مدرسه فمینیستی: خواستم ننویسم اما نشد. این روزها، روزهای از دلتنگی نوشتن نیست. گاهی بهترین راه مدارا با تلخی ها این است که به روی خودمان نیاوریم. به روی خودمان نیاوریم که دلتنگیم، که از شنیدن اخبار نگرانیم، که از چک کردن ایمیل نگرانیم، که از احوالپرسی یاران نگرانیم، که صبح که می شود دلشوره داریم… که نکند در خواب که بودیم یکی دیگر را هم برده باشند…
خواستم از دلتنگی ها ننویسم اما نشد، انگار هر چه به تلخی ها پشت می کنم تلخی ها آینه می شوند. این روزها، روبروی این پنجره ی دلتنگ ِ آفتاب چنان بهت زده می نشینم که انگار قرار است یاران دربندم پرده را کنار بزنند و یکی یکی اینبار از پنجره مهمانم شوند. روبروی این پنجره بهت زده می نشینم و به روزگاری که با هم سپری کردیم فکر می کنم. به گناه یاران دربندم فکر می کنم و جواب سوالهایم هیچ است و هیچ.
به منصوره شجاعی فکر می کنم و آن ظهر تابستان ِ اردوگاه تربت جام و دختر افغان- عضو کتابخانه – آن روز که به جلسه کتابخانه نیامد. به خانه اش رفتی تا علت غیبتش را بدانی و با تو راهی شد و در راه درد دل گفت. با تو تا کتابخانه آمد و تمام راه برایت از سهراب خواند و “خانه دوست کجاست”.
به پریسا کاکایی فکر می کنم. کودک دیگری قرار است اعدام شود. سراسیمه ای. پیش از این هرگز اشکت را ندیده ام. به تو فکر میکنم و پچ پچه های صمیمانه مان. پرنده ات همه جا از تو می خواند. خواندش دلتنگم می کند. اما می خواهم بیشتر بخواند.
به دوستان ناشناخته ی در بند فکر می کنم. به کوهیار همان پسر جوانی که شب اعدام بهنود تا صبح پشت دیوار اوین ماند و امروز آن سوی دیوارهاست. به شیوا فکر می کنم که اعتبار بازگشته ی این دیار است. به روزگاری فکر می کنم که این تلخی ها و دلتنگی ها و دلشوره ها یک شبه می آیند، ناخوانده. و می مانند و به ماندنشان “عادت می کنیم”.
خوب می دانم راهی ِ رهی صد ساله ایم. خوب می دانم آرام آرام که می رود شب و روز، به مقصد می رسد، بالاخره. خوب می دانم اوج و فرود دارد. خوب می دانم میان بُر که زدی هیچ اعتباری دیگر به مسیر نیست و این مسیر خود همه زندگی است. اما باز هم دلتنگ می شود.
+ There are no comments
Add yours