مدرسه فمینیستی : روز 25 نوامبر ، برابر با 4 آذر «روز بین المللی مبارزه با خشونت علیه زنان» است. اختصاص این روز به عنوان مناسبتی بین المللی، طبعا به ما زنان ایرانی فرصت دوباره ای می دهد که تلاش های مان را برای مبارزه با همه اشکال خشونت، بسیج کنیم. گرچه در طول بیست سال اخیر، اکثر قریب به اتفاق گروه های جنبش زنان در هر موقعیت و فرصتی که به کف آورده اند به طور منظم و پیوسته علیه خشونت و آموزش شیوه های مقابله با آن، کار کرده اند. امسال نیز ما در مدرسه فمینیستی تلاش کرده ایم که به مناسبت این روز، در حد بضاعت مان ویژه نامه کوچکی گرد آوردیم که در 10 روز گذشته تا امروز (4 آذرماه مصادف با 25 نوامبر) به خوانندگان سایت مدرسه فمینیستی تقدیم کرده ایم. به همین مناسبت رویا صحرایی، چرخه خشونت علیه زنان در خانواده را در قالب قصه ای کوتاه بازتاب داده است:
هنوز لذت غذایی را که خورده ام در دهانم احساس می کنم و مردد به قوطی سیگارم خیره می شوم که صدای هلهله زنان بلند می شود. چه خبر شده ؟ حتما باز هم دعوا و مرافه است . صدای هلهله بیشتر و بیشتر می شود. به تن کرختم تکانی می دهم و خود را جلو در اتاق می اندازم . مقررات و دستور اکید اداره مثل برق از ذهنم می گذرد که «در دعوای روستائیان دخالت نکنید.»… شاید هم کسی فوت کرده باشد. نمی شود که این همه فریاد و هلهله بلند شود و آدم خودش را به کری بزند. کفش ها را می پوشم به طرف صدا که حالا از سمت خانه کرمعلی می آید حرکت می کنم. قدم تند می کنم ، زنها روی پشت بام ها هلهله می کشند و بچه ها هراسان اینطرف و آنطرف می دوند. در حیاط خانه باز است . دو برادر صفیه ، زن کرمعلی، کرمعلی را کف حیاط خوابانده اند، یکی مرتب به او لگد می زند و دیگری در حالی که با زانو روی سینه اش نشسته ، چاقویی را زیر گلوی او نگه داشته است . پدر صفیه هم یکریز فحش می دهد :
◀️ ای مردم ، به این قرآن قسم که از این لحظه به بعد من دختری به نام صفیه ندارم . همه شاهد باشید . شنیدید. او دیگر دختر من نیست.
و در حالی قرآن را به سینه مادر کرمعلی می کوبد از در خارج می شود. . برادر کوچک تُف محکمی به صورت صفیه پرت می کند و برادر بزرگ سعی می کند که لگدی به پهلوی او بزند که جمعیت نمی گذارند و به دنبال پدر از در خارج می شوند. کتری آب جوش را از دست کسی می گیرم و درِ شیشه پودر مکروکروم را باز می کنم. هنوز صدای فحش پدر از دور شنیده می شود معلوم نیست به صفیه فحش می دهد یا به کرمعلی . آب جوش را در شیشه می ریزم . دورمان از بچه های هراسان خالی شده مردان ریش سفید روستا، دور تا دور ما روی زمین نشته اند. دست صفیه را در دست می گیرم . به زخم نگاه می کنم، کاملا مشخص است که چاقو خورده آنهم چه چاقویی .
با انگشت شصت در شیشه مکروکروم را گرفته ام وشروع می کنم به تکان دادن در هوا. زیر لب از صفیه می پرسم : چرا راستش را نگفتی؟
چنان پر درد نگاهم می کند که از سوال احمقانه خودم خجالت می کشم. ناگهان سوزش وحشتناکی را در دستم احساس می کنم، نه دیگر نمی توانم شیشه را دستم نگه دارم انگار دارد منفجر می شود. بی اختیار شیشه را در هوا رها می کنم . شیشه در آسمان چرخی می زند و تمام مکروکروم ها به سر و ریش مردها می ریزد. برای یک لحظه همه آنها سکوت می کنند و بعد که قایفه های رنگ شده همدیگر را که می بینند شروع می کنند به خندیدن . صدای یکی بلند می شد: «دستت درد نکند آقا معلم خوب ریش مان را قرمز کردی».
به صورتهاشان نگاه می کنم. با خودم می گویم این رنگ خون که خنده ندارد. صدای خنده از روی پشت بام هم شنیده می شود. همه می خندند . همه، به جز صفیه که به دَبه ی نفت گوشه حیاط خیره مانده است.
+ There are no comments
Add yours