مدرسه فمینیستی: روزها می گذرند و هم چنان در پی خواسته های صدسال پیش ره می سپاریم. خبرها برسرمان باریدن می گیرند، بی آنکه مجالی اندک داشته باشیم تا هرکدام از آنها را در گوشه ای از ذهنمان بازاندیشی کنیم. صدسال است در پی تعدادی اندک و ناچیز خواسته های مان می کوشیم و بی رحمانه به عقب رانده می شویم. صدسال است که تنها خواسته های ناچیزمان را هویت خود گرفته ایم و همچنان پا می کوبیم و هم چون بچه ای که می خواهد راه رفتن بیاموزد و با تلاش هربار افتادن بازمی خیزد، می خواهیم از نو بازخیزیم و صد سال است که بی رحمانه با لگدی به زمین می افتیم و دوباره سعی بر برخواستن و پیمودن همان راه دیرینه…
امیدمان برای ادامه دوچندان می شود با رسیدن به قطعه بسیار کوچکی از خواسته های مان: «زنان از همه اموال همسر خود ارث می برند» خوشحال می شویم که زنان از زمینی که می کارند و درو می کنند سهمی هم می برند، هر چند بسیار اندک. و من چه سبز می شوم که دیگر هربار زمانی که از شالیزار های سبز شمال می گذریم، دیدن صحنه فراموش ناشدنی زنان شالیکار، واقعیت تلخ بی بهره بودنشان را از آن زمینی که می کارند، به یادم نمی آورد. خوشحال می شویم که در سرزمینی که روزی فریاد می زدند «زمین مال اوست که می کاردش» اکنون سهمی ناچیز از این زمین، به او نیز می رسد به زنان کشاورزش! گرچه، بر سر این وسعت ناچیز نیز می بینیم فریاد ناتمام مقاومت در برابر تغییر، از سوی برخی بلند می شود که وامصیبتا چرا اسلام را به خطر می اندازید، و این صدا از سوی کسانی بلند است که در هنگامه هایی دیگر هم چون عندالاسطاعه کردن مهریه سکوت اختیار کرده بودند و هرگز سخنی از اسلام شان در میانه نبود.
به وضوح می بینیم در هربار گام برداشتن به جلو، مقاومت دربرابر هر حرکت و ایجاد هر تغییری هم چنان ادامه دارد و با صدایی دهشتناک به پاره کردن گوشهایمان همت گماشته است. مقاومت در برابر هر تغییر، می خواهد جان از بدنمان به در برد و خسته و عاصی مان کند تا به پناهگاه ناامن خانه هایمان برگردیم و تنها نظاره گران خاموش سرنوشت شوم خود و هم تایان مان باشیم. هفته های پر از اضطراب را باید بگذرانیم و هر روز با خبری نامیمون به سر بریم، چرا که خواسته ای داریم، برابری؛ و برای آن چه سخت می کوشیم، آن هم در کشوری که همه باید هم چون توده های بی شکل تنها به پیروانی مسخ شده تبدیل شویم پیش از آن که خواسته ای در ما جوانه بزند. در چنین دیاری اما ما سال هاست که برابری مان را می خواهیم و برای آن هیچ تردیدی به دل راه نمی دهیم. این گونه است که هر گونه خبر ناگواری بر ما سزاست. لابد سزاوار آن هستیم که نفیسه را تنها برای چند عدد امضاء به زندان بیندازند، لابد سزاواریم که زینب را بدون هیچ توضیح قانع کننده ای چهار سال عزیز به زندان در تبعید بسپارند، لابد سزاواریم که هانا و روناک، دختران رنج کشیده کردستان را تنها برای اندکی خواست برابری و اندکی امضاء از زنانی که هر روز در زیر بار تبعیض مضاعف خمیده و خمیده تر می شوند، به زندان افکنند، لابد سزاوار این همه حکم شلاقی هستیم که بر پیکر جنبش مان فرود می آید، و سزاوار آنیم که عالیه اقدام دوست را به زندان افکنند تا به ما بفهمانند تا چه حد مستحق آن هستیم که هیچ حقی را نخواهیم. این همه از آن روست که بدانیم نبایستی در کشوری که تنها می بایست پیروان بی خواسته ای می بودیم، دیروز و اکنون و فرداهایمان، خواسته هایی بسیار روشن داشته باشیم، خواسته هایی که ما را بر آن داشته تا دل در گرو تغییر نهیم، هرچند که این تغییر در فرداهای بسیار دور رخ بنماید.
اکنون عالیه اقدام دوست را برای سردادن نغمه های برابری خواهانه به زندان افکنده اید، همانی که می خواهد به جای نفت، برابری را به سفره های تان بیاورد، چرا که ایمان دارد برابری دری گشودنی است و با شجاعت و امید خود گوشزد می کند: «من فرار نمی کنم و از حقم دفاع می کنم. این حق من است که باید داده شود.» [1] عالیه اکنون در زندان است و به موجب حکمی که گرفته باید سه سال از زندگی عزیز خود را در زندان بگذراند، در کنار زندانیانی که هر روز موجی از تبعیض و نابرابری آنها را به رندان می افکند و فراموش شده رها می کند، همان هایی که پیش از به زندان افتادن، فراموش شده در قانون رها شده بودند. عالیه در زندان است و باید سه سال گرانقدرش را در پشت دیوارهای بلند زندان بگذراند، تنها به دلیل آن که نه تنها می خواهد زندگی خود را تغییر بدهد بلکه خواهان تغییر زندگی زنانی از جنس خود نیز هست. او برای خواسته های برابرخواهانه خود هرگز واهمه به دل راه نمی دهد و در کنار هم مبارزان خود، به خیابان می آید و فریاد می زند، که قانون امروز «زن ستیز» و خانه های مان را به ویرانه هایی از بی اعتمادی بدل کرده است و قوانینی برابر را طلب می کند. عالیه به خیابان می آید و برای خواسته های خود فریاد می زند چرا که معتقد است در هر جنبشی افرادی هستند که باید هزینه دهند و پیشرفت برنامه های یک جنبش اجتماعی بدون پرداخت هزینه از سوی کنشگران آن پیش نخواهد رفت. [2] عالیه به خیابان می آید و ایمان دارد خیابان های این شهر تنها از آن کسانی نیست که زنده باد و مرده باد سر می دهند بی آن که بدانند در پی چه هستند و تنها تایید وضعیت موجود را می جویند. او نیک می داند در یک تجمع اعتراض آمیز که حق طبیعی اش بوده شرکت کرده است و زندان رفتن او حکایت تحقق مفهوم شهروندی در هزاره سوم است. عالیه در زندان است تنها به این دلیل که روحیه اعتراضی و نقادانه ای دارد و با چنین روحیه اعتراضی، ساعتی از این روزهای تکراری و کشدار بی معنا را معنا بخشیده است و به سادگی می گوید: «اعتراض بخشی از زندگی مدنی ما آدم ها ست.» [3]
ما نیز ساده بگوییم تنها گوسفندان و بره های گمشده شما نیستیم که رأی مان را برای تان گسیل کنیم. ساده بگوییم خواسته هایمان را برحق می دانیم و برای آن می جنگیم. ساده بگوییم اگر هر روز می خواهید با به مسلخ بردن عالیه ها گوشمان را پرکنید از مشروع ندانستن خواسته هایمان، نامشروع بودن خود را بیشتر به اثبات رسانده اید. ساده بگوییم این بار قصد هیچ توقفی را نداریم. پس شما نیز ساده بدانید که تغییر برای برابری را گریزی نیست.
برابری را گریزی نیست و رفتار ناشیانه شما در به زندان افکندن عالیه ها تنها دست و پازدن رقت انگیزی است که در مواجهه با تغییر از خود نشان می دهید، صادقانه بگویید آیا زمزمه آن به گوشتان رسیده است که این چنین سراسیمه هفته ای پر آشوب را از سرتان گذراندید؟
تغییر را گریزی نیست چرا که از پا نمی نشنیم و سند ادعایمان، بودن عالیه ها در زندان است، عالیه هایی که در هر بار به زندان افتادن خود، تکثیر می شوند و شما را عاجز و درمانده می کنند. پس بگذارید زمزمه ای که از برابری به گوشتان رسیده این گونه کامتان را تلخ نکند شاید نفر بعدی دختر خود شما باشد که دفترچه را به همراه خود به خانه تان می آورد دفترچه ای که بارها حاملان آن را به محاکمه کشانده اید، مبادا این بار دختر شما حامل این دفترچه باشد. این بار شاید او به سراغتان بیاید و از شما بخواهد که گوشتان را از نغمه های برابری تلطیف کنید به جای آن که در پی به زندان افکندن سرایندگان آن باشید.
+ There are no comments
Add yours