مدرسه فمینیستی: نرگس مقدسیان، داستان نویس خطه سرسبز گیلان است که از وی تاکنون یک مجموعه داستان با نام «پشت تصویر مرد» منتشر شده است. این مجموعه داستان شامل 19 داستان کوتاه است و در سال 1388 به چاپ رسیده. داستان «منم نازلی» یکی از داستان های نرگس مقدسیان است که در زیر می خوانید:
منم نازلی
می نویسم: «نازلی می خواست از یک کوه صعود کند.او همراه چند نفر از دوستانش بود .برای شناسایی راه او فقط کمی جلوتر از بقیه حرکت می کرد.»
صدای تلویزیون می آید. سرم را بلند می کنم. از روی سکوی آشپزخانه شوهرم را می بینم که بیدار شده و به کنترل تلویزیون ور می رود .
توی دلم می گویم «الآنه که به یک بهانه ای صدام کنه» اما نه صدایش نمی آید. زن توی تلویزیون می گوید: «زنهای عربستان اجازه رانندگی ندارن، اونا حتی نمی تونن رای بدن»
به یاد تکه هایی پراکنده از رمان خالـد حسینی از افغانستان می افتم. سرم را پایین مـی آورم ادامه می دهم «پایش یک جـا گیر می کند تمام توانش را جمع می کند تا بلند شود چیزی از توی معده به طرف گلویش بالا می آید. دهانش تلخ شده، به سختی نفس می کشد. انگار چند قدمی اش است. می خواهد سرعتش را بیش تر کند»
صدای شوهرم را می شنوم : «نهار چی داریم؟ یا چیزی شبیه به این می گویم: «چی؟»
اما دیگـر صدایی نمی شنوم. سرم را بلندمی کنم. ازروی پیشخوان آشپزخانه میبینم اش کـه همه حواسش بـه تلویزیـون است. به صفحه نـگاه می کنم «گرگی دارد پاهای خوش تراش آهویی را لیس می زند»
سـرم را پایین می آورم ادامه می دهم «اما پاهایش دیگـر تـوان ندارند. به او رسیـده چـون نوکـ دستانش را روی لبـاسش حـس می کند. مرد او را به طرف خود بر می گرداند. یک آن نازلی خشکش میزند او شوهرش است. دراوج وحشت ، شادی عجیبی حس می کند داد میزند: «عزیزم منم نازلی»
به چشمهایش نگاه می کند می گوید: «ببین نازلی ام»
اما مرد اصلاً صدایش را نمی شنود. زن صدایش را بلندتر می کند با گریه داد می زند: «چطور نمی تونی منو بشناسی، چطور ممکنه».
صدای شوهرم را می شنوم: «لباسامو اتوکردی؟!»
می گویم: «چی، چی رو؟»
می گوید: «چته بازم که اینجا نیستی!»
به ظروف درهم شسته شده ای که روی میز چیده ام، نگاه می کنم . چند تا ظرف نشسته آن طرف تر ،عدس و کشمشی که توی آب خیس می خورند تا برای نهار عدس پلو شود. و به دفترم که روی میز نهارخوری پهن است. باز شخصیتهای خالد حسینی دور سرم و ول می خورند. لیلا و مریم هووههایی که مجبوراند در کنار شوهر مشترکشان زندگی کنند.
به لیلا زن دوم می گویم: «گیرم که مریم زن بی سواد چشم و گوش بسته و تو سری خوریه، که اگه روزی سه بار کتک بخوره جیکش در نیاد. خوب انگی داشته رو پیشونیش که حاصل رابطه نامشروع یه خانزاد با خدمتکارشه. حالا گیرم اون چاره ای نداره اما تو چی؟ خاک تو سرت ! مثلا باسوادی ؟!حالا خوبِ پدرت فرهنگیِ یه.آخه احمق !تو چرا اومدی زن دوم این مرتیکه شدی؟» اما فکر می کنم، او بی خیال و خندان، روبندش را روی صورتش بکشد و بگوید «یک زن این برایش بد است که زلف هایش پیدا باشد یا بخواهد جلو مردهای غریبه گپ بزند. زن دوم، سوم شدن در افغانستان اصلاً بد نیست»
بعد نکته ای دیگر در مورد لیلا از کتاب یادم می آید و فکر می کنم که لیلا کمی از گوشهَ روبندش را بالا بگیرد و چشمهای درشتش را نزدیک صورتم بیاوردو بگوید: «اما ببخشید یک چیزی بین خودمان باشد تازگی ها جلواش در می آیم. دیگر جراتش را ندارد کتکم بزند»
نمی دانم شوهرم کِی آشپزخانه آمده فقط چشمهای درشتش را نزدیک صورتم می بینم و صدایش را می شنوم که می گوید: «نهار چی داریم؟» وبعد باصدای بلندتر دادمی زند:«زود سفره بنداز»
+ There are no comments
Add yours