مدرسه فمینیستی: شیوا جان سلام. باز هم رفته ای. شب یلداست و در بلندترین شب سال به ساعتهای طولانیت فکر می کنم. به نسل تو فکر می کنم. به نسلی که کنشگری در رگهایش جریان دارد، مثل خون. از نزدیک نمی شناسمت. اما شهامتت را دوست دارم، عاملیتت را دوست دارم، تابو شکستن هایت را دوست دارم. همه آنچه که در نسل تو جوشید و در من نبود را دوست دارم.
فرق کودکی من و تو تفاوت بین کودکی بود که درها و پنجره های خانه اش را یکی یکی می بستند، جلوی چشمانش؛ و کودکی که در خانه های بدون پنجره به دنیا آمد. کودکی که پنجره ای داشت که یک شبه با پرده های سیاه پوشانده شد و دیگر درختها و آسمان آبی را از پنجره ندید. و کودکی که در خانه ای با پنجره هایی با پرده سیاه به دنیا آمد اما از همان کودکی آن طرف پرده های سیاه را می خواست، نور می خواست، آفتاب می خواست.
کودکی من شاهد خیلی چیزها بود:
دخترانه – پسرانه شدن مدرسه را یادم هست. چهارم دبستان بودم که بهار آزادی رسیده بود. آخر سال زمزمه جداسازی شروع شده بود. با هم کلاسیهای پسر خداحافظی کردیم، پسرها این طرف خیابان در مدرسه قدیمی ماندند و ما به آن طرف خیابان رفتیم: یک قدم به عقب
اولین روز روسری گذاشتن را یادم هست. اول راهنمایی بعد از تعطیلات عید، روسری سورمه ای کوچک و رنگ و رو رفته ای از مادرم گرفتم و به سر کردم. تمام راه تا مدرسه روسری سر می خورد، همه چیزش عاریه بود. زنگ تفریح موقع بازی زیر پا می افتاد، گم می شد، در مدرسه جا می ماند…اما کم کم واقعیت زندگیم شد: یک قدم به عقب
دوم راهنمایی که بودم کلاس “ایدئولوژی” به کلاسهای درس اضافه شد. مدرسه گرفتار معلم های بسیار جوان ایدئولوژی شد که روسری های بلند و تیره ای داشتند و زیر گلو با سنجاق ققلی می بسنتد و دسته هایش آویزان بود. روسری های تیره و بلندشان به شدت جلو بود. حجابشان روتین روسری های رنگی و کوچک معلمهای قدیمی تر را به هم می ریخت. شکل حجابها عوض شد: یک قدم به عقب
زنانه مردانه شدن اتوبوس ها را یادم هست. پسرانه شدن رشته های مهندسی را یادم هست. ممنوعیت شلوار جین را در دانشگاه یادم هست. روزگار بدون موسیقی را یادم هست. روزگاری که یادگار دوست شهرام ناظری آخر ِ حظ ِ موسیقی یک نوجوان 16 ساله بود. و همینطور قدمها را یکی یکی به عقب بر می داشتیم. نمی دانم نسل تو هم “گردو – شکستم” بازی کرده است یا نه اما بازی و واقعیت نسل من گردو شکستم بود، قانون بازی کم کم عوض شد. قدم ها را بی وقفه به عقب بر می داشتیم، یکی پس از دیگری. همه چیز را می پذیرفتیم و خشم می اندوختیم.
به این چیزها که فکر می کنم نسل تو را بیشتر دوست دارم. خشمش انگار کمتر است و عاملیت جایش را گرفته است، یا شاید برای من اینطور است. در حلقه ای که کودکی من در آن گذشت الگوی پیش رو “پذیرفتن” عقب رفتن ها بود. انتخابها سپید و سیاه بود. یا می ماندی و تن می دادی یا ترک دیار می کردی و تلخی غربت و تحقیر و دیگری شدن را در سبد چیزهای خوب می پذیرفتی. اما تو و نسل تو به کودکان امروز ماندن را یاد می دهد، “نه گفتن” را یاد می دهد، شهامت یاد می دهد، عاملیت یاد می دهد. و یاد می دهد که همه اینها هزینه دارد. برای همین هاست که تو را و نسل تو را دوست دارم.
◀️ شب یلدا، 1388
+ There are no comments
Add yours