مدرسه فمینیستی: من مونا هستم. بعدازظهر داغ یکی از روزهای اوایل ماه آگوست است و گوشی ام را روبه رویم گذاشته ام و دارم از خودم فیلم می گیرم. ماههاست درگیرم و کسی را ندارم برایش درددل کنم. در جایی خوانده بودم وقتی کسی نیست، برای خودت درددل کن. این شیوه را هم از یک کشتیران یاد گرفته ام که روزها در کشتی می نشست و در تنهایی به گوشی اش پناه می برد و از خودش فیلم می گرفت و حرف می زد.
ماهها پیش روزی پسرم، مایکل پشت میز آشپزخانه نشسته بود و نقاشی می کرد. خیلی اتفاقی چشمم به تصویری که می کشید افتاد. پسر گرد و قلنبه ای را کشیده بود که دور تا دورش اسلحه های رنگارنگ بود. مایکل هشت سال بیشتر ندارد و با من و پدرش زندگی می کند. ما خانواده فقیری هستیم و در محله ای دور از شهر زندگی می کنیم. من هرگز اسلحه ندیده ام و نمی دانم چطور از آن استفاده می کنند. حتی نمی دانستم اسلحه های رنگارنگ هم وجود دارد.
نقاشی مایکل تکانم داد. ترس به دلم افتاده بود. نمی خواستم او متوجه حالم بشود. پرسیدم «این چیه؟» همانطور که سرش پایین بود گفت «برای تولد وَهَب کشیدم.» وهب نامی میان دوستانش نمی شناختم. برای همین فکر کردم باید شاگرد جدیدی در کلاسشان باشد. محله ما پُر از خارجی هایی هست که از همۀ دنیا به اینجا آمده اند. همه مثل هم هستیم یک عده فقیر و زحمتکش که اصلاً فرقی نمی کند کی از کدام کشور آمده.
دوباره به نقاشی مایکل نگاه کردم «چرا برای تولد این و…و…وَهب اسلحه می کشی!»
مایکل خیلی خونسرد گفت «برای اینکه از کشور فلسطین می آید.»
شنیدن “کشور فلسطین” با طنین صدای مایکل در گوشم پیچید، با این حال پرسیدم «کجا؟ کشور فلسطین، فلسطینی ها که هنوز کشوری به این اسم ندارند؟»
معلوم بود مایکل از حرفهای من حوصله اش سر رفته. روی صندلی جا به جا شد و رو کرد به من «غزه. هیچ وقت نشنیدی؟ خانوم معلم گفت اسرائیلی ها دیگه نمی خوان فلسطینی ها توی غزه باشند. می گن برن یک جای دیگه. مثلاً بیان … اینجا.»
گفتگوی ما ناتمام ماند. تمام بعدازظهر به غزه و اسرائیل و وهب فکر می کردم. چه بد که من حوادث دنیا را آنطور که هست، دنبال نمی کنم!
مایکل پشت در بود و دستش را از روی زنگ برنمی داشت. در را که باز کردم پسر مو سیاه کوچک تپلی همراه او بود که درجا حدس زدم باید وَهب باشد. یک لحظه بعد انگار غیب شده بودند. برای هر دوشان لقمه درست کردم و داد زدم بیایند بخورند. صورت و رنگ چشمهای وهب به دلم نشسته بود. از گرد و قلنبه بودنش هم خوشم می آمد. حرف که می زد انگار روی حرف سین زبانش می گرفت و مکث می کرد. پرسیدم جشن تولدش چطور بود. مایکل پرید وسط. چنان «مامی!» گفت که جرئت نکردم ادامه بدهم.
فقط پرسیدم خانه شان کجاست و پدر و مادرش چه کار می کنند. یکی دو روز بعد وقتی وهب با مایکل دوباره پیش ما آمد، درجا کیک درست کردم و رفتم پیش مادرش که در خیابان خلوتی پشت خانۀ ما زندگی می کردند. در را اَلوان، مادر وهب برایم باز کرد. تا گفتم مادر مایکل هستم و آمده ام تولد وهب را تبریک بگویم، شنیده و نشنیده دستم را گرفت و کشید تو. توی راهرو بغلم کرد و حسابی به سینه اش فشار داد. انگار نه انگار من را نمی شناخت. خودم که داشتم از خجالت و کمرویی آب می شدم و می رفتم توی زمین. الوان با روسری که پشت سرش گره زده و دنبالۀ آن روی سینه اش آویزان بود، زن مهربان با ابهتی به نطرم آمد. هیکل قرص و محکمی داشت و طوری راه می رفت انگاری دارد می رقصد. دستهایش توی هوا می چرخید و پشت سر هم به من خوشآمد می گفت «خوش آمدی. وَالله خوش آمدی!»
زبان ما را با لهجۀ غلیظ عربی اش یاد گرفته بود. گفت هشت نُه سال پیش که وهب را حامله بوده از غزه فرار کرده اند و آمده اند کشور ما. هم مهاجرت کرده هم دوتا بچۀ دیگری زایده. زبان بیگانه ای یاد گرفته و روزها توی کودکستانی نظافت می کرد و کمک آشپز شده. یکباره از دهانم پرید و پرسیدم چرا مهاجرت کرده اند.
◀️ «می گه برای همۀ این دردها یک راه حل هست. می گه باید صلح کنیم تا بشود مشکلات را حل کرد.»
مایکل خاموش و ساکت من را نگاه می کرد و من خودم هم زیر لب داشتم چیزی که به او گفته بودم تکرار می کردم.
فردا می روم سراغ الوان و می گویم من را هم با خودش ببرد. الوان می گوید زندگی و مبارزه برای صلح هیچ وقت تمامی ندارد.
+ There are no comments
Add yours