آغاز دهه هفتاد و برفراری نسبی آرامش و سکون در کشور برای گروه کثیری آغاز بازیافتن آشنایانی از هفتادودو ملت بود! زنان اما در این عرصه نیز مانند دیگر عرصه ها پیشتاز بودند و با بازیافتن یکدیگر درپی ساختن محمل هایی برای دیدار و معاشرت و انتقال تجارب و ایجاد محفل های جدی تر بر آمدند.
یکی از این محمل ها سفر بود و به ویژه سفر های نوروزی! داستانی که می خوانید، برگرفته از خاطره یکی از اولین سفرهای آن زمان است.
هرچند که آن گروه ها و آن سفرها به تدریج قالبی دیگر یافت و شاید بدان شکل و هیبت هیچگاه تکرار نشود، اما اکثر همسفران آن سفرهای دور و سخت، با تمام نقدها و گلایه های خویش؛ کوله بار زمین نگذاشته و رهروان سفرهایی دورتر وسخت تر شدند، تا که اینک شاهد آن هستیم که اکثرا خود تبدیل به برابری خواهانی تمام عیار و از اعضای وفادار جنبش زنان شده اند.
این داستان برداشتی آزاد و تجدید خاطره ای است از اولین سفر نوروزی آن گروه از زنان!
آن سال برف دائم می بارید. اما روی زمین نمی ماند. از این تغییرات آب و هوا خوشش می آمد و دائم مجبور بود برنامه زندگی و سفرش را پس و پیش بیندازد. آن سال از همه مسئولیت ها و کارهای خانه و اداره که بدوش گرفته بود خسته و بریده بود. فکر می کرد یک سفر عید نوروز می تواند به او انرژی دوباره بدهد. اما دلش نمی خواست از آن سفرهائی باشد که مردها می نشینند پاسور بازی می کنند و تخته نرد می زنند و زن ها می پزند و می شویند و کارهای بچه ها را سروسامان می دهند.
و از طرفی دلش نمی خواست مسافرتی باشد که همه کارها را مردها انجام می دهند و طبق معمول هزینه های سفر را هم می پردازند و زن ها می نشینند پا به پای آنها بحث می کنند و سیگار می کشند.
گفته بود سفری می خواهم که هرکس کارهای خودش را انجام دهد و وقت اضافی ام را ساعت ها بنشینم همین طور کوه و دشت و چشمه سار را تماشا کنم.
اتفاقاً یکی از دوستان قدیمیش را دید و شنید آنها سفری در پیش دارند که مسئولیتش با زن هاست و تعداد زنها هم بیشتر هستند. بدون هیچگونه پرسش اسم خودش و خانواده اش را نوشت. بهتر است داستان را از زبان خودش همانطور که برایم تعریف کرد بازگو کنم.
بیست و دو نفر بودیم. آن سال من فرصت هیچ کاری را نداشتم. مسیر رفت و آمدم فقط از خانه به اداره بود و هیچ خبر نداشتم که امسال بیشتر اتفاقات و تحولات اجتماعی حول محور مسائل زنان می چرخد و برای همین بحث و گفتگوها بیشتر پیرامون همین محور بود. انجمن های دولتی و غیردولتی زنان در جا سبز می شدند.
که در ارتباطات داخلی و خارجی کشور نقش مهمی داشتند. انجمن های مختلف زنان و جریان فِمِنیست های اسلامی اولین بار بود به چشمم می خورد. تیتر درشت روزنامه ها انجمن های دولتی و غیردولتی را معرفی می کرد که در رأس آنها یک زن نماینده دولت مسئولیت داشت.ایجاد این تحرک و انگیزه در سفرها هم بی تأثیر نبود از جمله سفر ما.
از میدان انقلاب سوار ماشین شدیم. قرار شد برای برنامه های سفر سرپرست انتخاب کنیم.
من و تقی و زیبا این مسئولیت را پذیرفتیم. در اولین اطراق اسامی مسئولین اعلام شد و همان موقع برنامه و تقسیم کار هم نوشته شد. اول لازم است قسمت های جالبش را بگویم که برای همه زنان آرزوی لذتبخشی است.
اگر زن نباشید نمی دانید چه کیفی دارد که آدم یک روز مسئولیت مثلاً ناهار را داشته باشد و روز دیگر و وعده های دیگر مثل یک خانم و آقا بنشیند و طبیعت را تماشا کند. پریدن آبشار از صخره ها. رقص گلها در چمن زار. پرندگان و کوهها، تپه ها و حتی لجنزارها، واقعاً آدم دلش می خواهد شاعر بشود و حتماً تمام استعدادهایش هم گل می کند.
بگذریم، برای انتخاب مسیر و پیش برد برنامه در درجه اول می بایست با راننده هماهنگ می کردیم.
درست است به او پول می دادیم، اما ممکن بود هردَم به سرش بزند که نمی خواهد سرپرست برنامه یک زن باشد و برایش تعیین تکلیف کند.
مجبور می شدم نیرو بگذارم و راننده را توجیه کنم و برای راضی شدنش اول یک چای می ریختم و شیرینی تعارفش می کردم. یعنی یک جور باج دادن. هرجا می ایستادیم و از ماشین پیاده می شدیم من و زیبا بی هوا می دویدیم دنبال کارها و یادمان می آمد که با تقی هماهنگ نکرده ایم. تقی هم منفعل شده بود اما چون حواسمان نبود می بایست یک جوری از دلش در بیاوریم.
گاهی شوهرم را نگاه می کردم که از پشت پنجره ماشین اخم آلود بیرون را نگاه می کند. خودم جایش را کنار پنجره انتخاب کرده بودم که با تماشای طبیعت و مناظر زیبا حوصله اش سر نرود و متوجه دوندگیهای من نشود. مبادا که دیگر تمایل به این جور مسافرت ها نداشته باشد و برای همین خودم را مقید کرده بودم که بیشتر از خانه از او پذیرائی کنم.
اولین شبی که برای خوابیدن اطراق کردیم ، در یک مدرسه بود. اول از همه بهترین جا را برای شوهرم و بچه هایم انتخاب کردم. جایشان را درست کردم، غذایشان را کشیدم. خیالم راحت شد و شروع کردم به حرف زدن. من و زیبا شب دیرتر از همه خوابیدیم، در مورد برنامه های فردا و تدارکات می بایست تصمیم گیری می کردیم. صبح زودتر از همه بیدار شدیم. توی حیاط مدرسه جائی را انتخاب کردیم برای ورزش کردن. مسئولین صبحانه مشغول آماده کردن صبحانه بودند. من و زیبا تصمیم گرفتیم برای صبحانه نان تازه تهیه کنیم.
راه افتادیم توی روستا و سراغ نانوائی را گرفتیم. مردهای روستائی همه بیرون بودند. اما ما زنهایشان را ندیدیم. زیبا گفت اتفاقاً بد نیست. خودش یک نوع تبلیغ است. معلوم می شود. مردهای ما الان خوابیده اند و ما دنبال نان هستیم.
قدم زنان می آمدیم و از گوشهِ نان می کندیم و می خوردیم. دو رفتگر خیابان را تمیز می کردند، به آنها هم نان تعارف کردیم و گذشتیم. وقتی پشت سرم را نگاه کردم انها تا مسافتی دور ما را با تعجب نگاه می کردند. تا رسیدم بلافاصله صبحانه شوهرم و بچه ها را آماده کردم.
مسئولین صبحانه وسایل را جمع و جور می کردند. در جمع و جور کردن و بستن کوله ها هم نظارت و هم کمک می کردم. من و زیبا روی صندلی نشسته بودیم و حساب کتابها را می نوشتیم و تا به ریال آخر به همه بچه ها گزارش می دادیم. صدای بچه ها را می شندیم که آواز و سرود می خواندند و گاهی زیرِ لب با آنها همراهی می کردم. وقتی حساب و کتاب تمام شد تقریباً همه ساکت شده بودند و هرکس به نوعی استراحت می کرد بیشتر بچه ها روی صندلی های جلو یا عقب گپ می زدند.
صندلی اولی، سوسن و زهرا از خانواده ها و رفت آمدهای زندگی دوروبرِ خودشان حرف می زدند.
سوسن می گفت : مادرشوهرم خیلی دخالت می کند، با خواهرشوهرم رابطه نداریم، جاری ام که نگو، اینقدر فیس و افاده دارد.
صندلی سوم، طاهره و زری برگشته بودند با تقی که صندلی چهارم بود بحث می کردند. زری می گفت :خدا نکنه رئیس آدم زن باشه، پدر همه رو درمیاره، اداره رو بهم می ریزه.
طاهره گفت : خوب آره مردها مسئول تر و کاری تر هستند. تقی گفت : اما زن ها دقیق تر و ریزبین تر هستند یعنی مو را از ماست می کشند بیرون. طاهره گفت : اتفاقاً بدیش همینه تو کارهای بزرگ اگه آدم گیر بده به جزئیات همه چی خراب می شه.
از کنار صندلی ها می گذشتم و به حرف ها گوش می کردم. بعضی مردها سرشان را گذاشته بودند روی صندلی و چشم هایشان را بسته بودند.
ته ماشین هم تقریباً بحث و گفتگو توی همین مایه ها بود. رعنا شاکی بود از اداره اش که رئیس جدید زن هست. ربابه می گفت :”چرا خواهرشوهرش را رئیس کرده اند.”
رفعت می گفت :”عشق و حال دنیا را زن های پولدار می برند. شوهرشون هم پول می ده هم خونه نمی یاد. اونام برای خودشون استخر و باشگاه و مسافرت می رَن.”
صدای راننده پیچید توی ماشین و همه ساکت شدند. توی مسافرت ها راننده حکم شاه را دارد. همه کاره است و همه به حرفش گوش می کنند.
از صدای راننده فهمیدم که باید از اینجا به بعد مسیر را تعیین کنم. راننده طبق معمول حاضر نبود با من و زیبا برود و با اهالی حرف بزند. من اعتراض کردم، با او پریدم پائین. راننده با مردم حرف می زد و من می پریدم وسط حرفش. مردم بیشتر توضیحات را به راننده می دادند. وقتی آمدم بالا شوهرم اخم کرده بود. حتماً از پنجره دیده بود که مردم به من چه طور نگاه می کنند. راننده کمتر با من حرف می زد و به تقی می گفت مردم نمی توانند قبول کنند که مسئول برنامه یک زن باشد.
اقامتگاه بعدی ما یک روستای کوچکی بود که مامجبور بودیم در مسجد و امام زاده اطراق کنیم. به شوهرم گفتم تو و راننده و تقی بروید و جا را تعیین کنید. از ترسم آفتابی نشدم و در آن روستا هیچکس نفهمید که زن هم می تواند سرپرست برنامه باشد. از آن مسیر که گذشتیم نفس راحتی کشیدم و دوباره هرجا نگه می داشت من و زیبا همراه راننده می پریدیم پائین. به زیبا گفتم : راننده دیشب چه کیفی کرد. الان حتماً با خودش می گوید ای کاش مسیرمان همیشه از همین روستاها باشد.
در بیشتر جاها مردها اصلاً پیاده نمی شدند و مردم تعجب می کردند که اینهمه زن کجا می روند و مردهایشان پس چکاره هستند.
در ایستِ بازرسی پلیس، پیاده شدیم. پلیس می خواست با یک مرد حرف بزند. تقی گفته بود سرپرست برنامه زن ها هستند. در همین موقع من رفتم جلو مردِ پلیس چپ چپ نگاه کرد و شروع کرد به سین جیم کردن و از من آدرس و شماره تلفن گرفت و فهمیدم از مأمورهایی است که سرش توی خبرها و روزنامه هاست.
وقتی به شهر رسیدیم با دوندگی توانستیم خوابگاه دانشگاه را بگیریم و شب در آنجا بمانیم. آنهم به خاطر این بود که دو نفر از ما کارت اموزش و پرورش داشتیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که یک مأمور آمد گفت : باید برای پاره ای سؤالات، با من بیائید. چادر سرمان کردیم، با مرد رفتیم. تمام سؤالات این بود که چرا سرپرست برنامه، خانم ها هستند. کجا می روید. شغل، آدرس، شماره تلفن هایمان را پرسید.
آن شب مجبور شدیم ساکت باشیم. شعر و سرود نخوانیم. ورزش نکنیم. حجابمان را رعایت کنیم. البته این ها را از ما نخواسته بودند. ما خودمان می دانستیم که بعد از آن سؤالات باید این موارد را رعایت کنیم.
آن روز صبح زود حرکت کردیم با اینکه شهر بزرگی بود احساس می کردیم داریم خفه می شویم، شهر گرفته و غم باری بود.
وارد جاده که شدیم شروع کردیم به خواندن. بلند بلند شعر و سرود می خواندیم. بچه ها جیغ می زدند و هروقت می دانستیم که روستا نزدیک می شود، ساکت می شدیم.
مقصد بعدی اندیمشک بود. آنجا دیگر مشکل جا و مکان نداشتیم و مجبور نبودیم دنبال جای اطراق بگردیم. دو نفر از دوستان دانشجو دعوتمان کرده بودند. بحث سر ساعت رسیدن و پختن غذا تا سال تحویل بود.
می خواستیم زودتر برسیم و غذائی آماده کنیم و دانشجوها هم مهمان ما باشند. حتماً امکانات زیادی ندارند، مگر دو دانشجو چه چیزی قرار است داشته باشند. یکی از زن ها گفت : حالا اگر به جای آن پسرها دختر بودند هیچوقت خانه شان را در اختیار ما نمی گذاشتند. دوباره تا یک ساعت، بحث سر همین موضوع مردها و زن ها بود.
ورودی اندیمشک پلیس راه بود. راننده رفت و کارتش را نشان داد و آمد. وقتی به اندیمشک رسیدیم نیم ساعت بیشتر به سال تحویل نمانده بود. همه جا تعطیل بود و مغازه ها هم بسته شده بود و امکان هر نوع خرید مواد غذائی از بین رفت. تصمیم گرفتیم به خانه دانشجوئی برویم. شب را یک غذای حاضری بخوریم.
آدرس را نگاه کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. دمِ در متوجه شدیم برخلاف تصورمان آنجا نه تنها شبیه خانه دانشجوئی نیست بلکه خانه شیک و تروتمیزی هست که پدر و مادر دانشجوها حضور دارند. می خواستیم از همان جا برگردیم که اجازه ندادند. درِ گوشی، بهم رساندیم که باید بگوئیم شام خوردیم.
خانه شیک و مرتب با سفره هفت سین چیده شده بود و صاحبخانه فکر نمی کرد چنین مهمانان ناخوانده ای داشته باشند. در نتیجه تمام شب تک تک به داخل ماشین می رفتیم و به بهانه ای نان و پنیر می خوردیم و خودمان را سیر کردیم.
با سر و روی خاکی در صف دستشوئی و حمام ایستاده بودیم و خانم امینی، مادرِ خانواده را می دیدم که در کنار سفره هفت سین و آشپزخانه، مرتب حیرت زده ما را می پایید.
به نوبت بعد از دستشوئی و حمام کنار سفره هفت سین می نشستیم. دو پسر دیگرِ آقای امینی هم آن شب برای سال تحویل آمدند. دور تا دور نشسته بودیم پای صحبت آقای امینی که خیلی شیرین و سرگرم کننده بود.
معلوم شد آقا و خانم امینی سالهاست از هم جدا شده اند و آقای امینی ازدواج مجدد کرده است و خانم امینی در ایران و خارج، در خانه بچه هایش به نوبت می ماند و خانه مستقل ندارد.
خانم امینی ساکت نشسته بود و انگار اخم چسبیده بود به صورتش. من این اطلاعات را پنهانی از عروس آقای امینی درآوردم و گوئی خانم امینی خیلی بیشتر از آقای امینی برای بچه ها نیرو گذاشته و فوق العاده خسته است. برعکس آقای امینی که در جوانی وضع مالی خوبی نداشته و بسیار بداخلاق و سخت گیر بوده و الان وضع مالی خیلی خوبی دارد.
معلوم شد تجربه زندگی و گذشت زمان او را چنان سرحال و خوش مشرب کرده که هیچکس باور نمی کند که شوهرخانم امینی باشد و در حال حاضر زن جدیدش هم سن دختر خودِ آقای امینی است.
آقای امینی صدای خوبی داشت که همراه پسرانش دم گرفته بودند. دوستان ما همراه آنها می خواندند و لحظات خوش اول سال با شادمانی می گذشت.
گاهی به خانم امینی نگاه می کردم و فکر می کردم منتظر است برنامه تمام شود ظرف ها را جمع و جور کند و دوباره همه چیز را مرتب سرجایش بچیند و فکر می کردند بدترین تنبیه برای آدم این است که مجبور بشود روزها و هفته ها با او زندگی کند.
قرار بود در اندیمشک یک روز بیشتر نمانیم. صبح زود وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم. سریع جائی گیر آوردیم تا صبحانه مفصل بخوریم و گرسنگی شب را جبران کنیم. صدای دلنشین آقای امینی و پسرانش هنوز توی گوشهایمان می آمد. توی ماشین تمام بحث ها و گفتگوها در مورد آقای امینی و پسرانش بود که امکانات سال تحویل خوبی فراهم کرده بودند و هرکدام از بچه ها در مورد برخوردهای صمیمانه آقای امینی و پسرانش حرف می زدند و در مورد خانم امینی همه سکوت کرده بودند.
و بعد از کلی سکوت، یک نفر گفت : خانم امینی هم خوشحال شده بود. همه زدند زیر خنده. من در مورد خانم امینی چیزهائی که شنیده بودم گفتم. زحمت زیادی کشیده برای زندگیش، فرزندانش یک صدا گفتند : ما چکار به زندگی گذشته اش داریم.
بحث دیگر جدی شده بود. همه در حرف از خانم امینی دفاع می کردند و می گفتند : فقر و تنگدستی را تحمل کرده، بچه هایش را بزرگ کرده، زحمت کشیده. نظرات مختلف گفته می شد و بحث و گفتگوها داغ شده بود. یک نفر گفت : اگر قرار باشد مجبور بشویم یکی از این دو نفر را به عنوان رئیس انتخاب کنیم، چه می کنید؟
تصمیم گرفتیم برای جمع بندی نظرات یک رأی گیری بشود. چه کسانی با آقای امینی موافق اند و چه کسانی با خانم امینی. بیست و دو نفر بودیم، اکثریت با خانم ها بود.
رأی گیری شروع شد و رأی ها را جمع کردیم و در صندوق انداختیم. بعد از شمارش آراء تعجب کردم، فقط چهار نفر به خانم امینی رأی داده بودند. من بودم، دو نفر آقا، نفر چهارم را نفهمیدم چه کسی بود. راستش را بخواهید توی دلم شرمنده بودم. من هم مصلحتی به خانم امینی رأی داده بودم نه از ته دل. به تهران نزدیک می شدیم و در مورد خودم فکر می کردم.
دوباره همان میدان انقلاب پیاده شدیم. صدای بیست و دو نفر مثل صدای بیست و دو میلیون نفر پیچیده بود توی گوشم. میدان انقلاب توی جمعیتی که بسرعت می گذشتند گم شده بودم و حوصله ام از خودم سر رفته بود.
اما شوهرم گفت : ممکن است پلیس راه اسم تو و زیبا رابه بالا رد کرده باشد!!!
+ There are no comments
Add yours