مدرسه فمینیستی: کورت وونهگات جونیور آمریکایی در نوامبر 1922 در ایالت ایندیانا به دنیا آمد. وی پس از آنکه در رشته زیست شناسی از دانشگاه کورنل فارغالتحصیل شد، در ارتش نامنویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد.
این نویسنده در جنگ به دست نیروهای آلمانی اسیر و در شهر درسدن زندانی شد و در همین دوره شاهد بمباران این شهر توسط بمبافکنهای متفقین بود که بیش از صد و سی و پنج هزار نفر کشته به جا گذاشت.
پس از پایان جنگ و بازگشت به ایالات متحده آمریکا، در دانشگاه شیکاگو به تحصیل مردمشناسی پرداخت و سپس به عنوان تبلیغاتچی برای شکت جنرال الکتریک مشغول به کار شد، تا سال ۱۹۵۱ که با انتشار اولین کتابش، «پیانوی خودکار»، این کار را ترک کرد و تماموقت مشغول نویسندگی شد.
آثار او غالبا ترکیبی از طنزی سیاه و مایههای علمیتخیلی نوشته شده است که از میان آنها «گهواره گربه»، «سلاخخانه شماره پنج» ومجموعه داستان های «شب مادر” و”گالاپاگوس” بیشتر مورد ستایش قرار گرفته است. این نویسنده در سالهای پایانی عمر خود از منتقدان جدی سیاستهای کاخ سفید و جرج بوش محسوب میشد، تا جایی که در یکی از مقالات طنز خود نوشته است : هرگز دوست نداشتم زنده باشم و ببینیم سه نفر از قدرتمندترین انسانهای جهان جرج، دیک و تونی باشند . وونگات در روز ۱۱ آوریل ۲۰۰۷ در سن هشتاد و چهار سالگی در منزل شخصی خود درگذشت.
مجموعه داستان “شب مادر” توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان” با ترجمه علی اصغر الهی درسال 1381 چاپ شد که گواهی بر توانایی این رمان نویس پست مدرن در این فرم مدرن داستان نویسی است.
داستان ” شبی برای دلباختگی ” روایت عشقی است که دریک شب مهتابی آغاز وباطلوع سحر به پایان میرسد. داستان به نقل این حکایت در سالیانی پس از آن شب مهتابی می پردازد . زن و مرد جوان آن شب،اینک در آغاز میانسالی بنا به ضرورتی خانوادگی هریک در فضا و مکانی جدا و دور ازهم حکایت آن عشق مهتابی را ازظن خویش برای همسرانشان نقل میکنند . تفاوت دودیدگاه زنانه و مردانه در عشقی واحد، وتفاوت نگرش نسبت به علائق و عواطف درونی وفردی،از شاخص ترین ویژگی های این داستان است.داستانی برای ماه نوشان شب بیدار!. – کافه مونث
داستان شبی برای دلباختگی
مهتاب مناسب حال عاشقهایِ جوان است، و زنها انگار هیچوقت از آن سیر نمیشوند. اما مردانِ پابهسنگذاشته اغلب مهتاب را مخل آسایش خود میدانند. ترلی ویتمن هم همینطور بود. ترلی، پشت پنجره اتاق خوابش پیژامهبهپا، چشمبهراه دخترش نانسی ایستاده بود که به خانه برگردد.
ترلی مردی درشتهیکل، مهربان و خوشقیافه بود. به پادشاهی خوشطینت شباهت داشت، ولی نگهبان و مسئول حراست پارکینگِ ناقابل شرکت راینبک ابرسیوز [1] بود. باتومش، تپانچهاش، فشنگهایش و دستبندش روی صندلی کنار تخت بود. ترلی آشفته و مضطرب بود.
همسرش میلی در رختخواب دراز کشیده بود. از زمان ماهعسل سهروزهشان در 1936 نخستین بار بود که میلی بیگودی به سرش نبسته بود. موهایش روی بالش ولو بود. این حالت باعث میشد که او جوان و مهربان و رازآلود به نظر برسد. سالها بود که کسی، در آن اتاق خواب، رازآلود به نظر نرسیده بود. میلی چشمانش کاملاً باز بود و به ماه خیره شده بود.
رفتار او بیشتر از هرچیز ترلی را آزار میداد. میلی نمیخواست نگران اتفاقی باشد که ممکن بود جایی زیر مهتاب در آن دیروقتِ شب به سر نانسی آمده باشد. میلی حتی بدون اینکه خودش بفهمد خوابش میبرد، بعد از خواب میپرید، چند لحظهای به ماه زل میزد، و فکرهای مهمی به ذهنش میرسید، بدون اینکه به ترلی بگوید در چه فکریست، باز خوابش میبرد.
ترلی پرسید: «بیدار شدی؟»
میلی جواب داد: «هان؟»
◀️ «میخوای بیدار شی؟»
میلی در حالتی رؤیاگونه گفت: «من که بیدارم». شبیه دخترها شده بود.
ترلی پرسید: «فکر میکنی بیدار بودی؟»
زن گفت: «بدون اینکه بفهمم خوابم برد».
ترلی گفت: « یه ساعته که داری تو خواب خرّاطی میکنی».
کاری کرد که زن به نظر خودش غیرجذاب برسد چون میخواست بیشتر بیدار بماند. میخواست میلی آنقدر بیدار باشد که به جای زل زدن به ماه بتواند با او حرف بزند. موقع خواب واقعاً خرّوپف نکرده بود. خیلی هم زیبا و آرام خوابیده بود.
زمانی میلی دخترخوشگله آن شهر بود. حالا دخترش چنین بود.
ترلی گفت: « بهتره بهت بگم، از فرط دلشوره حالت تهوع پیدا کردم».
میلی گفت: «آه، عزیزم. اونا حالشون خوبه. عقلشون میرسه. از اون بچههای دیوونه که نیستن».
ترلی گفت: «میتونی تضمین بدی که اونا تو گودالی چیزی نیفتادن؟»
این حرف میلی را از جایش پراند. سر جایش نشست، اخمی کرد و پلکهایش را به هم زد تا خوابآلودگی را از خود دور کند. «تو واقعاً فکر میکنی که ــ »
ترلی گفت: «واقعاً فکر میکنم! اون به من قول مردونه داد دو ساعت پیش دخترمونو بیاره خونه».
میلی رواندازش را کنار زد. پاهای لختش را کنار هم روی زمین گذاشت و گفت: «بسیارخب. معذرت میخوام. حالا کاملاً بیدارم. حالا نگرانم».
ترلی گفت: «دیگه وقتش بود». پشتش را به او کرد و وظیفه نگهبانی اغراقآمیزش را پشت پنجره ازسرگرفت در حالیکه پای بزرگش را روی رادیاتور گذاشته بود».
میلی پرسید: «یعنی ــ یعنی همینطور دست رو دست بذاریم و نگران باشیم؟»
ترلی گفت: «میخوای چیکار کنیم؟ اگه منظورت اینه که به پلیس زنگ بزنیم و ببینیم تصادفی گزارش شده یا نه، اینو بدون، وقتی داشتی تو خواب خرّاطی میکردی، من این کارو کردم».
میلی با صدایی خیلیخیلی یواش گفت: «تصادفی نبوده؟»
ترلی گفت: «تصادفی که اونا خبر داشته باشن، نه».
«خب ــ همینم ــ همینم یهکم خیال آدمو راحت میکنه».
ترلی گفت: « خیال تو رو شاید راحت کنه ولی خیال منو، نه». رو به همسرش کرد و دید که آنقدر بیدار هست که بتواند به چیزهایی که چند وقتی بود میخواست به او بگوید گوش کند: «منو ببخش ولی به نظرم جوری با این موضوع برخورد میکنی که انگار یه نوع تفریحه. وانمود میکنی بیرون رفتن اون پسره پولدار و خالیبند با ماشین سیصد اسب بخارش یکی از مهمترین اتفاقهایییه که تا به حال افتاده».
میلی منقلب و ناراحت بلند شد و گفت: «تفریح؟» زیرلب اضافه کرد: «برا من؟»
ترلی گفت: «خبــ تو امشب موهاتو بازگذاشتی، مگه نه؟ این کارو فقط برا این کردی که وقتی نگاه اون پسره به تو افتاد ــ وقتی بالاخره نانسی رو به خونه برمیگردونه ــ خوشگل باشی».
میلی لبش را گزید و گفت: «من فقط فکرکردم، اگه قرار باشه جروبحثی پیش بیاد، دلم نمیخواد بیگودیبهسر وضع رو خرابتر کنم».
ترلی گفت: «تو که فکر نمیکنی جرّوبحثی پیش بیاد؟ هان؟»
«تو سرپرست خونوادهای. توــ تو باید کاری رو بکنی که فکر میکنی درسته». میلی پیش او رفت و بهآرامی نوازشش کرد: «عزیزم، فکر نمیکنم درست باشه. واقعاً فکر نمیکنم. فقط دارم تمام سعیام رو میکنم که ببینم چه کاری میشه کرد».
ترلی پرسید: «مثل چی؟»
میلی گفت: «چرا به پدرش زنگ نمیزنی؟ شاید اون بدونه کجان یا برنامهشون چی بوده».
این پیشنهاد تأثیری عجیبوغریب بر ترلی گذاشت. احساس برتریاش را نسبت به میلی حفظ کرد، هرچند دیگر مدتها بود که تسلطی بر خانه، آن اتاق، یا حتی همسر پابرهنهاش نداشت. گفت: «اوه، عالییه!» کلمات محکم ادا شد، ولی مثل طبل توخالی بود.
میلی گفت: « البته که عالییه».
ترلی دیگر نمیتوانست به صورت او نگاه کند. دوباره به نگهبانی پشت پنجره برگشت. رو به شهر پر از مهتاب گفت: «واقعاً که عالی میشه! خود روست ال.سی.راینبک [2] رو از رختخوابش بیرون بکشی و بگی: سلامــ ال. سی. منم، تی. دبلیو. پسر تو با دختر من چه غلطی میکنه؟» بعد زَهرخندی زد.
ظاهراً میلی منظور ترلی را نگرفته بود: «اگه واقعاً فکر میکنی وضعیتی اضطراری پیش اومده، کاملاً حق داری به اون یا هرکس دیگه زنگ بزنی. منظورم اینه که تو این وقت شب همه آزاد و با هم برابرن».
ترلی گفت: «از طرف خودت حرف بزن». و بااداواصول ادامه داد: «شاید تو با ال. سی. راینبک آزاد و برابر باشی. اما من هیچوقت نبودم. و مهمتر از همه اینکه هیچوقت نمیخوامَم باشم».
میلی گفت: «حرف من اینه که اونم انسانه».
ترلی جواب داد: «تو تو این کار خبرهای. مطمئنم که من نیستم. اون هیچوقت منو برای رقص به باشگاه بیرون شهر نبرده».
«اون منم هیچوقت برای رقص به باشگاه بیرون شهر نبرده. اون اصلاً از رقص خوشش نمیاد». بعد حرفش را اصلاح کرد: «خوشش نمیومد».
ترلی گفت: «خواهش میکنم اینموقع شب برا من ملانقطی نشو. پس اون تو رو بیرون برده، هرکاری که خواسته کرده. بنابراین هر چی باشه، تو کارشناس شخصیت اون هستی».
میلی رنجیده گفت: «عزیزم، او یه بار منو برای شام به رستوران بلومیل برد، یه بار هم منو به سینما برد. فیلم تَرَکه مَرد. همش هم اون حرف زد و من گوش دادم. حرفاش هم عاشقانه نبود. از این میگفت که چطور میخواد شرکت لوازم شوینده رو به شرکت چینیسازی تبدیل کنه. اون داشت طرح این کارو میریخت. و هیچوقت هم عملیش نکرد. این کل تخصص من درباره لوئیس سی.راینبکِ بزرگه». دستش را به پهلوی ترلی گذاشت و گفت: « اگه میخوای بدونی که من کارشناس کیام، بدون که من کارشناس توام ».
ترلی صدایی حیوانی از خودش درآورد.
میلی گفت: «چیه عزیز دلم؟»
ترلی با بیحوصلگی گفت: « من؟ چهطوری کارشناس منی؟»
میلی از سر ناامیدی ادایی درآورد که ترلی متوجه نشد.
ترلی بیحرکت ایستاده بود و از درون لحظهبهلحظه سختتر و سختتر میشد. یکباره مثل عروسککوکیِ کُندی به راه افتاد و به طرف تلفن روی پاتختی رفت. «چرا نباید بهش تلفن کنم؟»
با ناشیگری در دفتر تلفن به دنبال شماره لوئیس راینبک گشت، در حالیکه با خود درباره تعداد دفعاتی که شرکت راینبک وسط شب او را از رختخواب بیرون کشیده بود حرف میزد.
بار اول شماره را اشتباه گرفت. قطع کرد. خود را آماده کرد تا دوباره بگیرد. جرئتش بهسرعت رنگ میباخت.
میلی اصلاً دوست نداشت ببیند ترلی جرئتش را از دست میدهد. گفت: «خواب نیست. امشب مهمونی داشتن».
ترلی پرسید: «چی داشتن؟»
«خانواده راینبک امشب مهمونی دارنــ یا اینکه تازه مهمونیشون تموم شده».
ترلی پرسید: « تو از کجا میدونی؟»
میلی گفت: «تو صفحه اجتماعی روزنامه نوشته بود، بهعلاوه…، میتونی بری تو آشپزخونه و ببینی چراغاشون روشنه یا نه».
ترلی پرسید: «تو میتونی چراغای خونه اونا رو از تو آشپزخونهمون ببینی؟»
میلی گفت: «البته. باید سرتو کمی پایین بیاری و به یه طرف بچرخونی. اونوقت از گوشه پنجره میشه خونه اونارو دید».
ترلی موذیانه سری تکان داد، به میلی نگاه کرد، و بددلانه به او فکر کرد. دوباره شماره گرفت، گذاشت تلفن دو بار زنگ بزند و بعد آن را قطع کرد. بار دیگر بر همسرش، اتاقهایش و خانهاش مسلط بود.
میلی متوجه شد که در سی ثانیه گذشته اشتباه بزرگی مرتکب شده. حالا حاضر بود زبان خود را گاز بگیرد.
ترلی پرسید: «هر وقت خونواده راینبک کاری بکنند، کلمهبهکلمه اونو تو روزنامه دنبال میکنی؟»
میلی گفت: « عزیزم همه زَنا صفحه اجتماعی رو میخونن. هیچ منظوری هم توش نیس. روزنامه که میاد صرفاً اینم یه کار احمقانهاس که میکنیم. همه زَنا این کارو میکنن».
ترلی گفت: «البته. البته. اما چند تا از اونا میتونن به خودشون بگن من می تونستم خانم سیراینبک باشم؟»
ترلی خیلی کوشش کرد تا آرام بماند، با میلی مثل یک پدر رفتار کند و او را پیشاپیش ببخشد. گفت: «میخوای با واقعیت چیزی که بین این دو تا بچه، جایی زیر نور مهتاب، اتفاق میافته روبهرو بشی؟ یا میخوای هنوز وانمود کنی که تصادف تنها موضوعییه که ما دو تا به اون فکرمیکنیم؟»
میلی قد راست کرد و گفت: «نمی فهمم منظورت چیه».
ترلی گفت: «روزی صد بار از گوشه پنجره آشپزخونه سرک میکشی و به اون خونه سفید و بزرگ نگاه میکنی، اونوقت به من میگی نمیدونی منظورم چیه؟ دختر ما، تو این شب مهتابی، با اون بچهای که یه روز مالک اون خونه میشه رفتن جایی، و تو منظور منو نمیفهمی؟ تو موهاتو پریشون میکنی و به ماه زل میزنی و حتی یه کلمه از حرفای منو نمیشنوی، اونوقت نمیفهمی منظورم چیه؟» ترلی سر بزرگ و باشکوهش را تکان داد و گفت: «حتی حدس هم نمیتونی بزنی؟»
در آن خانه سفید و بزرگ روی تپه، تلفن دو بار زنگ زد. بعد قطع شد. لوئیس سی.راینبک روی صندلی سفید فلزی در روی چمن زیر نور مهتاب نشسته بود. و داشت به حرکت احمقانه موّاج و جالبِ مسیر زمین گلف و در پشت آن، در آن پایین، به شهر نگاه میکرد. چراغهای خانه همه خاموش بود. فکر میکرد همسرش ناتالی خواب است.
لوئیس داشت مشروب میخورد. فکر میکرد که مهتاب آنقدرها هم تأثیری به حال دنیا ندارد. فکر میکرد که مهتاب باعث میشود دنیا بدتر به نظر برسد، باعث میشود مانند ماه مرده به نظر برسد.
دوبار زنگ زدن تلفن و قطع شدن آن کاملاً با حالوهوای لوئیس جور درمیآمد. تلفن نمونه خوبی بود ــ فوریتی که میتوانست تا قیامِ قیامت منتظر باشد. لوئیس گفت: «آرامش شبو به هم بزن و بعد قطع کن».
غیر از خانه و شرکت شوینده راینبک، لوئیس از پدر و پدربزرگش ادراکی عمیق و قانعکننده به ارث برده بود، اینکه تجارت آدم را فاسد میکند، و لوئیس هم مثل آنها خودش را سازنده متعهد ظروف چینی میدانست و نه تولیدکننده چرخهای آسیاب، بهدنیاآمده در مکانی دزدصفت در روزگاری دزدصفت.
درست وقتیکه تلفن در این روزگار شریف دو بار زنگ زد، انگار علامتی بود که ورود همسر لوئیس را اعلام میکرد. ناتالی دختری ترکهای و سردمزاج از اهالی بوستون بود. نقش او درک نکردن لوئیس بود. او این کار را عالی انجام میداد، با تکهتکه کردن حالوهوای متفکرانه او مانند یک استاد مکانیک.
ناتالی گفت: « لوئیس، شنیدی تلفن زنگ زد؟»
لوئیس گفت: « هان؟ آه، آره. آهان».
ناتالی گفت: «زنگ زد و بعد قطع شد».
لوئیس گفت: «فهمیدم». با آهی که کشید به شیوه یک یانکی عملگرا و قاطع به او هشدار داد که نمیخواهد درباره تلفن یا هر چیز دیگر بحث کند.
ناتالی اخطار او را نادیده گرفت و گفت: « نمیخوای بدونی کی بوده؟»
لوئیس گفت: « نه».
«شاید یکی از مهمونا چیزی رو جا گذاشته. چیزی این دور و بر ندیدی که کسی جا گذاشته باشه؟»
لوئیس گفت: «نه».
ناتالی گفت: «گوشوارهای ، چیزی، فکر کنم». ربدوشامبر آبیروشن ابرمانندی پوشیده بود که هدیه لوئیس بود. اما با کشیدن یک صندلی سنگین روی چمن، برای نشستن در کنار لوئیس، ربدوشامبر را از ریخت انداخت. دسته صندلیها به هم خورد و لوئیس درست بهموقع انگشتانش را از میان آنها بیرون کشید.
ناتالی نشست و گفت: «سلام».
لوئیس گفت: «سلام».
ناتالی پرسید:«ماهو میبینی؟»
لوئیس گفت: «آره».
ناتالی گفت: « فکر میکنی مردم امشب بهشون خوش گذشت؟»
لوئیس گفت: «نمیدونم، مطمئنم خودشون هم نمیدونن». با گفتن این حرف میخواست بگوید که تنها هنرمند و فیلسوف مهمانیهایش خودش است. بقیه همه تاجرپیشهاند.
ناتالی به این حرف عادت داشت. بیاعتنا از آن گذشت و پرسید: «چارلی کِی اومد خونه؟»
چارلی تنها پسر آنها بودــ در واقع لوئیس چارلز راینبک پسر.
لوئیس گفت: « مطمئناً من نمیدونم. اومدنشو به من گزارش نداد. هیچ وقت این کارو نمیکنه».
ناتالی که داشت از ماه لذت میبرد با حالتی ناراحت در صندلیاش جلو آمد و پرسید: «برگشته خونه، مگه نه؟»
لوئیس گفت: «هیچ اطلاعی ندارم».
ناتالی از روی صندلیاش پرید.
به چشمانش فشار آورد و در تاریکی دقیق شد تا ماشین چارلی را در سایههای گاراژ ببیند. پرسید با کی بیرون رفته.
لوئیس گفت: «اون با من حرف نمیزنه».
ناتالی پرسید: «اون با کیه؟»
لوئیس گفت: «اگه تنها نباشه با کسییه که تو تأییدش نمیکنی».
ولی ناتالی حرف او را نشنیده گرفت. به سمت خانه دوید. آنوقت تلفن دوباره زنگ زد، آنقدر به زنگ زدن ادامه داد تا ناتالی گوشی را برداشت.
تلفن را به طرف لوئیس دراز کرد و گفت: «یه آقایییه به اسم ترلی وایتمن. میگه از نگهبانهای توئه».
لوئیس همینطور که میخواست گوشی را بگیرد، گفت: « تو کارخونه اتفاقی افتاده؟ آتشسوزی؟»
ناتالی گفت: «نه. اتفاق جدیای نیفتاده». لوئیس از حالت صورتش دریافت که اتفاق بسیار بدتری افتاده: «انگار که پسر ما با دختر آقای ترلی جایی رفتن و قرار بوده ساعتها پیش برگردن. آقای ترلی طبیعتاً خیلی نگران دخترشه».
لوئیس در گوشی تلفن گفت: «آقای ترلی؟»
ترلی گفت: «قربان، ترلی اسم کوچک منه. اسم کاملم ترلی ویتمنه».
ناتالی آهسته گفت: «برم از تلفن بالا گوش بدم». چینهای ربدوشامبرش را جمع کرد و مثل مردها از پلهها بالا رفت.
ترلی گفت: «شما احتمالاً منو فقط به قیافه میشناسین. من نگهبان پارکینگ کارخونه اصلیام».
لوئیس گفت: «البته که میشناسمتونــ هم از قیافه و هم از اسم». دروغ میگفت. «حالا این قضیه پسر من و دختر شما چیه؟»
ترلی هنوز آماده نبود که به اصل مطلب بپردازد. هنوز سرگرم معرفی خود و خانوادهاش بود گفت: «شما احتمالاً همسر منو خیلی بهتر از من میشناسین، آقا».
جیغ کوتاه زنی از تعجب به گوش رسید.
لوئیس نفهمید که جیغ همسر خودش است یا همسر ترلی. اما وقتی شنید کسی سعی میکند تلفن را قطع کند، فهمید که صدا از آن طرف بوده. معلوم بود که همسر ترلی نمیخواست پایش به ماجرا کشیده شود.
ترلی اما مصصم بود او را وارد ماجرا کند، و سرانجام هم موفق شد: «البته شما اونو به نام دختریش میشناسین، میلیــ میلدرد اُشی».
تمام صداهای اعتراض از آن طرف گوشی خاموش شد. خاموش شدن اعتراضها از نظر لوئیس تعجبآور بود. وقتی آن دختر جوان، مهربان و زیبا، میلی اُشی فریبنده، را به یاد آورد تعجبش مضاعف شد. سالها بود که به او فکر نکرده بود. نمیدانست چه بر سرش آمده.
با وجود این، با شنیدن نام او، انگار لوئیس تمام سالیان دراز بعد از آن بوسه خداحافظی در آن شب مهتابی را بیوقفه به او فکر کرده بود.
لوئیس گفت: « بلهــ بله. بله، خوبــخوب به یادش میارم». میخواست در اعتراض به پیر شدن فریاد بزند، در اعتراض به فرجامِ ناجوانمردانهای که عشاق جوان و جسور به آن تن میدادند.
ترلی، پس از بردن نام میلی، به مکالمهاش با لوئیس سی.راینبکِ بزرگ کاملاً به شیوه خودش ادامه داد. معجزه برابر شدن اتفاق افتاده بود. ترلی و لوئیس مثل دو مرد، دو پدر، با هم حرف زدند. لوئیس غرولندکنان از کار پسر خودش عذرخواهی میکرد.
از ترلی تشکر کرد که به پلیس تلفن زده. لوئیس هم به پلیس تلفن میزد. اگر چیزی دستگیرش میشد، بلافاصله به ترلی زنگ میزد. لوئیس ترلی را «آقا» خطاب میکرد.
ترلی وقتی گوشی را گذاشت سر از پا نمیشناخت. به میلی گفت: «بهت سلام رسوند». سر که برگرداند دید انگار با در و دیوار حرف میزند. میلی در سکوت با پای برهنه اتاق را ترک کرده بود.
ترلی او را در حال گرم کردن قهوه روی اجاق برقی جدید در آشپزخانه یافت. اجاق از نوع گلوبمستر بود. صفحهکنترلی مضحک و پیچیده داشت. داشتن گلوبمستر از رؤیاهای دستنیافتنی میلی بود که به حقیقت پیوسته بود. خیلی از آرزوهای او برای داشتن چیزهای خوب صورت واقعیت به خود نگرفته بود.
قهوه داشت میجوشید و قهوهجوش را به ترقوتوروق و قلوقل انداخته بود. میلی با اینکه با تمرکز زیاد به قهوهجوش خیره شده بود، متوجه جوشیدن آن نبود. قهوه سر رفت و دست او را سوزاند. یکباره بغضش ترکید. دست سوختهاش را در دهانش فرو برد. و آنوقت متوجه ترلی شد.
سعی کرد از کنار او بگذرد و از آشپزخانه بیرون برود. اما ترلی دستش را گرفت.
با تعجب گفت: «عزیزم». و با دست آزادش اجاق را خاموش کرد. گفت: «میلی».
میلی بیصبرانه خواست بیرون برود. ترلی درشتهیکل نیازی نداشت برای نگهداشتن او چندان زحمتی بکشد. چندان هم متوجه کار خود نشد. میلی سرانجام تسلیم شد. صورت دوستداشتنیاش سرخ و درهمرفته بود. ترلی پرسید: «چرا به من نمیگی چی شده، عزیزم؟»
میلی گفت: «نگران من نباش. نگران اون کسایی باش که دارن تو گودالها میمیرن».
ترلی دستش را رها کرد و صادقانه و متحیر پرسید: «من چیز بدی گفتم؟»
میلی گفت: «آخ، ترلی، ترلی، هیچوقت فکرشم نمیکردم منو اینطوری و اینهمه آزار بدی». دستهایش را جلو صورتش گرفت، انگار که چیزی عزیز را نگه داشته است. بعد گذاشت که هرآنچه در دل داشت از لای انگشتانش پایین بریزد.
ترلی ریختن آن را دید و گفت: «فقط به این خاطر که اسم تو رو بردم؟»
«وقتیــ وقتی اسم منو بردی، خیلی حرفای دیگهم به اون زدی». سعی میکرد ترلی را ببخشد، اما این کار برایش دشوار بود: «فکر کنم اصلاً نفهمیدی داری به اون چی میگی، نمیتونستی بفهمی».
ترلی گفت: «فقط اسم تو رو بهش گفتم».
میلی گفت: «و برا لوئیس سی.راینبک معنیش این بود که زنی در گوشهای از این شهر بیست سال پیش دو تا قرار کوچک احمقانه با اون گذاشته، و از اونوقت تا به حال همهاش در این مورد حرف زده. و شوهرش هم از اون دو تا قرارِ کوچکِ احمقانه خبر داره و اونم همونقدر به اون افتخار میکنه که زنش. حتی بیشتر».
میلی سرش را به یک طرف خم کرد و به پنجره آشپزخانه اشاره کرد، به درخشش نوری سفید در گوشه بالایی پنجره. و گفت: «اونجا، لوئیس سی.راینبک بزرگ جایی زیرِ اون نور بیدار نشسته و به این فکر میکنه که من تمام این سالها عاشقش بودهم». نورافکنهای خانه راینبک خاموش شد. «حالا اون در جایی زیر مهتاب نشستهــ و داره به اون زن بیچاره کوچک، و به اون مرد بیچاره کوچک، و به دختر بیچاره کوچک آنها در این گوشه فکر میکنه». میلی لرزید: «ولی، ما بیچاره نیستیم! یا دستکم تا امشب بیچاره نبودیم».
لوئیس سی.راینبک بزرگ برگشت پیش گیلاس مشروب و صندلی فلزی سفید تاشواش. او به پلیس زنگ زده بود و به او هم همان جوابی را داده بودند که به ترلیــ که هیچ تصادفی به آنها گزارش نشده».
ناتالی بار دیگر کنار لوئیس نشست. سعی کرد نگاه لوئیس را به طرف خود بکشد، سعی کرد او را وادارد لبخند مادرانه و شیطنتآمیزش را ببیند. اما لوئیس نگاهی به او نکرد.
پرسید: «توــ تو مادر این دخترو میشناسی، آره؟»
لوئیز گفت: «میشناختم».
«تو شبهایی مثل این شب اونو بیرون میبردی؟ ماه کامل و این چیزا؟»
لوئیس با لحنی نیشدارگفت: «میتونیم تقویم بیست سال پیش رو بکشیم بیرون و ببینیم دورههای ماه کامل کی بوده. میدونی، نمیشه شبهای ماه کامل رو ندیده گرفت. باید ماهی یه بار تجربهاش کنی».
ناتالی پرسید: «شب عروسی ما ماه چه شکلی بود؟»
لوئیس پرسید: «کامل بود؟»
ناتالی گفت: «هلال بود، ماه نو».
لوئیس گفت: «زنا نسبت به این چیزا حساسترن. به همهچیز توجه میکنن».
خودش هم از لحن دلخورش تعجب کرد. وجدانش اثر مسخرهای بر صدایش میگذاشت، چون چیز زیادی از ماهعسلش با ناتالی به یادش نمیآمد.
اما تقریباً همه جزئیات شبی را که با میلی اُشی در زمین گلف گشته بودند به یاد داشت. ماه آن شب در کنار میلی بدر کامل بود.
ناتالی داشت چیزی میگفت. و وقتی حرفش تمام شد لوئیس مجبور شد از او بخواهد که حرفش را تکرار کند. حتی یک کلمه از حرفهای او را نشنیده بود.
ناتالی گفت: «پرسیدم چه جورییه؟»
لوئیس گفت: «چی چه جوریه؟»
«راینبک مذکروجوان بودنــ پرشور و سرشار از رؤیا، دواندوان سرازیر شدن از تپهها، دستدردستِ یه دخترک محلیِ جذاب و برانگیختنِ احساس زنده بودن در او در زیر مهتاب». خندید و با حالتی کنایهآمیز گفت: «باید حالتی خداگونه باشه».
لوئیس گفت: « نه، نیست».
«خداگونه نیست؟»
«خداگونه؟ من هیچوقت تو زندگیم بیش از انسان بودن رو تجربه نکردهم!» لوئیس گیلاس خالیاش را به طرف زمین گلف پرتاب کرد. دلش میخواست آنقدر قدرت داشت که میتوانست آن را درست به همان نقطهای بیندازد که بوسه خداحافظی را با میلی ردوبدل کرده بود.
ناتالی گفت: «پس بذار آرزو کنیم چارلی با این دخترک پرحرارت محلی ازدواج کنه. بذار دیگه از این همسرای سرد و بیاحساس راین بکها ــ چیزی مثلِ من ــ نصبیش نشه». بلند شد و ادامه داد: «قبول کن، که اگه با میلی اُشی عزیزت ازدواج کرده بودی، هزار برابر خوشبختتر بودی».
ناتالی به طرف اتاق خوابش به راه افتاد.
ترلی ویتمن از همسرش پرسید: «کی میخواد سربهسر کسی بذاره؟ تو اگه با لوئیس راینبک ازدواج میکردی یک میلیون برابر خوشبختتر بودی». دوباره به پست نگهبانیاش در کنار پنجره اتاق خود برگشته و پای بزرگش را روی رادیاتور گذاشته بود.
میلی که روی لبه تختخواب نشسته بود. گفت: «نه یک میلیون برابر، نه دو میلیون برابر، نه نجومیترین رقم موجود برابر خوشبختتر». درهم شکسته بود. ادامه داد: «ترلی، خواهش میکنم دیگه از این حرفها نزن. تحملشو ندارم، خیلی احمقانه است».
ترلی گفت: « خب، تو آشپزخانه یهجور صافوپوستکنده حرف میزدی، داشتی از اینکه اسمت رو به لوئیس راینبک بزرگ گفته بودم سرمو میکَندی. حالا منم میخوام صافوپوستکنده بگم که هیشکدوم ما دلمون نمیخواد دخترمون همون اشتباه رو تکرار کنه».
میلی به طرف او رفت، دستانش را دور او حلقه کرد و گفت: «ترلی، خواهش میکنم، این بدترین حرفییه که میتونی به من بزنی».
ترلی واقعاً سرِ لج افتاده بود. سختتر از مجسمه شده بود. گفت: «همه قولهای بزرگی که به تو دادم یادم میاد، همه اون حرفهای گُندهگُنده. هیشکدوم از ما فکر نمیکنیم که نگهبانیِ یه شرکت بزرگترین شغلییه که یه مرد دوست داره گیرش بیاد».
میلی سعی کرد که تکانی به او بدهد. اما موفق نشد. گفت: «برام مهم نیست که تو شغلت چیه».
ترلی گفت: «من میخواستم بیشتر از ال. سی. راینبک بزرگ پول دربیارم، میخواستم آدم خودساختهای باشم. یادت میاد، میلی؟ تو به خاطر این حرفا منو پذیرفتی، مگه نه؟»
میلی دستانش را از دور کمر او باز کرد. گفت: «نه».
ترلی پرسید: «به خاطر خوشتیپی معرکه من بود؟»
میلی گفت: «تا حد زیادی بله». خوشتیپی او با چهره زیباترین دختر محل خیلی خوب جور شده بود. او گفت: «مهمتر از همه، دلیلش لوئیس سی. راینبک بزرگ و ماه بود».
لوئیس سی. راینبک در اتاق خوابش بود. همسرش روی تخت دراز کشیده بود و روانداز را تا روی سرش بالا کشیده بود. اتاق صرفنظر از اینکه در آنجا واقعاً چه میگذشت به شکلی متظاهرانه توهم فضایی رمانتیک و عشقی واقعی و جاودانه را تداعی میکرد.
تا این لحظه، هر اتفاقی که در این اتاق افتاده بود میشود گفت در حد قابل قبولی دلپذیر بود. اکنون به نظر میرسید زناشویی لوئیس و ناتالی به پایان رسیده است. وقتی لوئیس همسرش را واداشت تا روانداز را از صورتش کنار بزند، وقتی ناتالی به او نشان داد که صورتش از فرط گریه باد کرده است، آشکارا این موضوع هویدا شد. این پایان ماجرا بود.
لوئیس درمانده بودــ نمیفهمید که چطور همهچیز سریع فروپاشید. گفت: «منــ من بیست ساله که به میلی اُشی فکر نکردهام».
ناتالی گفت: «خواهش میکنمــ نه. دروغ نگو. توضیح نده. درکت میکنم».
لوئیس گفت: «قسم میخورم . بیست ساله که اونو ندیدم».
ناتالی گفت: «حرفت رو باور میکنم. همین هم قضیه رو بدتر میکنه. ایکاش میدیدیش، هر قدر که میخواستی. اونجوری تاحدی بهتر میشد، از اینــ اینــ». بلند شد و نشست. ذهنش دنبال کلمه مناسبی میگشت: «از این همه پشیمانیِ آزاردهنده دردناکِ بیمعنی و مزخرف». و دوباره دراز کشید.
لوئیس پرسید: «نسبت به میلی؟»
«نسبت به میلی، نسبت به من، نسبت به شرکت مواد شوینده، نسبت به همه چیزایی که میخواستی و به دست نیاوردی. درباره همه چیزایی که نمیخواستی و به دستشون آوردی. میلی و منــ این نمونه خوبی از این جریانه. خیلی خوب همهچیز رو نشون میده».
لوئیس گفت: «منــ من عاشق اون نیستم. هرگز نبودم».
ناتالی گفت: «تو باید اون یک بار رو، تنها باری رو که تو زندگی احساس انسان بودن کردی دوست داشته باشی. هر اتفاقی که تو اون شب مهتابی افتاده باید زیبا بوده باشه. خیلی زیباتر از اونچه بین من و تو تابهحال اتفاق افتاده».
کابوس لوئیس دهشتناکتر شد، چون ناتالی را میشناخت و میدانست حقیقت را گفته است. هیچچیزی زیباتر از زمانی نبود که زیر مهتاب با میلی گذرانده بود.
لوئیس گفت: «اونجا واقعاً اتفاق خاصی نیفتاد، هیچ بهانهای برای دلباختگی نبود. ما هیچ شناختی از همدیگه نداشتیم. من اونو همونقدر کم میشناختم که حالا میشناسم».
عضلات لوئیس منقبض شده بود، و کلمات بهسختی از دهانش بیرون میآمد، چون داشت چیزی را از وجود خود بیرون میکشید که برایش اهمیتی فوقالعاده داشت. گفت: «منــ من تصور میکنم که او نمادی از سرخوردگی من از خودمه، از همه اون چیزایی که ممکن بود باشه».
لوئیس به طرف پنجره اتاق خواب رفت، به شکلی غیرعادی به ماهِ در حال غروب نگاه کرد. اکنون پرتوهای ماه مستقیم شده بود، و سایههای بلندی بر زمین گلف میانداخت، که وضعیت ماکتمانند آن را اغراقآمیز جلوه میداد. پرچمهایی در اینجا و آنجا در اهتزاز بود، که هیچ مفهومی نداشت. این همان جایی بود که صحنه عشق بزرگ در آن بازی شده بود.
لوئیس بهیکباره متوجه شد و زیر لب گفت: «مهتاب».
ناتالی پرسید: «چی؟»
«خودشه». لوئیس خندید، چون توضیح دادن آن چندان کار سادهای نبود. ادامه داد: «ما مجبور بودیم عاشق باشیم، زیر یه همچین مهتابی، تو یه همچین دنیایی. این دِینی بود که به ماه داشتیم».
ناتالی بلند شد و نشست، حالش خیلی بهتر شده بود.
لوئیس گفت: «ثروتمندترین پسر و جذابترین دختر این شهر. ما نمیتونستیم روی ماه رو زمین بندازیم، میتونستیم؟»
و دوباره خندید و همسرش را وادار کرد تا از رختخواب بیرون بیاید. وادارش کرد در کنار او به ماه نگاه کند. گفت: « فکر میکنم اینه اون اتفاقِ واقعاً بزرگی که اونموقع بین من و میلی افتاده». سرش را تکان داد. «وقتی همهچیز ناب و زیبا بود، نمایش آبکیِ مهتاب».
همسرش را به طرف تختخواب برد. «تو تنها کسی هستی که تو زندگی دوستش داشتهم. یه ساعت پیش، اینو نمیدونستم. حالا اینو میدونم».
بنابراینهمهچیز به خیر و خوشی گذشت.
میلی ویتمن به شوهرش گفت: « من بهت دروغ نمیگم. مدتی عاشق لوئیس سی. راینبک بزرگ بودم. تو اون زمین گلف، زیر نور مهتاب، مجبور بودم که عاشق باشم. میتونی اینو بفهمی که چطور مجبور بودم عاشق اون باشم، با اینکه خیلی هم از همدیگه خوشمون نمیومد؟»
ترلی خود را در موقعیتی قرار داد تا این واقعیت را بفهمد. اما چندان از این کار خوشش نیامد.
میلی گفت: «ما فقط یک بار همدیگرو بوسیدیم. و اگه اون درست منو میبوسید، فکر کنم واقعاً حالا خانم لوئیس سی. راینبک بودم». سری تکان داد و ادامه داد: «حالا که قراره امشب رکوروراست باشیم باید در این مورد هم رکوروراست صحبت کنیم. درست قبل از اینکه در زمین گلف همدیگرو ببوسیم، داشتم فکر میکردم چه پسرک ثروتمند بیچارهاییه، و من خیلی بیشتر از یه دختر سنتی سردمزاج و گَندهدماغ عضو باشگاه تفریحی ثروتمندان میتونم اونو خوشبخت کنم. بعد او مرا بوسید، و من فهمیدم که او عاشق نیست و هرگز نمیتواند عاشق باشد. به همین خاطر آن بوسه را به بوسه خداحافظی تبدیل کردم».
ترلی گفت: «همینجاست که مرتکب اشتباه شدی».
میلی گفت: « نه، چون پسر بعدیای که منو بوسید، درست بوسید، و به من نشون داد که میدونه عشق چیه، حتی اگه مهتاب نباشد. و من بعد از اون با خوشبختی زندگیکردم، تا امشب». دستانش را دور ترلی حلقه کرد و گفت: «حالا دوباره منو همونطور ببوس که اولین بار بوسیدی، و من امشب هم احساس خوشبختی خواهم کرد».
ترلی همین کار را کرد، بنابراین آنجا هم همهچیز به خیر و خوشی گذشت.
بیست دقیقهای بعد از آن، تلفن هر دو خانه زنگ زد. پیام این بود که چارلی راینبک و نانسی ویتمن حالشان خوب است. آنها، بههرحال، برداشتِ خودشان را از مهتاب کرده بودند. آنها تصمیم گرفته بودند سیندرلا و شاهزاده جذاب هم به اندازه دیگران شانس خوشبخت شدن داشته باشند. پس با هم ازدواج کرده بودند.
بنابراین حالا خانواده جدیدی تشکیل شده بود. اینکه آیا برای آنها هم همهچیز به خیر و خوشی گذشت یا نه چیزی بود که بعداً معلوم میشد. ماه فرونشست.
+ There are no comments
Add yours