مدرسه فمینیستی: بخشی از پروسه عمل اجتماعی فعالان جنبش زنان در ایران، همچون بسیاری از کشورها و به مانند هر جنبش دیگر، ایجاد و ساختن نظامی پویا و متنوع از «نمادها» و «سمبل ها» است. در فرایند گسترش یک جنبش اجتماعی، و در پروسه فعالیت و مبارزه است که آن جنبش، به تدریج نظام ترکیبی و پرتنوع سمبل های «خاص خود» را در جامعه به وجود می آورد.
اما نظام های نمادین باید چگونه ساخته شوند؟ عملکرد آن ها چیست؟ میزان استقلال شان از نظم مستقر تا چه حدی است؟ و آیا «نظام های نمادین جدید» با هدف کسب «هژمونی معنوی یا مادی» در برابر «دیگر هژمونی ها» و «برزمین زدن آنها» به وجود می آیند؟
به نظر می رسد دیدگاهی کلاسیک و ریشه دار در جامعه روشنفکری ما وجود دارد که معتقد است یک جنبش اجتماعی برای آن که «هژمونی» پیدا کند و به این اعتبار منشاء تحول اجتماعی شود، باید نمادهای خود را کاملا مستقل و پالوده از نمادهای حاکمیت و نظم مستقر، صورت بندی کند و تنها با این روش است که می تواند «حاکمیت و سلطه» را نفی کند و «بدیلی واقعی» را شکل دهد. از منظر این نگرش، ادعا می شود که به هر میزان که نظام سمبل های یک جنبش اجتماعی از حاکمیت و نظم مستقر، متفاوت باشد می تواند به ایجاد تحول اجتماعی کمک و یاری بیشتری برساند. بر این اساس، معنای صریح و نتیجه غایی این نگرش آن است که در «جدایی کامل» از نظام نمادین مستقر، نیرویی اجتماعی می تواند در جامعه خود، تحولی ژرف ایجاد کند مشروط بر آن که این نظام سمبلیک، با نظم مستقر هیچ نوع همپوشانی پیدا نکند (احتمالا این نظام سمبلیک، از منظر این دیدگاه رادیکال و لنینیستی ناگزیر است از مفاهیم هرچه انتزاعی تر و کلی تر بهره ببرد).
اما دیدگاه دیگری در مورد نظام های نمادین و سمبلیک در جنبش های اجتماعی، در مقابل دیدگاه «گسست کامل از نظم نمادین مستقر» وجود دارد که به جای گسست به «توافق عمومی» و تحول آرام و اصلاح گرایانه اجتماعی می اندیشد و معتقد است اساسا «گسست کامل» از نظم مستقر _ چه در ایران و چه در هر جای جهان _ نه امکان پذیر است و نه مطلوب، چرا که اگر هم به تغییر و تحولی منجر شود، لزوما تغییری مثبت و سازنده نخواهد بود بلکه ممکن است جامعه را به سمت پذیرش نظام های تمامیت خواه دیگر رهنمون شود، یعنی لزوما نمی تواند منشاء تحولی به سمت دموکراسی و زندگی بهتر و آرام تر باشد.
اساسا «نظام های نمادین»، مجموعه ای «ترکیبی» از نمادها و سمبل ها هستند که با استفاده و به کارگیری نمادهای گذشته و نمادهایی که هم اکنون فعال هستند، تکوین و بازآفرینی می شوند. در واقع همه نمادها و سمبل ها، آرشیو و تاریخچه ای متنوع از آرزوها، یادمان ها، اسطوره ها و نیازهای بشر دیروز و امروز را در بطن خود دارند و از این رو گسست از آن ها و در نتیجه، «نظام سمبلیک یکپارچه نو» آفریدن، به راستی عملی و شدنی نیست و بیشتر به افسانه شبیه است. در عین حال وقتی این سمبل ها در یک زمان و موقعیت مشخص و به وسیله گروه های اجتماعی معین (که اهداف خاص خود را دارند)، مورد استفاده قرار می گیرند معناهای متفاوت از خود بروز می دهند. بنابراین در عالم واقع هیچ نماد و سمبل خالص و پالوده ای اساسا وجود ندارد که به استناد آن بخواهیم بدیل و جایگزینی خالص و پالوده بنا کنیم.
سمبل های «ترکیبی» نظم مستقر
نیروهای مذهبی و روحانیون ایران در سال 1357 قدرت سیاسی را در کشور به دست گرفتند و دولت دینی تشکیل دادند و توانستند _ به تعبیری _ «هژمونی معنوی» و نمادین خود را در جامعه تثبیت کنند. بر ساختن نظام نمادهای ویژه آن ها، اما در «عالم واقع» با تنوع و گونه گونی بسیار همراه بوده است، در حقیقت، آن ها آمیزه ای از نمادها و سمبل های مختلف را به کار گرفتند تا به برتری و تثبیت خود تحقق بخشند. آنان این کار را «با از آن خود کردن» سمبل ها، شعارها، و نمادهای مختلف اعم از سمبل های: ملی، مذهبی ناسیونالیستی، آیینی، یا بسیاری از نمادهای «چپ» ،انجام دادند، مانند «ضدیت با امپریالیسم»، یا گرفتن سفارت آمریکا و شعار «مرگ بر آمریکا» که به گفته برخی از همان دانشجویان که سفارت را تصرف کردند به این خاطر انجام دادند که بتوانند نیروهای چپ را خنثا کنند.
صورت بندی نمادها و سبمل های هژمونیک آنان، هنوز که هنوز است _ اگر دقت کنیم _ کاملا ترکیبی است. مثلا برای قبولاندن برنامه هسته ای، از نمادهای ملی و ناسیونالیستی همچون «واقعه ملی شدن صنعت نفت» (که سمبل نیروهای ملی است) یا استفاده از سرودهای ملی (ای ایران، ای مرز پرگهر ….) نیز سود می برند، یا به شدت از سمبل های چپ جهانی در سطح بین المللی استفاده می کنند (نمادها و شعارهای نیروهای چپ پسااستعماری).
در طول این سه دهه، در هیچ دوره ای ما مردم ایران شاهد نظام نمادین یکدست و خالص دینی نبوده ایم. سرتاپای نظام نمادین دولت دینی ایران، «در عالم واقع» مشخصا آمیزه ای از عناصر ملی، مذهبی، قومی، ناسیونالیستی و مدرن است. از این رو باید پرسید که معتقدان به «گسست کامل از سمبل های نظم مستقر» حقیقتا از کدام بخش از «سمبل های ترکیبی» این نظام، می خواهند پرهیز کنند (از سمبل های مذهبی یا سمبل های ناسیونالیستی یا قومی، یا چپ، که از قضا امروز هم این سمبل ها _ در منظومه ای کاملا ترکیبی _ توسط حاکمیت مورد استفاده قرار می گیرد)؟
نظم مستقر به طرز هوشمندانه ای اکثر سمبل های موجود در جامعه را از آن خود کرده است و برای اهداف خود به کار بسته و فعال نموده است. در واقع می خواهم بگویم که معمولا این سمبل ها و نظام های نمادین در نیروهای مختلف اجتماعی (چه حاکمیت و چه غیرحاکمیت)، نظام های سمبلیک «ترکیبی» هستند و نه نظام هایی پالوده و خالص. البته شاید کسانی که به گسست کامل از این نظام ها اعتقاد دارند پاسخ گویند که: برای همین درآمیزی و خلط شدن است که مشکلات ما حل نمی شود چون هیچ نیروی اجتماعی تاکنون در تاریخ معاصر ایران وجود نداشته که این «درس مهم» گسست کامل را که ما از آن سخن می گوییم، اجرا کرده باشد و از همین روست که تحول اجتماعی «ژرف و واقعی» رخ نمی دهد.
به رغم این مدعا اما وقتی چنین نیروی اجتماعی در طول تاریخ معاصر وجود خارجی نمی یابد، پس شاید دلیل بر آن است که طرفداران گسست، «درس های خود» را خوب نیاموخته اند یا این که آموخته اند ولی در عمل چنین روشی شاید به پیامدهایی فاجعه بار و غیردموکراتیک منتهی شده است. در واقع این دیدگاه گسست کامل از نظم مستقر (و از بین بردن گذشته یا به قول خودشان: کهنه) که همواره یکی از گفتمان های مسلط در جامعه روشنفکری ما بوده است و به دفعات شاهد بوده ایم که هر نسل فکری و سنی که آمده، با تکیه به این دیدگاه و گفتمان «مسلط»، اقدام کرده تا به هر آن چه موجود است پشت کند و سعی نماید گذشته را نفی کند و به اصطلاح «یک چیز فوق العاده و جدید و کاملا نو» به وجود آورد، اما در عمل نه تنها چیز جدیدی به وجود نیاورده بلکه گاه به این بهانه، شکلی از استبداد را بازتولید کرده است.
به گمان من اما گذشته از این که تحقق چنین استراتژی ای، اساسا امکان پذیر نیست (و در نتیجه، شاید تنها با اعمال اراده و قهر و خشونت، ممکن می گردد)، بلکه به نظر می رسد حتا با وجود انعطاف در حوزه تئوری، از آن جا که «غالبا» شکل افراطی آن در عرصه عمل، تفوق می یابد، نه تنها ممکن است به جامعه ای دموکراتیک منجر نشود بلکه برخی از نیروهای سیاسی رادیکال با استفاده از عناصر افراطی نهفته در این دیدگاه، سرانجام در دوره های بحران سیاسی، استبداد و فاشیسم را گسترش دهند. برای آن که به طور مشخص تر به این موضوع بپردازم سعی می کنم در ادامه به «بخش هایی» از آراء و نظرات آقای «محمدرضا نیکفر» که درمصاحبه با «مدرسه فمینیستی» در مورد سکولاریسم و جنبش زنان، مطرح شده، نگاهی بیاندازم. البته پیش از آن، گفتن این نکته شاید لازم است که از آن جایی که آقای محمدرضا نیکفر در مصاحبه کوتاه و فشرده خود به موضوع چگونگی حرکت جنبش زنان در ایران امروز پرداخته اند (و به راستی ورود چنین اندیشمندانی به این حوزه، بسیار مغتنم است و می تواند به ما فعالان جنبش زنان یاری برساند)، از این رو من به عنوان یک فعال اجتماعی و مدافع حقوق برابر زنان، در صدد سنجش آراء فلسفی ایشان «در عرصه عمل اجتماعی» (به خصوص در جنبش زنان) برآمده ام وگرنه، پنجه افکندن با چنین بحث های نظری و فلسفی، نه در توان و ظرفیت من است و نه درحوزه تخصص ام و اگر درصدد چون و چرا در مورد آن برآمده ام از آن رو بوده است که در جنبش زنان، به دفعات لمس کرده ام که برخی از مواقع گرایش های افراطی و رادیکال، با مشروعیت کسب کردن از چنین نگرش هایی و تبدیل آن به شعارهای ساده شده و تقلیل گرایانه، در صدد ضربه زدن به شکل گیری حرکت های بزرگ و ائتلاف های تاثیرگذار، برمی آیند (معضلی که ما گاه در جنبش زنان نیز با آن روبرو شده ایم). از این زاویه در این مقاله عمدتا بر «تبعات» بهره گیری از چنین دیدگاه هایی توسط برخی از افراطیون متمرکز شده ام.
و اما آن زمانی که من و دیگر یارانم از «آلوده شدن» در هر نوع نظام سمبلیک یا عملی، هراس داشتیم عملا نمی توانستیم از حوزه محدود و کوچک فعالیت مان خارج شویم، در این میان، اتفاقا تجربه کمپین یک میلیون امضاء، تجربه ای بود که لااقل برای من، چهارچوب این دیدگاه را شکست و به نظرم می رسد که به لحاظ دیدگاهی اگر آن زمان مثلا در «مرکز فرهنگی زنان» می توانستیم چون حالا که در کمپین عمل می کنیم با دیدگاه بازتری عمل کنیم مسلما حرکتی مانند کمپین می توانست در زمانی اتفاق بیافتد که دستاوردهای بسیار گسترده ای را به جامعه زنان ایران هدیه کند. از این روست که من در این جا سعی کردم در حوزه ای که تخصص من نیست وارد شوم تا لااقل مایی که فعالیت اجتماعی می کنیم بتوانیم تئوری ها و نظریه های ارائه شده را در عرصه عمل و پیامدهای آن را در جنبشی که از آن برمی آییم مورد سنجش و داوری قرار دهیم. وگرنه مسلما بحث های تخصصی و علمی در این زمینه برعهده صاحب نظرانی است که در این حوزه سالهاست می اندیشند، کار می کنند، عرق روح می ریزند و ما هم در مدرسه فمینیستی امیدواریم که به عنوان گروهی که در عرصه عملی جنبش زنان فعال است، بتوانیم با بهره گیری از آراء صاحب نظران و چالش هایی که بین دیدگاه های گوناگون وجود دارد، با دست پر و اتکاء به نفس بیشتر، در عرصه عمل اجتماعی به فعالیت هایمان ادامه دهیم.
سکولاریسم یا دموکراسی
آقای محمدرضا نیکفر در مصاحبه خود با مدرسه فمینیستی، برای فهم دقیق تر سکولاریسمی که به آن باور دارد، این پرسش را به میان می نهد: «تداوم انحصار یا پایان آن؟ نظمی با امتیازی خاص برای یک دستگاه سمبلیک، یا پایان دهی به هر گونه امتیاز؟… این پرسش به انتخاب میان دین و بی دینی فرانمی خواند… موضوع بر سر انحصار قدرت است». آقای نیکفر معتقد است پاسخ به این پرسش می تواند ما را در صف «سکولار» یا «غیرسکولار» قرار دهد. یعنی اگر معتقد به «انحصار» باشیم «غیرسکولاریم» و اگر معتقد به «پایان دادن به انحصار» باشیم «سکولار» هستیم (که من با این گزاره موافقم). بنابراین با توجه به این بخش از تعریف ایشان، دیگرانی که سکولاریسم را تنها با «دین» تبیین می کنند، را مخاطب قرار می دهم و این پرسش را مطرح می کنم که اگر کسی منتقد «اعمال قدرت دین» در حکومت است ولی معتقد به «اعمال قدرت ایدئولوژی دیگری» در حاکمیت باشد، آیا با وجود مخالفت با دین دولتی، باز هم سکولار است؟ چرا که به نظر می رسد چنین شخصی معتقد به «شکستن انحصار» نیست بلکه معتقد به «جا به جایی نظام انحصار» از «دین» به «ایدئولوژی دیگری» است.
بنابراین می توان با توجه به تعریف «اولیه» آقای نیکفر به این نتیجه منطقی رسید که سکولاریسم بیش از آن که به «دین» مربوط باشد با «دموکراسی» ارتباط پیدا می کند (یا باید پیدا کند). بنابراین یا تعریف ایشان از «سکولاریسم» (به معنای «پایان دادن به انحصار») را نباید پذیرفت و یا این که اگر این تعریف را بپذیریم پس باید محور سکولاریسم را بیش از رابطه با دین، اتفاقا با دموکراسی تعریف کنیم و پیوند بزنیم و احتمالا به این نتیجه برسیم که رابطه «دموکراسی / استبداد» لزوما رابطه بین «سکولار / مذهبی» نیست.
با طرح این بحث می خواهم یادآور شوم که اگر واقعا بخواهیم مباحثی که در عرصه نظری مطرح می شود به عمل و به زندگی روزمره پیوند بزنیم و بنا داریم این مباحث تئوریک را به «راهکارهای عملی» برای جنبش های اجتماعی ارتقاء دهیم ممکن است به این فرضیه برسیم که پیگیری «خواسته دموکراسی» (و نه «خواسته سکولاریزم») و محوریت دادن به آن در جنبش های اجتماعی، بتواند جامعه را آرام آرام به زندگی بهتر و انسانی تر رهنمون شود، درحالی که اگر طراحی گفتمان «اصلی» برای تغییر و تحولی اجتماعی را صرفا حول «خواسته سکولاریزم » تنظیم کنیم، لزوما جامعه را به زندگی بهتری رهنمون نخواهد شد، حتا می تواند انواع و اقسام دیکتاتوری های دیگر را به جای استبداد مذهبی بنشاند.
«محوریت قراردادن راهبردهای عملی» در این بحث را از آن رو مطرح و تاکید می کنم که مفاهیمی که ما امروز بر سر آن توافق می کنیم می تواند (و احتمالا باید) مبنای حرکت های آینده و اکنون مان باشد از این رو ناگزیریم که با آینده نگری به آن ها برخورد کنیم. همان طور که اوایل انقلاب، «امپریالیسم»، گفتمان محوری قرار گرفت و با تکیه به آن، صف بندی تخاصم آمیز نیروها به طرزی پیش رفت که جامعه به سمت مرزها و آفاق روابط دموکراتیک حتا نزدیک نشد و در نتیجه، نظام اجتماعی ما را متاسفانه دچار بحران های جدی کرد.
در واقع برخلاف آن چه برخی ادعا می کنند به نظر می رسد اتفاقا «آرمان ها» و «اهداف و گفتمان های اصلی» انقلاب 57، به تحقق پیوست ولی از آن جایی که در «آرمان ها و اهداف» این انقلاب، «دموکراسی» جای زیادی نداشت، بنابراین به جامعه ای دموکراتیک نرسیدیم. یعنی «امپریالیسم» از جامعه ما «بیرون رفت» اما آن چه جایگزین شد، زندگی بهتر و انسانی تری را برای جامعه به ارمغان نیاورد. می گویم «آرمان اصلی» انقلاب 57، چرا که صف بندی های محوری و گفتمان اصلی در انقلاب 57 تا آن جا که اسناد و مدارک و تاریخ شفاهی مردم نشان می دهد، چیزی جز «ضدیت با امپریالیسم» به ویژه آمریکا نبود و این «آرمان اصلی» به تحقق پیوست و امروز کشوری داریم که در منطقه خاورمیانه مهم ترین پایگاه ضدیت با آمریکا به حساب می آید.
به نظر می رسد در آن زمان نیز افراد و گروه ها به این دلیل گفتمان اصلی خود را ضدیت با آمریکا قرار داده بودند که «پیش شرط» دموکراسی و زندگی بهتر را در ضدیت با امپریالیسم و محو حاکمیتی که به باور آنان «مطیع امپریالیسم» بود قلمداد می کردند. حال نیز اگر بخواهیم گفتمان «اصلی» تحول خواهی در جامعه را حول «سکولاریسم» قرار دهیم و فکر کنیم با این «پیش شرط» می توان به آزادی و دموکراسی رسید باز هم «دموکراسی» را در درجه دوم اهمیت قرار داده ایم. درحالی که حتا اگر تصور کنیم که برای رسیدن به دموکراسی، یکی از پیش شرط هایش سکولاریسم است ولی چرا ما همچون گذشته مسئله اصلی را به جای «دموکراسی» بر پیش شرط آن قرار دهیم و دوباره مرتکب اشتباه شویم؟ منظور آن است که اگر پیش شرط دموکراسی، سکولاریزم است، مطمئنا اگر ما دموکراسی را به گفتمان محوری مان تبدیل کنیم و برای آن تلاش کنیم، احتمالا به سکولایزم نیز خواهیم رسید، اما اگر صرفا پیش شرط دموکراسی (یعنی سکولاریسم) را طلب کنیم احتمال کمی دارد که به دموکراسی هم برسیم.
در هر صورت اگر به بخش اول صحبت آقای نیکفر وفادار بمانیم که سکولاریسم یعنی «پایان انحصار»، بنابراین به جای این که بخواهیم از سکولاریسم منظومه ای بسازیم که عدم انحصار در آن جای بگیرد (مفهومی که به دلایلی هنوز توافق عمومی را در جامعه کسب نکرده است) پس شاید بهتر باشد مسئله اصلی و گفتمان محوری خود را بر پایه «دموکراسی» (قلب و کانون مسئله) استوار سازیم.
«هژمونی سمبل ها» در جنبش زنان
بحث ایجاد نظام های نمادین مستقل از «نظم موجود و سیستم مذهبی حاکم» یکی از مباحث اساسی است که آقای محمدرضا نیکفر در مصاحبه خود با مدرسه فمینیستی بر آن تاکید می کنند. ایشان می گویند: «به سلطه تن داده ایم، اگر نمادهای آن را بپذیریم.. اگر قرار است سلطه در هم شکسته شود بایستی نظام یا نظام هایی از نمادها در برابر نظام نمادین مستقر قرار گیرد». آقای نیکفر ادامه می دهند: «اگر آرزوی جنبش شدن بخواهد متحقق شود بایستی حرکت موجود در گام های خود به سمت ایجاد و اشاعه سمبل های خود پیش رود. این سمبل ها اساسا نبایستی از جنس سمبل هایی باشد که جزئی از نظام سمبلیک مستقر اند یا در ائتلاف عملی با آن اند، یا نسبت به سمبل های مستقر بی تفاوت هستند». آقای نیکفر در ادامه می گویند: «در اصل نیرویی می برد که بتواند با سمبل های خود در آن معنایی که گفته شد در جامعه مدنی هژمونی پیدا کند، یعنی چیرگی معنوی بیابد».
در حقیقت ایشان پافشاری می کنند که اگر جنبش های اجتماعی (به خصوص جنبش زنان) بخواهند «درست» عمل کنند، ناگزیر از ایجاد نظام نمادهای کاملا مستقل از «نظم مستقر» هستند. یعنی آقای نیکفر به آن ها توصیه می کند از آن جایی که حاکمیت کنونی «یک سیستم خاصی از سمبل ها» را داراست بنابراین جنبش های اجتماعی نیز باید «یک سیستم خاصی از سمبل ها» را به وجود آورند و بدون هیچ آلودگی از نظام نمادین حاکمیت، با اتکا به نفس در مقابل نظم مستقر بایستند و حتا بر این نظام غلبه کند، پس نتیجه می گیرد که این سیستم خاص سمبل ها باید کاملا متفاوت و در صف مقابل حاکمیت موجود قرار گیرد وگرنه نمی تواند تاثیرگذار و برنده باشد.
این دیدگاه را از دو جنبه می توان مورد پرسش قرار داد: نخست آن که با استناد به کدام فاکتورهای عینی و تجربه های عملی در ایران، یگانه استراتژی برای مبارزه با نظام نمادین رسمی (که خواهی نخواهی نظامی ترکیبی و متنوع است) آن است که مثلا جنبش زنان یک نظام نمادین کاملا مستقل از آن، ساخته و پرداخته کند؟ و از جنبه دوم: آیا اساسا ایده برساختن «نظام های نمادین کاملا نو و مبرا از نظم موجود»، ایده ای دموکراتیک است؟ یعنی آیا واقعا می تواند نتایج و پیامدهای دموکراتیک برای جامعه به ارمغان بیاورد؟
«پیامد عملی» ایده نظام های نمادین «کاملا مستقل»
تجارب بسیاری از کشورها نشان داده است که اتفاقا استراتژی برای مبارزه با یک نظام نمادین، می تواند از آن خود کردن بخش هایی از آن نظام نمادین نیز باشد (نه لزوما گسست از آن)، در نتیجه، این که چه استراتژی ای می شود اتخاذ کرد در حوزه استراتژی ها کاملا قابل فهم و داوری است و اصلا آن طور که آقای نیکفر تشخص داده اند که تنها گزینه، برساختن یک نظام نمادین کاملا متفاوت از نظام نمادین موجود است از قضا در تجربه عملی بسیاری از جنبش های اجتماعی موفق، کاملا نفی می شود.
یعنی بسیاری از جنبش های اجتماعی اتفاقا موفق که برای مردم خود، دموکراسی و زندگی انسانی را به ارمغان آورده اند چنین راهبردی را به کار نگرفته اند. مثلا جنبش حق رای زنان در آمریکا یا جنبش حقوق شهروندی سیاهان، یا جنبش ضدنژادپرستی آفریقای جنوبی، جنبش ضداستعماری هند به رهبری مهاتما گاندی، و بسیاری دیگر از جنبش های ترقی خواه دنیا، نظام نمادین «کاملا متفاوتی» از نظم مستقر را پی نریخته اند (گرچه می دانیم که برخی از نمادهای هر جنبش اجتماعی، نمادهای خاص خود آن جنبش است حتا اگر آمیزه ای سرشار از تنوع باشد).
از سوی دیگر به نظر می رسد که چنین راهکاری یعنی گسست کامل از نظم موجود، در عرصه عمل تاحدود زیادی می تواند حامل پیامدهایی خشن و دلهره آور باشد چرا که اقدام به «ساخته و پرداخته کردن» یک «نظام نمادین دیگرگونه»، «کاملا متفاوت» از نظم مستقر، و تلاش برای «ایجاد هژمونی» در جامعه ای خشونت پیشه، می تواند تبعات بسیار فاجعه بار انسانی داشته باشد. من البته بضاعت و توان آن را ندارم که بخواهم بر سر چند و چون ساختمان این نظریه های کلان مقیاس و منجسم فلسفی بحث و مجادله کنم بلکه سعی دارم به تبعات و «پیامدهای عملی» این نظریات در جنبش های اجتماعی رجوع بدهم و حساسیت ایجاد کنم.
چرا که به گمان من، ساخته و پرداخته کردن یک نظام نمادین کاملا متفاوت از نظام نمادین مستقر، چه بخواهیم یا نخواهیم، وقتی به یک «استراتژی» تبدیل شود و در سطح «گفتار» باقی نماند، می تواند به جای رسیدن به دموکراسی و «پایان انحصار»، متاسفانه به خشونت و بازتولید استبداد منجر شود.
روش هایی که ما در حال حاضر برمی گزینیم می تواند برای فردای مان بسیار مهم باشد. ممکن است یک روشی به ظاهر «رادیکال» و «دموکراتیک» نمود کند اما با بررسی پیامدهای آتی آن، لااقل می توان حساس شد که چنین روشی ممکن است به دیکتاتوری و انحطاط و زندگی رنج آورتر برای انسان ها منتهی شود.
اگر بحث مهم و رهایی بخش «پایان دادن به انحصار» (که در بخشی از نظرات آقای نیکفر به درستی بر آن تاکید شده است) در اولویت باشد باید به روش ها و استراتژی هایی بیاندیشیم که «انحصار» را اتفاقا در «بدیل هایی که برای آن می سازیم» نفی کند تا این بدیل ها بتواند به پایان دادن انحصار، به راستی کمک کند. اما به نظر می رسد در «نفی هر گونه سمبل و نمادهای نظم مستقر و موجود » و جایگزینی «یک سیستم هژمونیک خاص کاملا مبرا از سیستم نمادین مستقر» نمی تواند در عرصه عمل به «انحصار» پایان دهد و لاجرم، نظامی انحصاری اما با «شکل و شمایل دیگری» بر جای آن می نشاند.
احتمالا هر سیستمی که در «نفی کامل بدیل های خود» به وجود می آید نمی تواند از «انحصار» (و بالمآل از حذف و خشونت)، خود را مبرا و پالوده بداند. چرا که در همان قدم اول «سیستم موجود» را کاملا حذف می کند و این پایه ای برای «حذف دیگر سیستم های بدیل» نیز خواهد شد. برخی از نظریه پردازانی که در مصاحبه های گوناگون مدرسه فمینیستی در مورد بحث سکولاریزم درگیر بوده اند نیز معتقدند که اگر حاکمیت مثلا از «سیستم سمبل های مذهبی» استفاده می کند بنابراین ما باید در سیستم بدیل خود، این سمبل های مذهبی و آیینی را کاملا حذف کنیم (همچون موضوع جنجال برانگیز «پختن آش نذری»، که در سلسله بحث های سکولاریسم در مدرسه فمینیستی، محل چالش بود و در مطلب آقای نیکفر نیز بخشا به عنوان «نماد نظم مستقر» معرفی شده است).
این نگرش، خواهی نخواهی پایه اولیه «انحصار آینده» را در «زمان حال»، شکل می دهد. چرا که به تبع این نگرش، احیانا مجبور خواهیم شد تا ببینیم که «سیستم سمبل های مذهبی حاکمیت» کدام هاست و چه چیزهایی را باید از «سیستم خود» حذف کنیم تا خدایی ناکرده «آلوده به نمادهای سیستم حاکم» نشویم. این جاست که دست نیروهای ایدئولوژیک و اقتدارگرا که فعلا در جایگاه اپوزیسیون قرار دارند برای حذف رقبای خود (که آن ها نیز در اپوزیسیون هستند) کاملا باز می شود. با این توجیه ساده که «آلودگی به سمبل های حاکمیت» را می توان به هر فرد و جریانی تعمیم داد تا به راحتی «حذف اش» کرد و بدین وسیله، جنبش زنان را از «آلودگی» و «خلط شدن با ارزش های لیبرالی» نجات داد! این پایه اولیه همه دیکتاتوری های فاشیستی و تکیه گاه معنوی و تئوریک جنبش های ایدئولوژیک و بنیادگرا بوده و هست.
این درحالی است که همه شاهدیم در میان منتقدین نظم سیاسی موجود، چه بسیار نظام های نمادین متفاوتی وجود دارد که نمی توان همه را تحت «سیستم واحد یک نظام نمادین کاملا جدید»، و متضاد با نظام سمبل های رسمی حاکمیت، مجتمع کرد و اگر قرار باشد هر آن چه شائبه آلودگی به «نظام نمادین نظم مستقر» دارد مورد حذف قرار دهیم، به یقین بخش هایی از خود جامعه نیز «حذف» خواهد شد (ای بسا این دیدگاه نه تنها حذف معنوی و فکری، که حذف فیزیکی هم به دنبال خود خواهد آورد، یعنی همان اتفاقی که متاسفانه امروز در جامعه ما جاری است).
هژمونی طلبی، یا همگرایی
در نگاه برخی از روشنفکران، جنبش زنان با ایجاد «نظام سمبلیک خاص خود» باید درصدد «چیرگی و هژمونی» باشد درحالی که به گمان من روایتی چنین قاطع و هژمونیک صدها سال است باعث بازتولید چرخه «استبداد» در جامعه ما شده است چرا که اولا میدان مبارزه را ناخواسته میدان «جنگ» می بیند و ثانیا آن را بر اساس «تفوق و چیرگی» و ایجاد «هژمونی» یک سری سمبل های خاص و مورد قبول خود، مشروعیت می بخشد و نه میدانی بر اساس ایجاد ائتلاف و توافق هر چه وسیع تر بین گروه های مختلف به همراه نمادها و نظام های سمبلیک گوناگون.
اگر این نگرش و رهنمود را بپذیریم پس باید این را نیز قبول کنیم که در این «جنگ»، در انقلاب 57 دستگاه روحانیت، این «هژمونی» یعنی تفوق معنوی سمبل هایشان را به دست آوردند و «برنده» شدند. منظورم این است که اساسا پذیرش «روش هژمونیک» با هدف «برد و باخت»، نگره ای مردانه است و واقعا به نفع جامعه و جنبش زنان نیست، بلکه شاید امروز بهتر است که به دنبال «توافق هرچه گسترده تر» میان گروه های مختلف مردم باشیم و نه «هژمونی و تفوق»، وگرنه همین دور باطل را به ناگزیر ادامه خواهیم داد.
البته بی شک منظور آن نیست که جامعه مدنی در ایران با حاکمیت و نظم مستقر هیچ چالش و دعوایی برای دستیابی به زندگی بهتر و انسانی تر و حتا برای نفس کشیدن ندارد، بلکه منظور آن است که صف بندی و آرایش جنگی به شیوه دو لشکر کاملا متخاصم، لااقل راه و رسم فعالیت و مبارزه در جامعه مدنی و جنبش های اجتماعی همچون جنبش زنان (که به دنبال تحول اجتماعی آرام و مسالمت آمیز برای کسب حقوق شهروندی هستند) نیست، گرچه شاید راه و رسم تحول اجتماعی قهرآمیز برای «تصرف دولت» باشد که در آن صورت، آرایش جنگی می تواند کارکرد داشته باشد. زیرا می دانیم که مبارزه برای «تصرف قدرت دولتی» منظومه ای گسترده از مفاهیم، روش ها و نمادپردازی های خاص خود را دارد که به دیده من با روش های مدنی و مسالمت آمیز جنبش های زنان، منطبق و همخوان نیست. گرچه پیش آمده و می آید که گاه برخی از مردان سیاست ورز (که در تمام طول تاریخ و نسل بعد نسل به دنبال کسب قدرت دولتی بوده اند) در مقاطعی که دست شان از جنبش های «انقلابی» کوتاه شده، متاسفانه سعی می کنند ارزش ها و تعاریف و روش های «انقلابی» و جنگاورانه خود را بر جنبش های «اصلاحی» و «صلح جویانه» بار کنند، یا وظایف یک جنبش وسیع «قدرت گرا» را بر جنبشی «اصلاح گرا» و مدنی تحمیل کنند.
به تازگی، در میان پاره ای از دیدگاه های انقلابی این جنگ، «جنگ جدید سمبل ها و نمادها» صورت بندی می شود (که گویی نه در جامعه که در ورای آن ساخته و پرداخته می شود برای نبرد تن به تن) که راه یکه و یگانه ی پیروزی اش، فقط و فقط ایجاد دستگاه سمبلیک متعالی و منحصر به فرد، و کوشش برای کسب «هژمونی» و پیروزی آن در جامعه است.
در حالی که اتفاقا اگر به دنبال استقرار روابط دموکراتیک برای آینده جامعه مان هستیم (و نه «جنگ سنگر به سنگر») شاید بهتر است که بحث «هژمونی» را (حتا به مفهومی که «گرامشی» به کار برده و متاسفانه در جامعه ما به راحتی تبدیل به مفهوم «لنینی» می شود) مورد تردید قرار دهیم زیرا همان طور که خود آقای نیکفر ابتدا به درستی می گویند «پایان دادن به انحصار» مهم است. هرچند به نظر می رسد راهکار ایشان در عمل به «جایگزینی انحصار» منجر می شود و نه شکستن انحصار.
در واقع اگر قرار است «انحصار» و «هژمونی» و برتری یک سری سمبل های خاص در جامعه (و البته ابتدا از طریق معنوی، و سپس مادی) ایجاد و بازتولید شود، پس ما از هدف اصلی مان که شکسته شدن «انحصار» است خواهی نخواهی فاصله می گیریم و هدف مان تبدیل می شود به این که «کدام سمبل ها» به لحاظ انتزاعی «بهتر» یا «بدتر» هستند و کدام «سمبل ها» پالوده یا آلوده اند، کدام شان صد و هشتاد درجه با «سمبل های حاکمیت» متفاوت هستند و … و نتیجه همه این خط کشی ها، بحث وسوسه انگیز ایجاد «تفوق و هژمونی» در جامعه است و نه ایجاد دموکراسی در بافت زندگی روزمره انسان ها.
درحالی که به نظر من اگر واقعا بخواهیم به جامعه مدنی و جنبش های اجتماعی موفقی دست پیدا کنیم که این جنبش ها بتوانند روش ها و ابزارهای رهایی و به خصوص ارزش های دموکراتیک را در جامعه ما به وجود آورند آنگاه بحث بر سر آن خواهد بود که چگونه ما زنان ایرانی می توانیم برای همنشینی سیستم های سمبلیک گوناگون و گاها متضاد در کنار هم، بدون آن که یکی به نفع دیگری حذف شود، به توافق برسیم. یعنی توافق بر سر آن نیست که کدام «بد» و شائبه «حکومتی» و یا مذهبی و غربی دارد و کدام «خوب» و سابقه «غیرحکومتی» یا «بدیل» دارد بلکه توافق می تواند بر سر آن باشد که چگونه نیروهای گوناگون به رغم تفاوت های فکری، عقیدتی، مذهبی، قومی، جنسیتی و… کنار یکدیگر زندگی عادلانه و مسالمت آمیزی داشته باشند و بتوانند با رنج کمتری ادامه حیات بدهند.
+ There are no comments
Add yours