مدرسه فمینیستی: می خواستم یک قصه کودکانه بنویسم اما با خود اندیشیدم این چه کاری است که می کنم.
آن روز که به خانه تان آمدم و همان اول امیرمهدی کوچک و مهربان تان را در آغوش کشیدم، روح صمد درمن دمیده شد و خواستم قصه گویی برای امیرمهدی و امیرهای دیگر شوم اما… همان دم که صدای مادرم که قصه ی ماهی سیاه کوچولو را برایم می خواند در گوشم پیچید، به یاد کابوس های شبانه ام افتادم. به یاد وحشتی که از مردان خشن و متنفر، در من برانگیخته می شد.
بهمن عزیز قصه تو این بار دیگرگونه است. قصه تو و مسعود و محمد و محمدرضا و دیگران! می خواستم برای امیرهایمان این گونه بنویسم:
یکی بود یکی نبود! قلعه سیاهی بود که در اتاقهای باریک و بلندش چندین مرد و زن زندانی بودند. جرم مردان اسیر و زنان زندانی این بود که از سرزمین آزادی گفته بودند. در گفته هایشان شکفته بودند و جماعتی پشت شان در آمده بودند و همگی باهم تمرین برابری و همدلی کرده بودند. دژبان قلعه سیاه چشم هایی را دیده بود که غبار جهل از آنها زدوده شده و ستاره های آگاهی در آنها درخشیده بود. او که اسب مرادش بی خبری و وحشت بود با خود چاره ای اندیشید. روز دگر جشنی بزرگ تدارک دید و مردمان را به آن دعوت کرد تا هرکس در آن بنماید هر هنری را که دارد و سپس برگزیدگان جشن به معیار بیشترین تماشاگران، طرحی نو برای سرزمین شان بریزند. تا راز خوشبختی از دل بهترین مردم برآید و در خانه های آنها نشیند. جشن برگزار شد. بهترین ها در میان فریادهای تحسین برگزیده شدند و اندیشه های خلاق طرحی نو درافکندند. نمایش دژبان آغاز شد و سربازان نابهنگام هرآنکس را که طراح بود و هرآنکس را که از طراحان حمایت می کرد به جرم توطئه دستگیر کردند و همان طرح شد سند خیانت شان !
……………
قلعه پر از زندانی شد و مزدوران دژبان زمانی برای استراحت نداشتند؛ دستمزدهای هنگفت می گرفتند و بازارشان سکه بود. آنطرفتر پشت دیوارهای بلند قلعه، زیر آسمان آبی و روی تپه های سبز، زنانی با صورتهای صورتی و سربندهای سپید نشسته بودند. مردمان گرفتار نمی توانستند نسیم خنکی را که عطر تن زنان و مادرانشان را روی بال خود سوار می کرد بو بکشند و در خیال خود صورت آنها را نقاشی کنند؛ اما دژبان قلعه در این رایحه می دمید و می دانست دیر یا زود این زنان برایش دردسری درست خواهند کرد. او از نسیم معطر گریزان بود.
زنان با هم به بحث نشسته بودند. از صدایشان هیجانی خشم آلود آمیخته با غمی سنگین احساس می شد. برخی با شور و حرارت از مبارزه دم می زدند و برخی دست بر چانه افقهای دور را می نگریستند.
طبیعت با آرامش بی تفاوتش بی رحم می نمود و صدای خروش باد در دره فریادهای زنان را به جدال می طلبید. ژیلا تازه از بند رمیده و چندی است در انتظار دیدار بهمن طاقت از کف داده است. او را چون زندان را به آشوب می کشیده رهایش کرده اند. صورت شیوا همبند جسورش در قاب هر دریچه قلعه برایش تداعی می شود. ایستاده و با لحنی محکم جمع را خطاب قرار می دهد: «باید که کاری کنیم. اینطور نمی شود.» چهره های برخی را ترس و دودلی سیاه کرده است. «چه کنیم مثلا؟ چه می توانیم بکنیم؟ دژبان گفته هرکاری کنید وضعیت عزیزتان بدتر می شود؛…».. «به من که گفته اند مردت تا روز دیگر یا دو روز دیگر از در، در می آید.»
«خوب به بازی گرفتن تان…» غرش ژیلا سیل خروشان باد را درنوردید. «حرفهای آن دجال سیاس را باور می کنید؟» سینه اش را آتشی درگرفت. چشمانش آشتی ناپذیر بر مناره های قلعه گشت. «باید کاری کرد فردا دیر می شود.» نگاهش به دنبال باوری محکم در میان سربندهای سپید دور زد. صدایی برخاست: «راست می گوید. تا کی اینجا نشستن و امیدهای کوچک را به حرفهای واهی دژبان گره زدن؟» و صدایی دیگر و همصدایی دیگری «آری! راست می گوید…» «پس موافقید؟» با زمزمه گفت. بحث در گرفت و…
خورشید که در دامن کوه به خون می نشست صداها به آهستگی آرام شد و دشت زنانی را بدرقه کرد که در سینه شان یک قلب ملتهب و در سرشان طرحی دیگرگونه داشتند. مادران کودکانشان را که هنوز مشغول بازی بودند خواندند و همگی در سکوتی عمیق آهنگ خانه های بی همسر کردند.
…..
صبح دو روز دیگر خانه آنکه به وعده دژبان می بایست در انتظار از در درآمدن همسر باشد غوغا بود… نه برای استقبال که از همهمه زنانی که کاغذها را می آوردند، می بریدند، می نوشتند، لوله می کردند و بندی می بستند و… ژیلا در میان گود و عرق از پیشانی به سینه اش روانه. همدلی گویی وجدی در این جمع برانگیخته بود که مثالش در کوی و برزن شهر بی مثالی اش بود.
درب خانه را کوفتند. کودک احمد که پس از یورش نگهبانان قلعه به خانه شان از صدای کوفتن درب می هراسید گریه کنان و دوان دوان به دامن مادر پناه برد. هنگامه با چادری سفید بر سر در را گشود. زهرا نیز همراهی اش می کرد. مرد دلال خبری برای ژیلا آورده بود. زنان مرد را به سرسرا بردند. پرده های مخمل پنجره ها، تورهای سپید را پوشانده بودند تا هیاهوی کودکان و زنان حیاط را استتار کنند. مبل های استیل اتاق در سایه روشن به گلبهی می زد و مرد با آن کت و شلوار سیاه و موهای صاف پرکلاغی خوب به اثاثیه مجلل می آمد. زنان لحظه ای مرد را و همدیگر را تنها نمی گذاشتند. کودکی داخل شد. هنگامه با همان لحن خانمانه همیشگی اش پیام را برای ژیلا فرستاد و زهرا سینی شربت بدست از آنسوی اتاق پیش آمد. دقایقی در سکوت گذشت.
تا اینکه ژیلا بی هیچ شیله پیله ای حضور خود را اعلام کرد: «خوشامدین. چه خبرهای خوب؟» مرد به پا خاست. «سلام». گویی در صدایش قناری کوچکی پر می زد، اما در چاه تنگ گلویش گرفتار شده بود. «آنچه خواسته بودید… آماده است.» لبخند رضایت ژیلا از سنگینی مجلس نکاست. «چند تا توانستید تهیه کنید؟» قناری در گلوی مرد بیتاب بود.«همه شهرهای اطراف را هم گشتیم و…» سربلند به چشمهای ژیلا چشم دوخت. «هزار و پانصد کبوتر سفید» ژیلا خونسرد بود اما کلمات رقص کنان در فضای اتاق می چرخیدند:« آفرین بر شما. دست مریزاد! اگر می دانستید که چه کرده اید تا آخر عمر به خود می بالیدید. پس همان که قرارمان بود. فردا مبلغ را به چهارسوق می فرستم.» مرد من من کنان حرفهای جویده را زیرلب مرور می کرد. «ما همین کم را هم راضی نیستیم. به خدا شما از ما مردتر شده اید که دست به چنین کاری زدید. ما را هم شریک خود کنید و …» ژیلا رک و پوست کنده «باشد اما به شرطی» چشمان معذب مرد انگار زبان او شده بودند: «چه شرطی؟» «از قهرمانی خود آنقدر مسرور نشوید که حکایتش در میدان بازار بگویید و سربازان را به سوی ما و خودتان روانه کنید. دوست و آشنا هرقدر هم امین؛ بر شماست که این راز را با هیچ احدی نگویید. والا این کمک از دشمنی هم بدتر می شود.» مرد برخاست «باشد. مطمئن باشید.»
…….
سه دیگر روز صبح تازه دمیده، خنکای بازمانده از باران دیشب هوا را طراوتی بخشیده و تازه گرگ و میش سپیده برآمده بود. در تپه های سرسبز قلعه پنج گاری بزرگ با قفس های بزرگ چوبین بر پشت، خرامان دامنه را بالا می کشیدند. دشت را صدای کبوتران در قفس برداشته بود. فخری با آن شور همیشگی در صدایش جلو می رفت و سخنرانی می کرد: «فکر می کنند ما هم مثل در بندان دست و پا بسته ایم. نه جانم! حالا نشانتان می دهیم که این ره که شما می روید به ترکستان هم نیست. به هیچ کجا نیست.» زمزمه های تایید در جمع برمی خیزد. فخری به پنجره های کوچک قلعه خیره می شود و در دلش این جمله را تکرار می کند: «مصطفی جان آمدیم…» مریم خنده کنان سرودی می خواند: «جان مریم/ چشماتو واکن / سری بالاکن/ بشین برشونه/ بریم از خونه/ دونه به دونه / برسیم به صحرا …
تپه که فتح می شود نوبت استقرار است. پسرکان جوان به شوق دیدار پدران و برادران خود به چابکی دهنه ها را می کشند. ده ها زن به سوی درهای بسته قفس ها می روند. در یک آن هزار و پانصد کبوتر سفید بر تن آسمان پیراهن عروس می کند. چشم ها تا دورها کبوترها را بدرقه می کنند. هنگام هواخوری اسیران است. مریم می دود عماد دستانش را به دور دخترش حلقه می کند: «تمام شد. باید برویم تا سربازان نیامدند.»
ژیلا مضطرب، محکم و جدی است. گره از ابرو نمی گشاید. «بازمی گردیم.» فریادش نگاه های آرزومند را به خود می آورد.
……………
آفتاب ظهر به میان آسمان رسیده و نرسیده سربازان به کوچه ها یورش آوردند. آنان که کبوترها را به آسمان فرستاده بودند همگی در بازار پخش شده بودند. سربازان به میدان بازار رسیدند. مامور ارشد دژبان همراه شان بود. بازاریان و مشتریان جمع شدند. لحظه ای سکوت همه جا را فراگرفت و مامور ارشد با صدایی خوفناک آغاز به سخن کرد: «امروز هنگام هواخوری خائنان زندانی کبوترهایی در حیاط زندان نشستند که اخبار و نامه هایی بر پاهایشان بسته بود. تفنگداران ما تعدادی را نشانه رفتند. اما در نهایت این کار نظم زندان را بهم ریخت.»
زهرا از کناری هلهله آغاز کرد و چهار گوشه بازار را هلهله فرا گرفت. سربازان به مردم یورش بردند و پسرک جوان پادویی را به باد کتک گرفتند. مردان بازار به کمکش شتافتند و از میان مشت ها نجاتش دادند. فریاد مامور ارشد برآمد و همه سکوت کردند: «می پندارید با این کارها راه به جایی خواهید برد؟ زندانیان همه به خیانت های خود معترفند و راهی جز خدمت به ما مردمان شریف این سرزمین و یا محکومیت به مرگی شرمسارانه ندارند…. و من به دستور دژبان همه آن بی چشم و روهایی را که این کار را کردند و در سرهایشان خیال خام کمک به خائنان و دشمنان سرزمین مان را دارند پیدا می کنم و بلایی بر سرشان می آورم که آرزوی زندانی شدن داشته باشند و هرکس در این راه به کمک ماموران بیاید را ابتدا با دعا و ورد خیر خود مستغنی می کنم و سپس با سکه های زر می نوازم و مقام های عالی می دهم. والسلام و حجت تمام.»
همهمه ای در جمع پیدا شد. ماموران ارابه ی خود را به سویی کج کردند. پشت سر قافله سربازان ـ مادر سهراب که پیکر خونین جوانش را پس از هفته ها بلاتکیفی به او داده بودند تا ببرد و در غیاب همه کس در خاک سرد بگذاردش ـ فریاد زنان می دوید: «لعنت بر شما. بر شما لعنت» چندی از زنان او را دربرگرفتند و بردند. لبخند رضایت بر لبان همرزمان، رمزی از خبر پیروزی بود که رد و بدل می شد.
خبرها به زندان ها رسیده بود و شکنجه بی خبری مطلق را برای اسیران شکسته بود. حالا آنها می دانستند که فراموش نشدند. که هنوز اشتیاق تغییر در رگهای مردم جاری است. خبرهایی از کودکان و شیر زنان شان خوانده و امیدی برای مقاومت بیشتر یافته بودند.
…….
صبح زود بود. چشمان ژیلا تا دم دمهای صبح افق را تماشا می کرد و با این حال پیش از همه از خواب برخاسته بود. مهسا و ترانه هم مهمان او بودند. دیشب چقدر به ریش مامور خندیده بودند و چه پیش بینی های ترسناکی که نکرده بودند و بعد مهسا تا پاسی از شب در آغوش ترانه گریسته بود. او که به تازگی از قلعه به درآمده و نگران همسرش مسعود بود که می دانست برای آزادی او همه تقصیرها را به عهده گرفته است.
از مطبخ ژیلا رایحه چای تازه دم می آمد و او سخت در فکر و مشغول کار بود. ناگهان چیزی با شدت به شیشه پنچره خورد. ترانه به سویش دوید و ژیلا دست از کار کشید.
کبوتری خونین بر کف ایوان افتاد. ترانه با دلسوزی برش داشت: «آخ! پرو بالت را شکستی. چه خبرت بود مگر؟!» ژیلا بی مهابا کبوتر را از دستانش گرفت. «پایش را نگاه کنید.» «احتمالا از گروه دیروزی ها جا مانده» مهسا با نا امیدی گفت.
« نه نامه ای از مردان در قلعه است.» زمزمه ی ژیلا فریادی از آن دو برآورد. نامه از مردان بود زیر خبری که کبوتر برایشان برده بود با زغال نوشته بودندش. زندان را آشوب کرده بودند این کبوترهای نامه بر. کبوتری را در این میان دزدیده بود محمد و به هر ترتیبی امروز به آسمان فرستاده بود. نامه از زبان جمعی از دربندان بود. آنها از نگهبانان و میرغضبان شنیده بودند که جشنی دیگر در راه است. جشن صلابت و پایداری قلعه و قلعه بان. مردان طرحی دیگر نگاشته بودند برای جشن و زنان از خواندن نامه شان مملو از افتخار، فریاد شوق سردادند. طولی نکشید که همه همرزمان با خبر شدند.
همه در سرسرای خانه حمیدرضا پدر محمدرضای دربند گرد آمده بودند. ژیلا با شور سخن می گفت: «بهترین های ما را دربند کردند. غافل از آنکه جسم بهترین ها اگرچه در بند تواند بود؛ روح و اندیشه آنان را نمی توان اسیر کرد و پرواز فکر همیشه و همیشه جز آزادی چیزی به بار نمی آورد.» همه برانگیختند و نوای تایید سردادند. نوشین و پروین و شادی و مریم و هرآنچه نام مقاومت زنانه در سرزمین شان بود در آن مجلس نمادی داشت. باز بحث آغاز شد و تا سپیده صبح دیگر روز ادامه یافت.
……
شب سیاه بر کوچه ها چادری کشیده و انگار ماه را هم پشت چادرش گذاشته بود. زیر این لفاف سیاه شبنامه ای در حیاط خانه ها می افتاد. دعوتی دیگر از مردم برای رفتن فردا به جشن دژبان. دعوتی دیگرگونه البته برای کمک به رهایی بهترین های دربند و رسیدن به شادمانی های بیش از پیش. علی پسرک نوجوان عبدالله شبنامه به دست و مردد از محسن پرسید «اینجا هم بیندازم؟» و خانه یکی از نگهبانان قلعه را نشان داد. محسن بی تردید پاسخش داد که: «بینداز. شاید که او هم مثل ما فرزندی داشته باشد که آزادیخواهی پدرش را آرزو کند. شاید از غم نان به نگهبانی قلعه رفته باشد. یادت باشد زندانبان همیشه زندانی است اگر پدران و برادران ما ماهی یا سالی دربند آن قلعه اند.»
و علی شبنامه را به حیاط انداخت.
…..
صبح فردا بوی ولیمه جشن اشتها به زیر دندان می آورد و با این حال مردم مضطرب و سراسیمه توجهی به بوی خورش نداشتند. دسته دسته با سربندهای سفید می آمدند و بر میدانگاه ورودی شهر حلقه می زدند. همه از هم می پرسیدند که حال خانواده تان خوب است؟ گویی این رمزی بود میان آنها.
ابری از خاک از دوردستها نزدیک می شد. کمی بعد در ابر خاک یال و کوپال نگهبانان و مردان دژبان آشکار شد و ارابه زغالی رنگش از میان شان رخ نمود. سربازان مردم را دور می کردند و صدای دهل و سنج گویی از جنگی خبر می داد. دژبان و مامور ارشد در میان همهمه مردم و با تبختر پیاده شدند و بر سکوی تدارک دیده شده رفتند.
صدای ساز و سنج خاموش شد و یکی از سربازان خطابه ای آغاز کرد که همهمه را به سکوت مبدل نمود. سخنانش در مدح دژبان بود و پس از ثنایش می خواست که او سخنانی با مردم مشتاق بگوید. پس از آن دژبان بر خاست و تا خواست سخن آغاز کند، فخری از میان جمع او را خطاب کرد که: حال خانواده تان چطور است دژبان؟
لحظه ای بسیار کوتاه سکوت همه جا را فراگرفت و بعد گویی فرمان حمله ای صادر شده آشوبی جشن را درگرفت. همه مردم گویی ناگهان سرباز جنگی شده بودند. چوبدست های مردان در هوا می چرخید و سربندهای زنان ریسمان به بند کشیدن آنانکه گرفتار می شدند بود. سلاحهای سربازان بر تن شورشیان فرود می آمد وباز از بسیاری آنها عاجز بود که در برابر هر زخمی ده تن حمله می کردند. هوا مه آلود بود از خاک برآمده از گامهای تند و تیز و در یک آن همه سربازان ناچیز در برابر خیل مردم شهر تسلیم بودند و اسیر. مامور ارشد در دستان جوانان رشید فرصت دم برکشیدن نداشت و دژبان را زنان با ریسمان بلندی از سربندهای سپیدشان در اسارت داشتند.
نگهبانی زخمی و هراسان دوان دوان به جمع رسید، جمله ای گفت و از هوش رفت: «در قلعه شورش شده. زندانبانان خیانت کردند…» فریاد شوق از مردم برخاست. عده ای به سوی قلعه به راه افتادند. اسیران را به شهر بردند.
……
زنان اولین کسانی بودند که به قلعه رسیدند. هرکدام همسر یا فرزند خود را می جستند. مادر شیوا با دیدنش فریاد برآورد که:«همه آزاد شدیم شیوا جان» بوسه ها از لبان شیرزنان بر پیکرهای شکنجه شده مرهم می شد و همسران دربند از حال یکدیگر می پرسیدند. عشق چشم ها را شعله ور کرده بود و زندانبانان نیز می گریستند.
زندانبانان آزاده با زندانیان آزادشده دست دوستی و یاور می دادند و با تمنای بخشش تعریف می کردند که چگونه از ظلم خود به تنگ آمده بودند.
…..
سی روز بعد
شهر زیباترین چهره خود تا کنون را داشت. آزادی تمامی زیبایی ها، خلاقیت ها و استعدادها را بارور کرده بود. هوا بوی شادمانی می داد و هریک از مردم با تمام وجود زندگی می کرد. نگهبانان نادم همه بخشیده شده بودند. قلعه را گلخانه ای کردند و دژبان و مامور ارشد را باغبان گلخانه. آنجا زندان آنان بود زیرا که جاه طلبی شان مانع از تغییرشان می شد. زندان بود و مملو از گل تا مگر طبع لطیف گل بر روح سخت شان کارگر افتد.
بهترین ها در کنار دیگران قانون برابری و همدلی را اجرا می کردند و قانون می گفت «اداره شهر از هر نوروز تا نوروز دیگر با کسی است که بیشترین بر می گزینندش و هیچکس ورای دیگران نیست و تمامی مردم تکلیف دارند که درباره آنچه می کنند توضیح دهند و داوری حق به عهده جمعی از مردمان منصف شهر است.»
…….
ژیلا بر ایوان خانه اش ایستاده شهر را تماشا می کرد. بهمن به آرامی به او نزدیک شد و درکنارش ایستاد. کبوتر سپیدی پر زد و بر شانه ژیلا نشست. اندیشه ای زیبا در او شکفت :«بهمن می خواهم قصه شهرمان را بنویسم، بر پای کبوتران ببندم و به سرزمین های دیگر بفرستم شان.»
◀️ «چه کار خوبی! روی من هم حساب کن».
+ There are no comments
Add yours