مدرسه فمینیستی- به التهاب تهران که فکر می کنم ، بیست و چهار ساعت زیاد است. پایان شب را می خواهم. می خواهم آخر این التهاب را ببینم. می خواهم ببینم به کجا می رسد. به انرژی دلگرم کننده و شیدایی ِ حس ِ این روزها که می رسد، بیست و چهار ساعت کم است. خوابش را هم نمی دیدم. می خواهم طول بکشد. می خواهم این حس با هم بودن را تکرار کنم. باور نمی کردم هنوز هم صدایی مانده باشد. باور نمی کردم اعتماد هنوز این همه ریشه داشته باشد. به تلخی این روزها که می رسد بیست و چهار ساعت زیاد است، شب پر از کابوس شده است. به کابوس که می رسد، تمام نمی شود شب. به راههای نرفته که فکر می کنم، بیست وچهار ساعت کم است، با این همه همرا شب و روز راه می خواهم.
به فاصله ها که فکر می کنم، بین آن که می زند و آن که فریاد می زند، بیست و چهار ساعت های زیادی خواب بوده ایم که این همه شکاف هست و بوده و پلی برای گذار نساخته ایم. آن دیگری – آن که می زند – سخت بیگانه است، نگاهش را نمی شناسم. می خواهم فکر کنم از دیاری دیگر است. اما چه فرق می کند از هر کجا که باشی نمی توانی این چنین بزنی. این همه سال کجا انبار شده بود این خشم؟. زدنش را از نزدیک که می بینم درماندگی مجال نمی دهد. چه شد که تا این حد بیگانه شدیم.
همه نگران بلوغ دخترک خواهرم شده اند، می گویند دیر شده است. من اما بیست وچهار ساعت های کشداری آرزو می کنم که طول بکشد تا به بلوغ برسد. نمی خواهم این همه تلخی را در کشمکش بلوغ ببیند. بلوغ به تنهایی دردش آنقدر هست که نیازی به این تلخی ها و خشونت دیدن ها نباشد. برای سوالهای بی پایانش بی جوابم، جوابی برای چرایی این تلخی نمانده است. سوالهایش نگرانم می کند. نمی دانم نسل او هم آیا این خشونت را تکرار خواهد کرد؟ در کنار هم به آرامش می رسند؟ به کودکان این شهر چه ارمغان داده ایم؟ کودکی نسل من – کودک روزهای انقلاب – هیجان انقلاب که رفت کم کم سکوت آموخت و خشم. به سکوت که کشانده شد به خشم رسید. چقدر طول کشید تا نه بگوید. هم به سکوت، هم به خشم. کودکان امروز چه می بینند؟ به کجا می روند؟ نگرانم که چرخه های سرکوب بلوغ در نسل او هم تکرار شود.
به کارهایی که تمام شدنش طول کشیده فکر می کنم. بیست و چهار ساعت های زیادی گذشته است. چند سال باید بگذرد تا زنانگی درک شود، تا زنانگی در ریشه ها دیده شود، تا زنانگی ابزار شکستن مردان این شهر نشود، تا زنانگی ابزار نشود. به مشق شب های ننوشته که فکر می کنم بیست و چهار ساعت کم است. کم کار کرده ایم. چقدر کار هست و چقدر وقت کم که به موقع، زودتر، انجام شوند. به پلهای نزده که فکر می کنم بیست و چهار ساعت کم است. به پلهای شکسته بین “مدرسه” و “تغییر” که فکر می کنم بیست و چهار ساعت زیاد است. باران که می رسد بیست و چهار ساعت کم است، دلگیر که می شوم بیست و چهار ساعت زیاد…
1. عنوان این مطلب نام داستانی از صمد بهرنگی است که به وام گرفته شده است.
+ There are no comments
Add yours