کرد: «تنوع؟ البته که تو نه برای تنوع که برای هیجان، برای هیجانی دیوانهوار پاتیناژ انجام می دهی. برای این که آنجا بیرون از میدان، کسی هست که سر تو داد بزند و تو را مثل یک قطعه ی پلاستیکی آنقدر بکشد که پاره شوی.»
هنوز متر توی دستش بود و اندازهها را مینوشت. با خودش حرف میزد. ناگهان فریاد زد: «چرا؟ فکر میکنی چرا پاتیناژ را کنار گذاشتم؟»
گفتم: «چون جلوتر از بلکپول نتوانستی پیش بروی.»
سرش را تکان داد و با صورتی عبوس گفـت: «مهم نیست که مردم چه میگویند. تو با لباس سفید، عروسی میکنی.»
لبـاس عروسی بسیـار زیبـایی دوخـت، اگـرچه توی آن مثل گلوله ی برف به نظر میرسیدم. دنبالهاش چندین لایه تور سفید بود که روی زمین کشیده میشد. لباس عروسی و لباسهای پاتیناژم را از سن هفت سالگی در کمد اتاق مهمان گذاشته ام. تصمیم گرفتیم همه چیز را برای دخترم کِلی نگه داریم.
دخترم سهشنبه ی هفته قبل به دنیا آمد. بچه ی سهشنبه پُر از زیبایی است. چشمهای آبی و موهای سیاه پدرش را دارد با ریههای نیرومند. اگر چه ازدواج کردهایم هنوز جایی برای خودمان نگرفتهایم. بنابراین ساعاتی را روی کاناپه ی مادرم میگذرانم. کنار همدیگر نشستهایم و کلی روی پاهایم دراز کشیده. با پاهای قویاش لگد میزند و به پاهای کوچکش قوس میدهد. مادر و من هر دو به یک چیز فکر میکنیم.
پانوشت ها:
[1] Once An Ice Maiden / Penny Feeny
[2] mein herr
+ There are no comments
Add yours