در ادامه جنون و کهنسا لی!
خاطره دلبرکان غمگین من
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه کاوه میرعباسی .انتشارات نیلوفر
«تمنای آن روز چنان عاجل بود که پنداشتم پیغامی آسمانی است. پس از گفتگوی تلفنی نتوانستم به نوشتن ادامه دهم. و با سینهای لبریز از بی قراری انتظار..»
این شروع چشم انداز خاطرههای مردی است که در آستانه نود و یکسالگی، خود را به شوری عاشقانه دعوت میکند. پروازی پیرانه سر، بی یارو زن و فرزندی، به شادمانی دلپذیری پا مینهد، که در فضای آن، عشق و کهنسالی به تجربهای مشترک و سنگین بدل میگردد. روزنامهنگاری سودازده در روایت عشقی ممنوع، آشوب مرزهای دوستی و دلدادگی را به گونهای دیگر به نمایش میگذارد. پیرمرد، ضمن بازخوانی روزگار از دست رفته، پس از سالهای قلم به مفت زدن به تمجید از عرصه زندگی میپردازد وی آنچه را که واگویی میکند، باره هستی پریشانی است که در خود، سایه-روشنهای یک زندگی گمشده را به گفت و گو میگیرد. این روزنامهنگار نودساله، حافظه به جا مانده روزگاری است که وی را برای زیستن و تجربه کردن، ناچار از انتخابهای فراوانی میکند. اما یک واقعیت در همه عمرش در او همچنان زنده و پایدار است. و آن پر کردن فضاهای تنهایی، همراه با تجربههایی است در ارتباط، با زنان پیرامونش، …..، که در کنار موسیقی و کتاب و نوشتن یادداشتهای روزانه در طول نیم قرن برایش جهانی خاطرهانگیز و بیادماندنی را در پی دارد.
پیرمرد در لابلای بیان خاطرههایش، از کودکی تا جوانی، تا میانسالی و رسیدن به چشمانداز کهنسالی، به مرور پرسشهایی از زندگی و دغدغههایی میپردازد که دنیای تنهایی در کانون این خاطرهها به روشنی در آن دیده میشود از سوی دیگر روزگار فقر و خودفروشی زنان و دخترکانی که به ناچار تن به چنین دنیایی میدهند، در لحن و گفتار پیرمرد گاه جدی و گاه به طنز به گونه دردناکی به تصویر کشیده میشود. پیرمرد که یکبار در میانسالی قرار بود با دختر همسایه به زندگی مشترک برسد، در اثر بی آبرویی شبانه با این و آن فرصت پیش آمده را از دست میدهد و دخترک همان شب از کشور خارج میشود. از آن پس پیرمرد دیگر، هیچوقت فرصتی برای عاشق شدن به کف نمیآورد پس شادمانیهای کوچکش را در رسیدن به دلبرکانی غمگین جستجو میکند. زندگی در تجرد و غرق شدن در فضاهای سنتی وی را از دنیای مدرن دور کرده تا جایی که لذت کار روزنامهنگاری هم چندان راضیاش نمیکند. پیرمرد همان بود که مینمود، ملغمهای از دلتنگی، گاه بدجنسی و زمانی هم عاشق شادمانی های ریز و درشت. بی گمان وی به آستانهای رسیده بود که تنها با یاد خاطرههای خوش به درون زندگی خم میشود، لذا نوشتن برایش یک سکوی پرواز برای ادامه دادن و پذیرفتن واقعیتهاست. پیرمرد روزنامه نگار در شب زادروز نودسالگیای چنین یاد میکند:
«سحر که بیدار شدم، یادم نمیآمد کجا هستم، دخترک همچنان در خواب بود. پشت به من و در حالت جنینی به نحوی گنگ گمان بردم دیدهام در تاریکی از جا بلند شد و صدای سیفون را شنیدهام. اما چه بسا همهاش فقط خواب و خیال بود، این وضعیت برایم تازگی داشت. از شگردهای و آداب اغواگری چیزی نمیدانستم و همیشه نامزدهای یک شبهام را برحسب تصادف انتخاب کرده بودم. بیشتر با توجه به قیمت تا جاذبههایشان و بدون عشق باهم عشقبازی میکردیم…..(ص 33)
بی شک آنچه که در طرف تمناهای آدمی از این دست، باقی میماند، همانا نشان دادن “لبریز شدن از رهایی” است که اسارتی دو سویه را با خود دارد. از یکسو پیرمرد روزنامه نگار با همه گذشتهاش، و از سوی دیگر دخترک 14 ساله عامی، محکوم به زندگی ایست، که همواره روزهایش روز سکوت و بی عشقی تمام طی میشود. اما پس زمینه این همه دلتنگیها چهره پنهان فساد اجتماعی و فرهنگی در خود روزنامه “صلح” است که سانسور و بده بستانهای آنچنانی، خود باعث فرار و افسردگی پیرمرد از واقعیتهای جاری میشود. فسادی در پس پشت قدرت و حاکمیت! اما واگویی پیرمرد در پیوندش با دخترک شنیدنی ست:
«خاطره بی شفقت دلگادینای( نامی که وی به دخترک داد )خفته چنان خورد ذهنم شد که بدون ذرهای شیطنت، لحن و روح یادداشتهای یکشبهام را عوض کرد. به هر مضمونی میپرداختم، مخاطبم او بود. مطالبم را، خندهآور یا سوزناک فقط به خاطر دخترک مینوشتم، و جانم را در هر کلمه میریختم. به جای شیوه سنتی همیشگیشان، آنها را به شکل نامههایی عاشقانه مینگاشتم که هرکس میتوانست از آن خود بداندشان.. (ص 72)”
گفتنی است که در این فضا گویی همه چیز در جادهای یک طرفه جریان دارد و این پیرمرد است که همه دستمایهاش را نثار دخترک میکند، که بی گمان او در پی، یافتن آرامش از دست رفته برای خود و دیگری است، آمیزهای از دغدغهها و سکوتهای به جا مانده از روزگار دیروز و دلدادگی پیرانه سر امروز! پیرمرد از رویای عاشقیاش، اینگونه یاد میکند:
«یک بار دیگر به تجربه در مییافتیم، کسانی که آواز نمیخوانند، حتی از تجسم شادمانی آواز خواندن عاجزند، امروز میدانم توهم نبود، بلکه یکی دیگر از معجزههای اولین عشق زندگیم در نودسالگی بود» (ص 66)
این عشق دیرهنگام پیرمرد را آدم دیگری کرده بود، از بیان رویا تا واقعیت هستیاش با دنیای کوچک دخترک گره خورده بود. او دیگر به روزگار “شناخت” رسیده بود و بی قراری و تلاطم بزودی جای خود را به حسی دیگر داده بود. او دیگر بار به دیگری دل داده بود:
«از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم، بلکه به دهه شمردم، دهه ششم تعیین کننده بود، چون به خود آمدم و متوجه شدم تقریباً همه از من کم سن ترند. دهه هفتم پرالتهاب ترین بود، چون این تردید به جانم افتاد که دیگر فرصت برایم نمانده است و نباید اشتباه کنم، دهه هشتم دلهره آور بود، چون امکان داشت آخری باشد. لیکن وقتی در اولین روز نود سالگیام زنده در بستر فرخنده دلگادینا بیدار شدم این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست، که جاری باشد، بلکه موقعیتی است یگانه برای چرخیدن بر بادبزن، یعنی بعد از اینکه یک طرف کباب شد، میتوان نود سال دیگر باقی بماند تا طرف دیگر هم کباب شود….»(ص 117)
و پیرمرد در واپسین لحظات این ماجرا، با شعفی تمام، گویی به تولدی دوباره دست یافته است. او دیگر به رویای صد سالگی آمده بود، با حسی دوباره از زندگی و عشق. این تجربه راز صد سالگی را برایش به ارمغان آورده بود. گویی سرانجام در اختصاری شیرین به مرگ رسیده بود!
«سرانجام زندگی واقعی از راه رسید، در حالیکه قلبم، آسوده و در امان، محکوم بود در یکی از روزهای پس از صد سالگیام، در احتضاری شیرین، مالامال از عشق ناب بمیرد» (ص 124)
مارکز، بار دیگر، تنهایی آدمی را به روایتی تازه تر، در چهره روزنامهنگاری نود ساله به نمایش میگذارد، که از “آشفتگی عاطفی” تا “جنون کهنسالی” همچنان ادامه دارد. حس روایت، شتاب خیالانگیزی و نگاه بی هراس از “تمناهای سرخورده” دستمایه این نویسنده صاحب نام قاره دو رگه است!
بی گمان، تمام حقیقت یک زندگی، در چشمانداز خاطرهگویی و خاطره نویسی، مخاطب را به همدلی و شادمانی پنهانی میکشاند. در این متن از رئالیسم جادویی، چندان خبری نیست، همه چیز در واقعیت جریان دارند واقعیتی دشوار و به عبارتی ناسازگار با انسان در موقعیتی که همه حق دارند و همه به نوعی خود قربانی روابطی توفان زده و پر از لحظههای تنهایی و فقر هستند. به خصوص دخترک روسپی خاموش که تسلیم خاموش قربانی روابطی است که واقعیت نیاز چنان عرصه را بر او تنگ کرده است، که بی حسی همه چیزش را زیر سلطه یک زندگی دشوار و پر از تنهایی و رنج به روزگا ری تلخ کشاند ه است به راستی چه شده است که نیمی از پیکره انسانی به چنین ادباری تن می دهد؟
دراین جایگاه این زنان هستند که پیوسته فرو می ریزند و از زندگی جز آن دشواری بزرگ انسانی به فرصتی برای زیستن و دوست داشتن درونی نمی رسند در چنین جوامع و روزگا ری ست که زنان دستمایه کامیابی ناخواسته ای می شوند که خود هرگز انتخابی بر آن ندارند.
آنچه در فضای رمان جاری ست روزگار دوزخی دخترکی ست که در دنیای آشفته روسپیگری فرصتی برای اعتراض و عشق ورزی انسانی ندارد چرا که شرایط اجتماعی وموقعیت های مرد سالارانه در فضاهای قدرت مدارانه هرگونه دفاع و انتخا بی را از او گرفته است لذا در چنین روزگار وشرایطی ست که زنان جز پذیرفتن و سازگار شدن با این نوع ستم های اجتماعی واقتصادی وفرهنگی راه دیگری نمی شناسند گفتنی ی ست که در این متن مارکز تنها به نمایش یک پدید ه غم انگیز اجتماعی پرداخته است که بی گمان مخاطبان این قصه به راحتی می توانند نمونه های زنده آن را در پیرامون جامعه خسته و آشفته خود ببینند.
باری پیرمرد روزنامه نگار حتی اسمی ندارد، دخترک دلبندش هم نامی ندارد. چرا که مارکز با نامها و مکانها و دقیقهها، دیگر کاری ندارد. وی مخاطب را به میانهای میکشاند که قصه و بنیاد روایت از فضایی آکنده میشود که در پس پنهان هر آدمی میتواند حضور داشته باشد.
کهنسالی و عشق، یک باور انسانی را به ابعادی تراژیک میکشاند. مارکز در نشان دادن پیرمرد “بحران زده” به موعظه نمینشیند. به درک احساسات وی برمیخیزد و از دنیایی سخن میگوید که در چشمانداز آن، یک نمای فرهنگی در بستر عواطفی ناتمام و گاه ملالانگیز، پیوند یک قصه را شکل میبخشد. هیچ چیز در این متن، به خودی خود، زشت و زیبا نیست، بلکه تنها در روابط است که سرنوشت خاطرهها، حافظه مخاطب را به باوری دیگر میکشاند اما عریانی قصه، چنان صادق و واقعی است که هیچگونه حس ضد اخلاقیای در فضای عرفی و آئینی جامعه مخاطب را در پی ندارد. چراکه واگوئیها، به دور از ابتذال و نگاه جنسیتی است. مارکز در پی به زیر سوال بردن اخلاق و دغدغههای انسانی نیست. او از دنیای روسپیگری و انحطاط به مرز موجوداتی غمگین و سودازده سفر میکند و هر آنچه که به تصویر میکشد. یک “پیغام” بزرگ انسانی است. آدمهای مارکز در این متن به تکثیر میرسند، اما فضای اجتماعی و فرهنگی در موقعیتی کاملاً بسته، چهره شهر، مکانها و آدمها را به سمت دنیایی در حال فروریختن میبرد.
«خاطره دلبرکان غمگین من»، متنی جسورانه نیست، بلکه در قلمرو بیان و به کارگیری واژهها، با هوشمندی خاصی، تابوهای ذهنی را به فضای قصه میآورد در این متن، علاوه بر دنیای عاشقی، هم نشینی با کتاب، موسیقی، تئاتر، سیاست و سانسور هم دیده شده، چرا که مارکز ابعاد یک فرهنگ اقلیمی را در مردی به نمایش میگذارد، که موقعیت واقعه پذیری و قصه گویی، در آن به زیبایی دیده میشود. طنز، باریک بینی و شخصیت پردازی و از همه جدیتر نشان دادن “سکوت” و “بیقراری” در این متن، فرصتی است برای همراه شدن یا روزگار مردمی که همه چیز بود و هیچ نبود. با ذکر این ترجیعبند
«وای برمن اگر عشق است، چه عذابی دارد» (ص 92)
شاید با دیدگاه و نگرش فیمینستی آنچه در متن آمده است نمایشی یک سویه است و نویسند ه به طرح مصایب روزگار زنانی این چنین در آن دیا ر چندا ن عمیق و جدی نپرداخته ا ست و تنها به دنیای پیرمرد روزنامه نگار نظر داشته است. بی گمان بخش پنها ن داستا ن شرح زندگی دخترک روسپی ای ست که به عنوان قربانی بزرگ این ماجرا ی غمناک انسانی درگوشه ای از وطن قاره امر یکای لاتین در این متن به نگا ه و داوری خوا ننده سپرده شده است. شرح زندگانی این دلبرکان غمگین وسودا زده یک زخم دایمی وفراموش ناشدنی انسانی ست. به ویژه آنگاه که نمی دانیم آیا “دلگادینای فرخنده” نیز به اندازه پیرمرد روزنامه نگار عاشق بود؟
+ There are no comments
Add yours