مهدی اصلانی : اولین نوروز بعد از دستگیری در واقع از خاطر هیچ زندانی محو نمی شود.
نوروز 1364، چند روز مانده به عید، من را به یک سلول انفرادی منتقل کردند. به ناچار فضای کوچک این سلول انفرادی را با دوست دیگری که قبل از من آنجا سکونت داشت شریک شدم. یک اعتماد غیر قابل باور در همان چند روزی که به عید مانده بود بین من و آن دوستم حاکم شد. تصمیم گرفتیم وسائل ناداشتۀ مان را از طریق چیدن یک هفت سین خیالی از پس آن کرکره های فلزی زندان کمیته به درون سلول بیاوریم. از سر اتفاق همۀ وسائل ما عبارت از هفت شئ بود که تمام زندگی در آن سلول را برای ما تشکیل می داد. به طور فرضی هر کدام از این هفت شئ را به جای یکی از سین های هفت سین به کار گرفتیم. کاسه و لیوان پلاستیکی و یک قاشق که برای غذا خوردن در اختیار ما بود تبدیل شدند به سکه و سبزه و سمنو. ظرف مایۀ ظرف شویی و دمپائی پلاستیکی و شامپو و حولۀ صورت را هم در خیال به جای سماق، سیب و سکه قرار دادیم. یک ابتکار دیگر هم به ذهن مان رسید که در لا به لای سطور یک روزنامۀ کهنه و رنگ و رو رفته که کف سلول مان پهن بود به شکار کلماتی بر آمدیم که با سین شروع می شد. متأسفانه بیش از شش کلمه در روزنامه ها نتوانستیم پیدا کنیم. یک سین کم داشتیم. خاطرم هست در هنگام تحویل سال 1364 صدام ایران را مورد حملۀ هوائی قرار داد. آژیر و برق رفتگی و خاموشی در تهران در زندان هم حاکم شد…
سودابه اردوان
در دهۀ شست در شرایط خفقانی که داشتیم، شادی کردن جزو جرم های ما محسوب می شد. اما ما بی تفاوت از کنار عید رد نمی شدیم. پیش از فرارسیدن عید، اگر امکانش بود بچه ها نامه های زیبا و امیدوارکننده ای برای خانواده هایشان می نوشتند. اکثر این نامه ها نمی رسید… در روزهای عید سعی می کردیم خودمان برای همدیگر مثل یک خانواده باشیم و این کمبود را برای هم جبران کنیم. پیش می آمد که یک خانوادۀ با اصرار تمام یک کیلو شیرینی را به داخل بند بفرستد و این یک کیلو شیرینی بین دویست یا سی صد نفرتقسیم می شد و هرکسی به اندازۀ یک سرانگشت هنگام عید شیرینی می خورد…
عاطفه جعفری
در سال 1953 در زندان انفرادی بودم. زمستان مرا بردند انفرادی، فکرکردم عید را هم در انفرادی می مانم. به خودم گفتم امسال من عید را جشن می گیرم و سفرۀ “هفت چیز” برای خودم خواهم گذاشت، چون می دانستم که سفرۀ هفت سین برای من امکان ندارد.
روزی مرا بردند توالت. یک چوب کبریت تمیز پیدا کردم. آن را شستم و خشک کردم و نگه داشتم. یک روز یک نگهبان مهربان به من دو عدد شکر پنیر داد. آن را مثل غنیمت قایم کردم و به خودم گفتم “این برای سفرۀ هفت چیزم.” هفته ای یک بارهم به ما هوا خوری می دادند. در یکی از این هوا خوری ها چند برگ خشک پیدا کردم و آن ها را به سلول آوردم. از خمیر نان یک ماهی زیبا و یک گل خیلی کوچک درست کردم. شنیده بودم که اگر کسی غروب ها دل درد گیرد به جای آش که هر شب می دادند به او نان، سوخاری و چای می دهند. یک روز گفتم که دلم درد می کند و نگهبانان به من چای و چند عدد سوخاری داد. شانس آوردم. نان سوخاری ها را هم قایم کردم. در گوشۀ راهروی زندان جارویی بود. یک دسته از آن جارو را کندم. آن را هم قایم کردم. دیگر یک سفره می خواستم برای “هفت چیزم”. زیر لباس زندانم یک بلوز سفید پوشیده بودم. آستین بلوزم را کندم، یک سفرۀ خیلی قشنگ درست کردم. بعدهم یک مقدار خمیر نان درست کردم به درو دیوار مالیدم که رنگش سیاه شود و با آن حروف الفبا درست کردم و این شعر حافظ را که درست هم نیست اما دوست داشتم با آن نوشتم :”بیا تا گل برفشانیم و می در ساغر اندازیم، من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم”. و این سفرۀ هفت سینم را چیدم و وقتی نگهبانان گفتند که سال تحویل شده، خودم برای خودم نوروز خوانی کردم.
+ There are no comments
Add yours