مدرسه فمینیستی: وقتی روز را آغاز می کنی می دانی در گوشه ای از خاک میهن ات، همسری وجود دارد که به رغم دلواپسی های شبانه برای همسر دربندش، و نگرانی برای دخترش،از صبح تا شام تلاش می کند و می دود و روزها را به قامت سالها، می شمارد. و وقتی شب را به پایان می بری باز هم می دانی که مرد جوانی در نبود نوعروس اش، بهار را اندک اندک انتظار می کشد، و حالا هرچقدر هم که به خودت دلداری بدهی و تظاهر کنی به بازگشت به زندگی «هر روزه»، انگار که باز هم نمی شود. در عمق وجودت، شاید ته قلب ات، حدافل پیش وجدانت می دانی که اوضاع به سامان نیست و چیزی این وسط تغییر کرده، خیلی چیزها… مثلا همین که بهاره چندین ماه است که جایش در خانه خالی است و شوهرش امین احمدیان هر روز و لحظه، سرگردان و عصبی است از بلاتکلیفی همسر نازنین اش در زندان اوین، و دوستان نگران بهاره : عباس حکیم زاده، نسیم سرابندی، مهدی عربشاهی، محمد هاشمی، و بقیه دوستانش که نگرانی شان دستکمی از نگرانی های شوهر بهاره ندارد، آره خیلی چیزها تغییر کرده مثلا زن و دختر عیسی سحرخیز که بدجوری دلتنگ اش هستند…
هر کسی که قدم به خانه عیسی سحرخیز گذاشته باشد نمی تواند منکر شخصیت احترام برانگیز و پرطاقت زنی شود که هر روز درحالی که «مهتاب اش» را _ آن دختر یکی یک دانه پدر را _ دلداری می دهد تا روزهای دوری از پدر را تحمل کند، از صبح تا شام در تکاپو و تلاش برای گرداندن چرخ زندگی است.
- منزل عیسی سحرخیز
هنگام دیدار با همسر عیسی سحرخیز، که تازه از ملاقات با عیسایش بازگشته، با مهربانی در باره او می گوید که چگونه تمام دقایق مکالمات تلفنی اش از زندان اوین و تمام لحظات ملاقات باخانواده اش را به جای پرداختن به انبوه مشکلات زندگی شان، یا حرف زدن از پهلوی شکسته و جسم بیمارش، صرف کارهایی می کند که باید برای هم بندیانش و رتق و فتق مشکلات شان انجام دهد.
وقتی محسن امین زاده و همسرش وارد می شوند، می توان رنج مشترک ماه ها دوری از همسران را در آن دو زن در فضا احساس کرد.
همسر عیسی سحرخیز در نامه ای به مهتاب، دختر 20 ساله اش می نویسد:
«سلام مهتابم ، سلام دختر گلم: وقتی چند روز پیش از من پرسیدی که عید آمد چرا پدر نیامدوهمه باباها آمدند ولی بابایی من نیامد ، دلم بیشتر گرفت . می دانم برای تو که در این نه ماه زینب وار صبر کردی ودر پیچ و خم های اوین برای 20 دقیقه ملاقات، بیش از 4 ساعت در صف و انتظار همراهم بودی – همیشه آرام بودی و صبور و در این روزهای سخت تنهایی دم نزدی ـ چقدر سخت است که پدر نیامد.
ولی دلبندم همه باباها شب عید به خانه نیامدند که اوین هنوز پر است از پدران و فرزندان این ملت ….
….
من در این 31 سال که در کنارش بودم شاهد فراز و نشیب های زندگی یک خبرنگار بودم که خبرنگار بی پناه است و پر تلاش. امروز دیگر پدر، جوان نیست و 56 سالگی را با دنده های شکسته و هیکل تا شده از ضعف و بیماری در اوین تجربه کرده ولی همچنان با روح مقاوم و اراده آهنین وبه قول بازجو ها نستوه.
دخترعزیزم غمگین مباش که پدر خواهد آمد و عید واقعی روزی است که دیگر در سرزمین ما نه زندانی باشد ونه دربندی.
شاید آن روز دل مادران نداها و سهرابها و… نیز آرام گیرد و زندگی روی صلح و آرامش ببیند.»
- منزل بهاره هدایت
وقتی با اعضای گروه های مختلف به منظور دیدارهای نوروزی از زندانیان و خانواده های شان، همراه می شوی وقبل از راه افتادن،قرار می گذاری که حداقل به خانه چندین نفر از زندانیان یا کسانی که به مرخصی آمده اند سر بزنی، و پیش از درآمدن از خانه با خبر می شوی که امروز، از قضا روز تولد بهاره هدایت هم است که با روز ازدواجش هم مصادف شده، آن وقت است که دیدار با خانواده چنین زندانی، حال و هوای دیگری پیدا می کند. و در چنین حال وهوایی است که راه های پر ترافیک و شلوغ شهر را تا رسیدن به خانه بهاره، با شعرهایی به یاداو و همه زندانیان سیاسی پر می کنی.
در خانه بهاره و در خلال این دیدار صمیمی و بی تکلف، از همه رنگ پیدا می شد از مادران صلح تا حقوق بشری ها و فعالان دانشجویی. همه آمده بودند که روز تولدش را در کنار همسر بهاره باشند.
از بازداشت بهاره هدایت این عضو پرتلاش و مقاوم شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت و مسوول روابط عمومی این اتحادیه دانشجویی چند ماه گذشته است. او را درست درشامگاه روز چهارشنبه ۹ دیماه بود که به زندان بردند. و از همان موقع بود که همه در قلب مان گفتیم: «بهار بی بهار، پاییز است».
+ There are no comments
Add yours