پروین دولت آبادی نخستین شاعر کودکان و از بنیان گذاران شوارای کتاب کودک در 20 فروردین 1387 دنیای شعر و کودک را برای همیشه از وجود خود محروم کرد.
پروین دولت آبادی زندگی خود را وقف ادبیات کودکان این سرزمین کرد. اما به واسطه تعلق به خانواده ای فرهنگی و بهره گیری از حضور زنان فرهیخته ای چون صدیقه دولت آبادی در طول زندگی، از مدافعان سرسخت حقوق برابر و فعالان جنبش زنان هم بود.
مدرسه فمینیستی برای گرامی داشت یاد این عزیز خستگی ناپذیر عرصه ادب و فرهنگ، اقدام به چاپ یکی از مصاحبه های ایشان که در فصلنامه «جنس دوم» در سال 1378 صورت گرفته، کرده است.
سخنان پروین دولت آبادی تاریخ شفاهی و بیان گر تلاش بخشی از فعالان جنبش زنان در دوران گذشته است. از صدیقه دولت آبادی تا اولین زنانی که برای آموزش و تحصیل دختران ایرانی همت گمارده اند.
مدرسه فمینیستی یاد و خاطره همه این عزیزان را گرامی می دارد.
این مصاحبه گفتگویی است میان پروین دولت آبادی و مهدخت صنعتی از فعالان حوزه کودکان و زنان و حامیان اصلی «کتابخانه صدیقه دولت آبادی».
– خانم پروین دولت آبادی لطفا در مورد خودتان برای ما توضیح بدهید؟
من در سال 1303 متولد شده ام. از خانواده شروع می کنم؛ چون خانواده مبنای ارتباط است. خانواده دولت آبادی در شهر اصفهان در محله ای به نام احمد آباد زندگی می کردند. در آن محله خانه و خانواده ما زندگی جمعی و به هم پیوسته و متعهدی داشتنتد. خانه های اهل فامیل، کوچک و بزرگ، در این محله و در باغی قرار داشت که این باغ متصل می شد به بازاچه ای که به نام همین خانواده یعنی دولت آبادی معروف بود. من از بازارچه دو خاطره قشنگ دارم. یکی آنکه در آنجا قهوه خانه ای بود که ما در آنجا کنگراف یا به قول امروزی ها گرامافون را تجربه می کردیم و صدای دلنشین قمر و دیگر هنرمندان را می شنیدیم. خاطره ی دیگر هم از این بازارچه، نانوایی است که در این بازارچه و متصل به خانه ما بود. ما زمانی که کوچک بودیم به این نانوایی می رفتیم و نانوا به قول خودش برای آقازاده ها یعنی فرزندان خانواده دولت آبادی قپچی (آدمک) می پخت که در واقع این قپچی ها آدمک های کوچکی بودند که از خمیرهایی که از خانه می بردیم آن را می ساخت. بعدها وقتی بزرگتر شدم می گفتم که نکند به ما آموخته باشند آدم بخوریم. من دریچه های نور را هم در این بازارچه تجربه کردم. گوشه هایی در این بازارچه وجود داشت که من حرکت غبار را به جانب نور در آن شناختم. شاید از همان زمان من عاشق فراز و نشیب شدم. ما بچه ها برخوردار از محبت خانواده بودیم و نعمت های خانه بین همه تقسیم می شد و خانواده ام به تمام معنا از ارتباط با هم برخوردار بود. این مفهومی است که من از بازارچه و محله دارم و فکر می کنم یک جایی این باید ثبت شود. چون حالا که ما در خانه های حتا بسیار آذین بسته اما دور از هم و تک نفری زندگی می کنیم، جای آن پیوند همیشه برای ما و لااقل برای نسل ما خالی ست. اما حالا برسیم به اینکه این محیط چه زمینه های فرهنگی داشت. خانواده ما عمومن معلم بودند و از نسل های گذشته هم کارشان همین بود. در «دولت آباد» منبری هست که شکسته و تعمیر شده است ولی هنوز وجود دارد. اجداد ما امثال حاج میرزا هادی و یا حاج میرزا مهدی و… از نسل های خیلی قدیم روی این منبر به طلابی که به آنها مراجعه می کردند، درس می آموختند. در کناره نماز خانه ای که در مسجد قرار دارد دو قطعه فرش مندرس دیده می شود که از کهنگی خبر می دهد، روی حاشیه های فرش نوشته شده مسجد دولت آبادی. بدین ترتیب من از خانواده ای هستم که ریشه فرهنگی دارد.
– از قهوه خانه و نانوایی محل گفتید، از مدرسه آن هم بگویید.
در مورد مدرسه، آن موقع که یکی مدرسه ی «کاوه» بود که خانمی به نام عذرا خانم (بتول کاوه) آن را اداره می کرد که نویافته از دگرگونی های فرهنگ زمان رضا شاه بود و یکی هم مدرسه ناموس بود که مادر من آن را اداره می کرد و معلم هایش بیشتر خاله ها و عمه هایم و همین طور دختر عموهای مادرم بودند. این دو مدرسه در محله احمد آباد اصفهان بود. البته مدرسه دولتی ناموس جابجا می شد، اما مدرسه کاوه در خانه ی مسکونی خانم عذرا محل ثابتی بود.
– هر دو مدرسه ها دخترانه بودند؟
بله و خانم صدیقه دولت آبادی که نفوذ بسیار قاطعی بر همه و به ویژه خانم عذرا داشتند، نظرات فرهنگی خودشان را در اداره امور مدارس ابراز می داشتند. در همان زمان دو مدرسه پسرانه ی یکی گلبهار که ریاستش را آقای ضیا الدین جناب داشت و یکی هم مدرسه دیگری بود که پدرم آن را داره می کرد. در این دو مدرسه پسران خانواده ما تحصیل می کردند. این مدرسه ها نمونه های نو یافته ی مدرسه هایی بودند که به تدریج از صورت مکتب خانه به شکل مدرسه درآمده بودند.
– کتاب هایی که در آنجا می خواندید چه بود؟
بیشتر چیزهایی بود که در آن زمان وزارت فرهنگ وقت می نوشت و معلم ها هم چیزهایی را بر مطالب کتاب ها بسته به ذوق و سلیقه شان اضافه و تدریس می کردند.
– می خواهم چند قدم به عقب برگردم و از آن قهوه خانه سوالی بکنم. آیا در این قهوه خانه زن ها هم می توانستند بروند و بنشینند؟
نه آن موقع زن ها نمی توانستند این کار را بکنند؛ اما به هر حال صدای قمر و یا ساز ارسلان درگاهی و خیلی های دیگر از قهوه خانه به گوش زنان خانواده هم می رسید. به هر حال به طور مرسوم زن اجازه ورود به قهوه خانه را نداشت.
– در آن زمان کسانی که به مدرسه ی ناموس یا کاوه می رفتند همه با چادر بودند؟
نخیر همه با چادر نمی رفتند. ما بدون چادر می رفتیم و حداکثر یک روسری به سر می گذاشتیم. لباس ما ارمک بود که در آن زمان ها متداول بود که سر دست های سفید داشت و این لباس ها را وزارت فرهنگ درست کرده بود که بچه ها یکدست به مدرسه بروند.
– در مورد مادرتان که مدرسه ناموس را اداره می کرد لطفا بیشتر توضیح بدهید.
مادرم «فخرگیتی دولت آبادی» زنی هنرمند، هنرپرور و نقاش وکتاب خوان بود. بعد ها که من حدود سیزده، چهارده ساله بودم آشیانه اصفهان را از دست دادیم و به تهران آمدیم. مادرم مدت کوتاهی مدیر مدرسه بود اما چون کارهای زیادی داشت مجبور شد کارش را کمتر کند و معلم شود و به عنوان دبیر کارهای خیاطی، آشپزی و امور خانه داری را به بچه ها می آموخت. الان بسیاری از زنان شاخص را داریم که از شاگردان مادرم در مدرسه آذر، همایون و نوربخش بودند. پدرم «حسام الدین دولت آبادی» هم رئیس اوقاف اصفهان بود. بعد به دلایلی آمد به تهران. مدتی به کارهای اجتماعی اشتغال داشت، ولی در سال 1320 برگشت به اصفهان و نماینده اصفهان شد. بعد در تهران شهردار بود و سپس دوباره نماینده اصفهان شد و مدتی هم تا حد معاونت وزارت ارتقا پیدا کرد. او هم مردی هنرمند و هنرپرور بودشعر می گفت. عده ای اشعار او را هم سنگ سعدی می دانستند و چیزی که می توانم از پدرم بگویم این است که او هم در اصفهان و هم در تهران با آن مقاماتی که داشت می توانست صاحب همه چیز شود؛ اما روزی که از دنیا رفت جز خاک چیزی از خود باقی نگذاشت و این بزرگترین افتخاری است که ما فرزندان به آن می کنیم.
وقتی به تهران آمدیم در دبستان نوروز ادامه تحصیل دادم که خانم آریانی مدیرش بود و از شاخص ترین زنان فرهنگی بود تا اینکه به دبیرستان «نور و صداقت» که در سه راه امین حضور بود و انگلیسی ها آن را داره می کردند، وارد شدم و مدتی هم در مدرسه امریکایی ها به نام «نوربخش» تحصیل کردم که در خیابان قوام السلطنه بود و میس دولیتل آن را داره می کرد. این دو مدرسه وابسته به کلیسای مذهبی بودند. البته مدرسه نور و صداقت دو تا مدرسه داشت یکی دخترانه و یکی پسرانه. مدرسه امریکایی ها هم در واقع سه تا بود که یکی همین نوربخش بود و دیگری کالج البرز. در هر حال ورود ما به این نوع مدارس مذهبی جنبه مذهبی نداشت بلکه به خاطر ظرفیت بالای آموزشی در آنجا بود.
– آیا در این دبیرستان ها بابت هزینه تحصیلی، دانش آموزان پولی هم پرداخت می کردند؟
خیر این مدرسه مال مبشرین مذهبی بود و اگر هم شاگردان چیزی پرداخت می کردند خیلی جزیی بود و هزینه مدرسه را مسیونرهای مذهبی به عهده داشتند.
– در این مدارس کتاب ها به زبان فارسی تدریس می شد؟
بله به هر دو زبان فارسی و انگلیسی. در هر حال بعد از دبپلم در وهله اول می خواستم وارد دانشکده هنرهای زیبا شوم و نقاشی و مجسمه سازی را بخوانم، حتا امتحان آن را هم دادم و چند جلسه ای را هم سرکلاس رفتم؛ اما زندگی مرا به پرورشگاه شهرداری کشاند و سال ها در آنجا کار کردم. در فاصله بین دانشکده هنر های زیبا و اشتغال در پرورشگاه مدتی در کودکستان خوارزمی مدیر بودم و شاید بتوانم بگویم که شعر من برای کودکان در آن زمان از آن جا آغاز شد. من برای بچه ها شعر می گفتم. و بچه ها در این آموزش، یک بعد تازه ی شعری را به دست می آورند. بعد از مدتی هم در پرورشگاه کار می کردم که این پرورشگاه محیط وسیعی بود با حدود دویست و پنجاه دختر و سیصد و پنجاه پسر و دو مدرسه ای که در خیابان عباسی تاسیس شده بود. این دو مدرسه را فرهنگ اداره می کرد. داخل پرورشگاه محیطی بسیار گسترده بود و کارهای هنری و فنی را به بچه ها آموزش می دادند و بچه ها لباس و کفش شان را خودشان با دست خودشان می ساختند و نجاری و کارهای فنی دیگر می کردند. بچه هایی که به سنی می رسیدند که می توانستند کار فنی انجام دهند، مقرری برای آنها در نظر گرفته می شد و دفترچه ی پس اندازی به آنها اختصاص داده می شد تا وقتی به هجده سالگی رسیدند و خواستند مستقل شوند، پس انداری برای آینده داشته باشند.
– حقوق شما وقتی به پرورشگاه وارد شدید چقدر بود؟
من در سال های اول اصلا حقوقی نمی گرفتم. در زمان بازنشستگی هم فقط پانزده سال خدمتی را که در شرکت نفت کار کردم حساب کردند و با پانزده سال سابقه بازنشسته شدم.
– پرورشگاه دخترانه بود؟
خیر، دخترانه و پسرانه. دو تا ساختمان در آنجا وجود داشت که کاملا به هم نزدیک بود. البته دخترها و پسرها در کلاس های جداگانه درس می خواندند اما کلاس های موسیقی آن ها با هم یکی بود. بچه هایی که در پرورشگاه بودند پنج تا هجده ساله بودند. عده ای از آنها از شیرخوارگاه بعد از پنج سالگی به آنجا منتقل می شدند و عده ای دیگر هم ممکن بود در سنین بالا پدر و مادرهایی آن ها را به پرورشگاه آورده باشند. شیرخوارگاه هم وابسته به شهرداری بود.
– شرایط جسمی، روحی و تحصیلی بچه ها در آن چطور بود؟
بچه هایی که در سنین بالاتر به پرورشگاه آورده می شدند، غالبا از شرایط جسمی خوبی برخوردار نبودند. اما به تریج وضع جسمی شان بهتر می شد. البته آنها از لحاظ روحی چون قبلا کانون خانواده را تجربه کرده بودند، محبت های دیگران را نمی پذیرفتند و بین قبول خانواده و قبول پرورشگاه سرگردان بودند. به لحاظ تحصیلی نیز بچه ها عمدتا به کارهای هنری و فنی علاقه ی بیشتری نشان می دادند تا درس و مشق و به موسیقی انس و الفت خاصی داشتند.
– مشکلی از این نظر که دخترها و پسرها در کنار هم زندگی می کردند، وجود نداشت؟
به هر حال سعی می شد که آن ها از هم جدا باشند. فقط در شیرخوارگاه با هم بودند و در پرورشگاه در بخش موسیقی برنامه مشترکی داشتند.
– خاطره ای از پرورشگاه دارید؟
پسری در پرورشگاه دچار بیماری ضعف ریوی بود. دکتر کافی، یادش به خیر باد طبیب بچه ها بود. روزی دکتر کافی پسر را به دست من سپرد و گفت که هر روز باید در آفتاب، روغنی به بدنش مالیده شود و این طور کارها. البته خانم هایی که آنجا کار می کردند نه در آن مورد و نه در موارد دیگر تن به این کارها نمی دادند؛ زیرا خودشان هم زندگی سختی داشتند و پولی هم که دولت بهشان می داد در خور چنین گذشتی نبود. اما یک روز که من داشتم پشت آن پسر را در آفتاب با روغی می ماساژ می دادم گفت: خانم دولت آیادی زحمت زیادی می کشی، کسی که خانواده او ترک کند شخص دیگری او را قبول نمی کند.
– بودجه ی پرورشگاه را چه ارگانی به عهده داشت؟
شهرداری می داد که بسیار هم ناچیز بود. اما افراد خیری بودند که کمک می کردند. زنده یاد دکتر «گرامی» در بخش دارو و درمان کمک می کرد. از میدان شهر تهران آقایان «رضایی» ها کمک می کردند و از میدان تره بار برای بچه ها سبزیجات و میوه می آوردند و حتی در میدان پرورشگاه آن ها را می شستند و خودشان بین بچه ها تقسیم می کردند.
– آیا همان ایام بود که مهین دولت آبادی هم شیرخوار گاه را اداره می کرد؟
بله خواهرم مهین شیرخواه گاه را اداره می کرد و مدت کوتاهی هم من جزو هیئت مدیره ی آنجا بودم. اما بعد به شرکت نفت منتقل شد. البته من هم تا این زمان سابقه ی کوتاهی در شرکت نفت داشتم. زمانی هم مدرسه ای با امکانات آموزشی سمعی و بصری تاسیس کردم و با خانم «فاطمه اختیاری» و «هما بازیاز» این کار را کردم که اسم آن مدرسه «شیوا» بود. فکر می کنم سال های 40-1339 بود که این مدرسه را تاسیس کردیم و چهار، پنج سال کار می کرد. بعد مدرسه بسته شد و من دوباره به شرکت نفت برگشتم که در آنجا هم از شغل معلمی خارج نشدم و مسئول آموزش کارگران شرکت نفت بودم.
– چه آموزش هایی به کارگرها می دادید؟
آن زمان قانونی تصویب شد که باید هر کارگری تصدیق کلاس چهارم ابتدایی را داشته باشد تا بتواند پایه حقوق بگیرد. بنابراین شرکت نفت برای کارگرها کلاس خواند و نوشتن گذاشت و برای کسانی هم که آموزش های اولیه را داشتند کلاس های مهارتی می گذاشتیم. وقتی ما دیدیم که عده ی زیادی از کارگرها، مثلا کارگر صحرایی هستند و نمی توانند در کلاس های شرکت حاضر شوند، به شرکت نفت طرح دادیم که او هم آن را پذیرفت. بدین ترتیب ما وسایل آموزشی را به آناه می دادیم تا وقتی که بیکار بودند در قهوه خانه ها و یا جاهای دیگر بتوانند آموزش ببینند. وقتی بتوانند در کلاس حاضر شده و امتحان دهند و نقصان پرونده ای شان را با چنین آموزش هایی اصلاح کنند. البته کتاب های درسی آنها همان کتاب های درسی بچه ها بود.
– آیا زنان هم در کلاس ها شرکت می کردند؟
زنان خدمه ای که در شرکت کار می کردند هم به کلاس می آمدند. البته در جاهای فنی زنان نبودند و بیشتر خدمه شرکت را زن ها تشکیل می دادند. در آن زمان کلاس های زنان و مردان از هم جدا بود. در هر حال من حدود شش سال شرکت نفت کار کردم وبرای دوره ای که کودکستان و دبستان «شیوا» را تاسیس کردم از شرکت نفت بیرون آمدم. اما دوباره بعد از تعطیلی کودکستان و دبستان به شرکت نفت برگشتم و سرپرستی بخش آموزش کارگران را به عهده گرفتم که این آموزش شامل کارگرها و فرزندانشان می شد.
– شعر کودک را از کی آغاز کردید؟
من شعر کودک را در کودکستان خوارزمی آغاز کردم. من در کودکستان زرتشتی ها (رستم آبادیان) هم کار می کردم که در آنجا هم شعر برای کودکان می ساختم. آقای رستم آبادی و منور خانم همسرشان چون بچه نداشتند اقدام به ساختن ساختمان و تاسیس کودکستان کردند که سرپرستی آن را قمرتاج دولت آبادی داشت و بعد وقتی ایشان به سفر رفتند من آنجا را اداره می کردم. کودکستان رستم آبادیان بسیار مجهز بود. کار موسیقی آنجا را آقای عطا الله خادم میثاق اداره می کرد و آقای جانبازیان هم کلاس باله را اداره می کردکه این آقایان جزو اساتید در رشته خودشان به حساب می آمدند.
– آیا در واقع به کودکان آنقدر بها می دادند که اساتید سرشناس به کودک ها آموزش بدهند؟
بله همین طور است. آن وقت آقای خادم میثاق برای شعر ها آهنگ می ساخت و بچه ها آن را اجرا می کردند.البته آن زمان با وجود آنکه هنوز شعر ها چاپ نشده بود، تقریبا همه کودکستان ها این شعر ها را می گرفتند و در همه جا خوانده می شد. بعد ها هم یعنی از حدود سال 1341 این شعرها چاپ می شد.، یعنی از زمانی که مجله «پیک» شروع به کار کرد. در این زمان بود که آقای محمود کیانوش هم داوطلب شد که با پیک همکاری کند. ایشان کارمند پیک بود. اولین شعری که ساختم آتش بود که به مناسبت جشن آتش، بچه ها روی صحنه آمدند و با موسیقی اجرا کردند. بعد از آن به تدریج شعر شد جز مسائل آموزشی قابل ملاحظه برای بچه ها. کتاب «برقایق ابرها» حاوی حدود چهارصد قطعه شعر است که برای کودکان ساخته ام. افزون بر آن تعدادی جزوه های رنگین شعر کودک به اسامی «گل بادام» ، «بهار می آید» ، «مرغ سرخ پاکوتاه» ، «گل را بشناس» و چند تای دیگر چاپ و منتشر شده است. مجموعه «گل بادام» برنده جایزه شعر از سوی شورای کتاب کودک شد.
– از شعر برای بزرگسالان هم برایمان بگویید.
من از چهارده، پانزده سالگی غزل می ساختم. دو مجموعه شعر به نام «شوراب» و «آتش و آب» دارم که تا سال 50- 49 چاپ شده و مجموعه اشعارم از سال 53 به بعد هم زیر چاپ است به نام «مهرتاب». وقتی برای خواجه حافظ شیرازی سالروزی گرفتند، از موضوعاتی که می توانستیم در این سالگرد برای سخنرانی ارائه کنیم آن بود که شاعران هم دوره حافظ را معرفی کنیم. من هم در این سالگرد بود که «منظور خردمند» را نوشتم که یادآور شعر ملک خاتون شاعره ی زمان حافظ و دختر مسعود شاه اینجو بود. بررسی زندگی این زن شاعر را در صد صفحه نوشتم و کنگره سالگرد حافظ آن را پذیرفت و در مجموعه ی سخنرانی ها چاپ کرد که یکی از دلپذیرترین کارهایی است که کرده ام؛ چرا که دلم می خواست از زن ایرانی به منظور ارزش ها و اعتقاداتی که در سکوت باقی مانده بود سخنی بگویم و طرح کارهای ملک خاتون برایم خیلی خوشایند بود. ملک خاتون حدود پانزده هزار بیت شعر در زمان حافظ ساخته و حتا در «جواهر العجایب» تذکره ای پیدا کردم که یادآوری می کرد که در محفلی حافظ و یک زن همسخن شده اند و با همدیگر رد و بدل شعر می کردند و این زن همان ملک خاتون است.
از این که این فرصت را به من دادید که با شما صحبت کنم، بسیار سپاسگزارم.
یادداشت :
◀️ تاریخ شفاهی زنان/ گفتگو با پروین دولت آبادی، مهدخت صنعتی، جنس دوم، شماره 3، 1378، تهران: به کوشش نوشین احمدی خراسانی.
+ There are no comments
Add yours