مدرسه فمینیستی: ذهنش عجب شلتاقی می کند، یک جا بند نمی شود. به همه چیز و همه جا سر می زند. در زندان به آن کوچکی نه آرامی و نه قراری. هر چیزی می تواند تحت تأثیرش قرار دهد، از بچه ای لاغر و سیاه از جایی دور با چشم هایی برجسته و بزرگ تر از صورتش، که اگر بینی اش را بگیری، تا سه سوت جانش درمی آید تا دختران زیر چهارده سال ورزشکار که همه را نگران کرده بودند، تا کوهنوردی که تا قله ای را فتح کند و برگردد خیلی ها را نصف جان کرده، تا زنی که از تصور ضجه هایش هم، دل آدمی پر از خون می شود، تا مادری که می داند دوری چند ساله از فرزندان کوچکش چه تبعاتی می تواند داشته باشد تا از دست رفتن عزیزی که عاشق طبیعت بود و هر چند نمی شناختش ولی مطمئن بود که سر تا پایش سبز بوده و جایش نیز سبز خواهد ماند. به جای خالیش فکر می کند، تا پر شود ضایعه ایست بزرگ برای طبیعتی که دلش این قدر بزرگ است و برای همه جا دارد.
حالا می خواهد با این وضع داستان بنویسد! داستان که را؟ از کجا بنویسد؟ همه جا داستان است کدامش را بنویسد، کدامش بماند؟ از انسانی که با اهلی کردن طبیعت و حیوانات خودش از اهلیت درآمده است؟ با انگشتش رانم را سوراخ می کند، یک دور از حضوری بنویس. از شیر آبی که خراب است و شُر و شُر از لوله پایین می رود؟ از نایلون هایی که نقل هرجایی شده اند و بوته ها و درخت ها، سبزه ها و گل ها را می آرایند؟ از چه بنویسد؟ چه جوری بنویسد که آخرش خوش باشد؟ خوش نباشد که هیچ کس خوشش نمی آید. آخر زندگی خوش نباشد، آخر داستان باید خوش باشد و گرنه…
از خیلی وقت پیش وایت بوردی لازم داشت، اما بودجه اش تا حال تصویب نشده بود. امروز صبح از پیاده روی که برگشت، چشمش به بلک بورد زیر تلویزیون افتاد با نوشته ای بر رویش. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ با ذوق رفت جلو. لطفاً مرا بشویید! لطفاً مرا بشویید! جمله ی کلیشه ای که نوشتنش نیازی به شاعر، مترجم یا نویسنده بودن نویسنده اش نداشت.
اشک توی چشم هایش جمع شد. حالا دیگر می توانست رویش هر چه را که از خیلی وقت پیش می خواست، بنویسد.
یخچال فریزر، خنده، کولر گازی، آرامش خاطر، ظرفشویی، احترام، لوستر، اعتماد، خانه ای با حیاط، لذت، مبل، راحتی، دیگر جایی برای نوشتن نبود. سه نقطه گذاشت و نفس راحتی کشید. روی راحتی نشست. ساعتش را درآورد و روی میز انداخت، به جایش ساعتی کشید و تمام عقربه هایش را روی 12 گذاشت.
+ There are no comments
Add yours