روز شنبه زیبا شدی
روی کاغذ سفید جان گرفتی
به دیروز رفتم
ازخانه کم شده بودی
خانه تنهابود – هم حرفی نداشت
مادر ، هنوز شماره اش سی و دو- چهل و شش است
در انتهای انگشت های خشکیده ام
دفتر چه قدیمی تلفن
پاره پاره
از صفحه دوم که می گذرم
شنبه می شود
سطر اول…..
به اشک هایم می چسبد
گوشی مترجم نادانی است
هق هق می کند
سکوت دلگرفته اشکم را
* * *
ساعت چهار سال از دوازده ظهر گذشته
اذان مؤذن زاده ، خدا را به کنارت می نشاند
حضورت ، همیشه دعا بود
وَ سپردن کودکانت
به دودِ اسپند وُ او که نبود
از غریب الغربا که کوچکترین بود می گفتی
دلشوره هایت خدا را مضطرب می کرد
تهران ، غریبی بود وُ تو همیشه از اتفاق می ترسیدی
به شیراز که می رسیدی ، دنیا جنگ بود ، دعاهایت کم می آمد .
در شهر گور [1]
دیوارهای اتاق نزدیک می شدند
حیات ، در خستگی وُِ دریغ
کند می رفت
وَ ِتنهایی هولناک بود …!
* * *
– کجاست ؟
چرا برنمی دارد گوشی صاب مرده را …..!؟
انار…،نه شاید انگور می چیند
درخت های باغ شاید برایش حرف می زنند !
خسته از آفتاب که بر می گردد
گنجشکی بی سر دردلش پرپرمی زند
خیال ، تنهایی اشک هایش را در اشکدان می کند
به آینه های دور می برد …. دورِ…دور….
* * * .
مادر هنوز شماره اش سی و دو – چهل وشش است
در انتهای انگشت های خشکیده ام ….
باکوتی از اندوه وکافور
برخاکستریادش
خانه خاکستری است
همه جا خاموش و……
مهرماه1387
+ There are no comments
Add yours