پیرزن چیزی را که شنیده بود، باور نمی¬کرد.
«احمق! اینا همه اش فکر و خیاله.»
مینا در حالی که چمباتمبه زده بود و به چالاکی خمیر تپاله ی گاوی را به شکل گرد و صاف در می¬آورد، گفت: «ماما، داد نزن». تپاله ها را انبار می کرد تا بعدا برای پخت و پز استفاده کنند- طلای سیاه -.
«ماما، این کارا فقط برای انتخاباته وگرنه چرا سیاستمدارای بزرگ این موقع سال، لطفشون گل می کنه؟» خستگی مفرط در صدای مینا کاملا مشهود بود. لحظه ای دست از کار کشید تا مگس ها را بپراند و ننوی زواردررفته ای را که کودک یک ساله اش در آن خوابیده بود، تکان دهد.
«دختر بی حیا! رو حرف من حرف می زنی؟ من تو عمرم بیشتر از تو انتخابات دیدم. اما ابریشم، ابریشم یه چیز دیگه است. هیچ وقت حتی لمسش هم نکرده ام.»
کلمه ابریشم را همچون کلمه ای مقدس با احترام بر زبان راند. برای کسانی که روزگار را در خیابان می گذرانند، همان جا غذا می پزند، حمام می کنند، دعوا راه می اندازند، قضای حاجت می کنند و حتی زیر آسمان کبود عاشق می شوند، کلمه «ابریشم» تصوری از دنیای از ما بهتران است – زوج هایی که با لباس های چسبان عاشقانه به هم خیره شده با ماشین های بزرگ و گرانقیمت شان از کنار بچه های برهنه ای که در کنار خیابان برای قضای حاجت چمباتمه زده اند، به سرعت رد می شوند؛ زنان هم اگر خوش شانس باشند و درختی، خرابه ای پیدا کنند، پشت آن….
مینا که برای پیدا کردن یک لقمه غذا در میان زباله ها بزرگ شده بود، با آن شکم برآمده پنج ماهه و ساری کتان رنگ و رو رفته اش می دانست که این خواب و خیالی بیش نیست. اما امروز، دنیا جور دیگری می نمود!
با دقت آخرین خمیر تپاله را به صورت قالب در آورد. می دانست، وقتی برای جمع کردنشان زیر آفتاب سوزان مسافت های طولانی را با پای پیاده رفته، نباید حتی ذره ای از آن را هدر دهد. خیال پردازانه چشم هایش را بست، بوی گند، مگس ها، بچه های برهنه با آب بینی روان، چشمان قی کرده، زاغه های زشت با دیوارهای پلاستیکی آبی و سقف های حلبی قراضه – تمام این ها را فراموش کرد. کش و قوسی رفت و دستش را دراز کرد، بوی نا آشنای تازگی با صدها کیلومتر فاصله، او را به هیجان آورد. خیلی کم می خندید، اما حالا با امیدواری با صدای بلند می خندید.
در حالی که با آرد و تکه های پیاز، ناهار درست می کرد النگوهای پلاستیکی سبز و آبی ارزان قیمت در دستان بسیار لاغرش به صدا در می آمدند. اگر آن ساری را می پوشید، چقدر زیبا می شد! چه رنگی باید باشد؟
همان لحظه کودکش از خواب بیدار شد و از گرسنگی شروع کرد به گریه کردن. به سرعت کمی نان در دست های کوچکش چپاند: «ساکت عزیزم، دختر خوبی باش. عزیزم ساری مال توست!»
مشکل اصلی جور کردن 21 روپیه ¬بود. پرداخت این پول برای شرکت در مراسمی که سیاستمدار «بزرگ» ساری ها را توزیع می کرد ضروری بود. این پول را از شوهرش خواست، اما تنها چیزی که نصیبش شد سوزش مشت جانانه ای بود که به صورتش حواله شد. اما پیرزن به کمکش شتافت و یک اسکناس پاره 10 روپیه ای به او داد.
«برو ساری رو بگیر… برای دخترت جهاز خوبی می شه!»
در طول 5 سال گذشته، مینا سعی کرده بود 7 روپیه پس انداز کند اما فقط توانسته بود 4 روپیه کنار بگذارد.
مینا می خواست هر طور شده ساری را به دست آورد؛ هیچ چیز نمی توانست بین او و ساری قرار گیرد. با چشم هایش تمام دارایی شان را از نظر گذراند- یک بز و سه مرغ لاغر مردنی.
وقتی یکی از آنها را با خود می برد، مرغ غمگینانه قدقد می کرد. با 5 روپیه برگشت. خود را برای آن روز بزرگ آماده کرده بود.
مینای 17 ساله با نوزاد زاده نشده¬اش زیر دست و پای صدها نفر که دیوانه وار از بیغوله های تاریکشان برای گرفتن سهم تمام زندگیشان، برای آرزوهای سرکوب شده شان بیرون خزیده بودند، تلف شد.
پیرزن مویه کنان می گفت: «باید عقلم رو دست اون نمی دادم!» حالا دیگر کار شاق بزرگ کردن نوه کوچک و اداره ی پسر وحشی اش به عهده او بود.
همانطور که ننوی دخترک مادر مرده نالان را تکان می داد، آواز سر داد.
“تو یه جای دور
یه پرنسس زیبا بود
با جواهرات فراوان و لباس های ابریشمی زیبا.
بخواب عزیزم، بخواب
شاید یه روز رویاهای تو به واقعیت به پیوندند….”
+ There are no comments
Add yours