یادی و حکایتی

۱ min read

فرشته مولوی-18 اسفند 1386

از درز پنجره سوز می‌آمد و به هوای دم کرده‌ی کلاس نیشتر می‌زد. پشت شیشه در آهنی حیاط مدرسه، بام‌های سفالی آن طرف خیابان، و تکه‌ای از آسمان خاکستری پیدا بود. باران همین‌طور یکبند می‌بارید و ریز هاشور می‌زد.

روی نیمکت اول، روبروی میز خانم معلم، تنگ دیوار نشسته بودم و هر کار می‌کردم حواسم جمع باشد، نمی‌شد. نوک انگشت‌های پاهایم توی چکمه‌های لاستیکی از سرما گزگز می‌کرد. توی خیابان سیل راه افتاده بود. فکر زنگ تفریح دیروز راحتم نمی‌گذاشت.

خانم معلم کنار تخته و پشت به کلاس ایستاده بود. کلمه‌های سخت درس‌های تا به حال خوانده شده را روی تخته می‌نوشت و بلند می‌خواند تا ما تکرار کنیم و بنویسیم. لابلای صدای رسای خانم معلم و صدای درهم و ناهمخوان بچه‌ها گوشم پی صدای باران بود. مدادم روی خط‌های آبی صفحه‌ی سفید دفتر کژ و کوژ می‌رفت و نگاهم جایی بند نمی‌شد.

بغل دستی‌ام، اعظم، مدام وول می‌خورد و کونه‌ی آرنجش به پهلویم سقلمه می‌زد. گاهی که رویش را به طرف من می‌گرداند، بوی آدامس خروس نشانی که می‌جوید به دماغم می‌خورد. ذره‌های سفید گچ از روی تخته و تخته پاک کن نمدی خانم معلم به دور و بر می‌پریدند و روی روپوش ارمک سیاه اعظم و کلاه پوستی قهوه‌ای مری می‌نشستد. معلوم نبود چرا بعضی روزها مری دوست نداشت کلاهش را سر کلاس از سرش بردارد. خانم معلم دو سه باری پرسیده بود. مری یا هیچ جواب نداده بود، یا گفته بود سردش است. خانم معلم هم دیگر پیله نکرده بود.

مری و خدیجه موسوی روی نیمکت هم‌ردیف نیمکت من کنار هم می‌نشستند. مری راست می‌نشست و هر بار که رو به طرفش می‌گرداندم، بی‌اختیاریک دو دقیقه‌ای نگاهم روی دست‌های سفید و نرمش میخکوب می‌شد. خدیجه موسوی که مثل همیشه وقت نوشتن قوز می‌کرد، دست‌های سرخی داشت که از سرما و خشکی قاچ خورده بود. گاهی که دزدکی آستین وصله دار روپوشش را پشت لب می‌کشید تا مفش را پاک کند، دستش تا حاشیه دست مری پیش می‌آمد و زود دور می‌شد.

برای این که کمتر سقلمه بخورم، کمی به جلو خم شدم. خانم معلم تند پیش نمی‌رفت مبادا بچه‌های ته کلاس عقب بمانند. خدیجه موسوی که هم درسش خوب بود و هم دستش تند بود، وقت اضافی می‌آورد؛ اما مثل من مدام سر وچشم این طرف و آن طرف نمی‌چرخاند. هر کلمه‌ای را که تمام می‌کرد، کمکی سر بلند می‌کرد و زل می‌زد به عکس برگردان روی کتاب مری که روی میز بود. از دور نمی‌شد که عکس را ببینم، اما می‌دانستم که عکس دختری‌ست با موی دم اسبی و روبانی سرخ که دسته گلی توی یک دستش و عروسکی مو بور توی دست دیگرش است. دامنش هم بنفش بود با چین‌های درشت پف کرده که نشان می‌داد زیر دامن ژیپون پوشیده است.

بعید بود خدیجه موسوی بداند ژیپون چیست. من خودم هم فقط یکی داشتم که دیگر کهنه شده بود و رنگ سفیدش زردی می‌زد. روز اول مهر که زنگ تفریحش مری دامنش را بالا زد و ژیپونش را نشانم داد، ژیپون خودم از چشمم افتاد. اصلاً ژیپون من یکی دو جایش هم سوراخ شده بود. ژیپون مری آبی آسمانی بود و حاشیه‌اش تور سفید داشت. از لابلای ژوردانه‌هایش که با نخ ابریشمی قرمز زده شده بود، روبان سورمه‌ای باریکی رد می‌شد که براق بود. عصرش که به مادر گفتم ژیپون مری این طورست و آن طورست، گفت، “خب مری امریکایی‌ست. حتماً هروقت می‌روند امریکا برایش این‌ها را می‌خرند. وگرنه که توی بهشهر از این چیزها پیدا نمی‌شود، تو تهرانش هم شاید پیدا نشود.” مادر بزرگ فوری توی حرف مادر پرید که، “وا ! چرا نشود! این دفعه که رفتیم تهران خودم می‌برمت فروشگاه فردوسی یا پیرایش واسه‌ت می‌خرم ننه جان. بچه من مگر چی کم دارد!” پدر گفت، “مادر جان حقوق من کجا، حقوق مشاور امریکایی کجا!” مادر هم برگشت رو به من و گفت، “داشته باشی هم تو مدرسه نمی‌شود بپوشی. بچه‌های دیگر هم دل دارند انگار.”

از آن به بعد حواسم جمع بود با بچه‌ها حرفی از ژیپون مری نزنم؛ گرچه که خیلی دلم می‌خواست ببینم حلیمه اگر اسم ژیپون را ببرم چه می‌گوید. شاید حلیمه فکر می‌کرد که ژیپون یک جور خوراکی‌ست؛ چون که بیشتر وقت‌ها گرسنه بود. به درس “آسیابان ده ما” که رسیده بودیم، از ته کلاس بلند پرسیده بود، “خانوم اجازه، چی می‌شد اگر بابای ما آسیابان بود؟”بچه‌ها زده بودند زیر خنده. خانم معلم که می‌دانست حلیمه پدر ندارد، با اخم گفته بود، “کی یاد می‌گیری وقت درس خوشمزه‌گی نکنی؟” حلیمه فوری گفته بود، “خانوم اجازه، اگر خوراکی‌های خوشمزه بخورم، دهنم بسته می‌شود به خدا.” خانم معلم بی حرف با نوک خط کش درازش در کلاس را نشان داده بود و دهان حلیمه بسته شده بود.

دیروز هم حلیمه حتماً گرسنه بود. در کلاس را قفل کرده بودم و ایستاده بودم کنار در تا زنگ تفریح کسی توی کلاس نیاید. خانم معلم گفته بود که اگر بگذارم بچه‌ها توی کلاس بمانند یا توی کلاس بیایند، به خانم ناظم که شرافت خانم بود می‌گوید که خط کشم بزند. شرافت خانم دوست مادر بود و مرا هم خیلی دوست داشت. خانم معلم هم که دوست شرافت خانم بود، این را خوب می‌دانست . اما پیش روی بچه‌ها این طور می‌گفت تا حساب کارشان را بکنند. خانم معلم تا فکر می‌کرد که از پس بچه‌ای بر نمی‌آید، فوری می‌فرستادش دفتر سر وقت شرافت خانم. توی کلاس دو سه تایی بیشتر نبودند که خانم معلم را کلافه می‌کردند. خانم معلم می‌گفت که این حلیمه است که کلاس را به هم می‌زند. می‌گفت که حلیمه سنش به کلاس نمی‌خورد و باید به کلاس شبانه برود. هر از گاهی که خانم مدیر حرف بیرون کردن حلیمه را می‌زد تا شاید بترسد و سر براه شود؛ رحیمه، خواهر حلیمه، که رخت‌های خانه‌ی ما و خانه‌ی شرافت خانم را می‌شست، دست به دامن شرافت خانم می‌شد تا پا درمیانی کند. شرافت خانم هم همین کار را می‌کرد، اما وقتی هم که حلیمه برای تنبیه شدن به دفتر فرستاده می‌شد، خط کشش می‌زد. گاهی که حلیمه همراه رحیمه به خانه‌ی ما می‌آمد، مادر نصیحتش می‌کرد کاری نکند که این‌قدر خط کش بخورد. حلیمه می‌خندید و می‌گفت که خانم ناظم نمی‌زندش، نازش می‌کند. من که خیال می‌کردم حلیمه اگر ترکه هم می‌خورد، ککش نمی‌گزید. نه از جریمه‌ی مشقی باکی‌ش بود ، نه از کتاب به سرو یک پا کنج کلاس ایستادن، و نه حتا از کشیده شدن به این کلاس و آن کلاس با آن کلاه بوقی روی سر به نشانه‌ی خفت که مرا بیشتر ازهرچیزی می‌ترساند.

حلیمه زنگ تفریح آمد و گفت، “در را باز کن، می‌خواهم دفترم را بردارم.”

-تو که دفتر نداشتی.

-دیروز غروبی ننه‌ام واسه‌م خریده.

-الان نمی‌شود. صبرکن زنگ بخورد.

-همین الان می‌خواهم یک چیزی نشانت بدهم. نترس هیچ‌کس نمی‌فهمد. زود باش!

حلیمه هلم داد. در را بازکردم و رفتیم تو. در را پشت سرمان کیپ کرد و رفت طرف کیف سیاه زیپدار مری. گفتم، “چی کار می‌کنی؟”

-چی کار می‌کنی؟ هان؟ حواست کجاست؟

اعظم به پهلویم سقلمه می‌زد و خانم معلم هم خیره نگاهم می‌کرد. دستپاچه گفتم، “ما خانوم معلم؟ هیچی به خدا.”

خانم معلم برگشت طرف تخته سیاه. سرم را روی دفترچه‌ام خم کردم . نیم نگاه به تخته و نیم نگاه به دفتر، سرسری کلمه‌های روی تخته را روی صفحه‌ی دفترم پیدا کردم. خیالم که راحت شد چیزی را جا نینداخته‌ام، دوباره رو به پنجره گرداندم. بیرون همین طور، مثل دیروز، شر شر آب بود و هاشور باران.

باید امروز هر طور شده به خانم معلم می‌گفتم که دیگر نمی‌خواهم مبصر باشم. فکر این که دو باره زنگ تفریح حلیمه سراغم بیاید، حسابی حواسم را پرت کرده بود. نه می‌توانستم چغلی‌اش را بکنم، نه می‌توانستم بگذارم دو باره برود سراغ کیف مری. در کیف سیاه چرمی زپیدار مری را که باز کرده بود، از ترس این که مبادا یکی از راه برسد، خیس عرق شده بودم. خود حلیمه هم دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش مثل دهانش گشاد شده بود. نان سفید در دست‌هایش چرخید و به طرف دهانش رفت و به یک آن تکه‌ای از آن غیب شد. زبانم به سقم چسبیده بود. سر جایم خشکم زده بود. با چشم‌های از حدقه در آمده فقط نگاهش می‌کردم. حلیمه لقمه‌ای را که فرو داد، رو به من کرد و گفت، “چه خوشمزه‌ست! هم شیرین‌ست هم چرب. بخور ببین چی‌هست!” تا بیایم به خودم بجنبم، تکه‌ای ازنان نرم و سفید را توی دهانم چپاند. تند جویدم و زود قورتش دادم؛ اما مزه‌ی نان ترد و تازه و چربی و شیرینی کره و مربای آن که بوی خیلی خوشی داشت، همه‌ی روز زیر زبانم بود.

مری نه دیروز حرفی زده بود، نه امروز. شاید هم اصلاً نفهمیده بود که نصف غازی کره و مربایش خورده شده است. چند باری گفته بود که مادرش همیشه می‌خواهد به زور خوراکی به خوردش بدهد. بیشتر وقت‌ها خوراکی‌اش را دست نخورده برمی‌گرداند. گاهی هم خوراکی‌اش را با خوراکی‌های جوربه‌جور اعظم که پدرش شیرینی فروشی داشت عوض می‌کرد.

یکباره‌ به فکرم رسید نکند مری به خدیجه موسوی شک کند. این دیگر از این که به خود من شکش ببرد هم بدتر بود. باید هر طور شده همین امروز کاری می‌کردم. نه باران بند می‌آمد، نه زنگ می‌خورد. حلیمه گفته بود روزهای بارانی رحیمه بی کار می‌ماند.

فکرم همین طور پیش رحیمه بود که در کلاس بازشد. میان چارچوب پیرزنی پیداشد سربرهنه و پا برهنه. چادرش به کمرش بسته شده بود وچارقدش دور گردنش خفت انداخته بود. پاچه‌های شلوار سیاهش که تا زانو بالا زده بود، پر از گل و لای بود. دلم هری پایین ریخت. مادر حلیمه بود که گاهی برای کمک به رحیمه به خانه‌ی ما می‌آمد. تا خانم معلم آمد چیزی بگوید، پیرزن امانش نداد، “خانوم جان، خانه‌ات آباد، خانه‌مان را سیل برد. حلیمه را بگذار بیاید، خانه خراب شدیم …”

تا به خودمان بیاییم، حلیمه ازنیمکت آخر جست زده بود طرف در و با مادرش از کلاس بیرون زده بود. خانم معلم که همین‌طورکتاب به دست کنار تخته ایستاده بود، رو به پنجره گرداند. همه می‌خواستیم بیرون را ببینیم. زنگ که خورد، پشت شیشه هنوز شر شر آب بود و هاشور باران.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours